در شماره اسفند (75/12/6) روزنامه اطلاعات نامه شكايتآميزي از «هيأت اجرائي انجمن ايرانيان امپريال كالج» انگلستان درج شده بود، دائر بر اينكه در چاپ اخير «دائرهالمعارف كيمبريج» نام «خليج عربي» به جاي «خليجفارس» گذارده شده است. همين موضوع در شمارة 21 اسفند همان روزنامه طي مقالهاي تكرار شده است.
پشه كي داند كه اين باغ از كي است؟
چون بهاران زاد و مرگش در دي است
(مولوي)
آنچه در دايرهالمعارف كيمبريج آمده، به هر منظور كه باشد، تازگي ندارد و همين يك مورد هم نيست. لااقل هفتاد سال است كه ما ناظر آشوب نامها بودهايم. نامها حامل پيامها هستند. اگر قضيه به همين ختم ميشد و همين يك قلم بود و حكايت از بعضي مسائل عمقي و ريشهاي نداشت، ميشد از سر آن گذشت؛ ولي چنين نيست. آنچه بيش از هر چيز موضوع را عبرتانگيز و تأسفبار ميكند، آن است كه مقصر يا قصورگر اول خود ما هستيم و طي لااقل اين پنجاه ساله دفاع از ماهيتها را جدي نگرفتهايم. موضوع در درجة اول مستلزم برخورد علمي بوده است و ما علمي و منطقي را در پايگاه خود قرار ندادهايم.
داستان خليج عربي اگر اشتباه نكنم، از مصر زمان ناصر سر برآورد. پس از سقوط دولت مصدق كه به او احترام بود، نوعي عناد ميان مصر و حكومت ايران آغاز گشت و ناسيوناليسم عربي هم به آتش آن دامن زد، و عنوان خليج عربي يكي از پيامدهاي آن گرديد.
علاوه بر مصر و سوريه، ساير كشورهاي عربي نيز كم و بيش به آن پيوستند. حتي آن گروه كه با حكومت شاهي ايران رابطة گرم داشتند و كمكهاي بيدريغ و مسرفانه از آن دريافت ميكردند ـ مانند اردن ـ آنان نيز موجبي براي رعايت شرم حضور نديدند!
بر بزرگراه كمربندي كويت ـ مهمترين خيابان آن ـ در چند جا به خط درشت نوشته شده بود خليج عربي! سفير ايران هم در آنجا نشسته بود و هر روز آن را ميديد؛ اما همه چيز در اغماض و تمجمج بهسر ميرفت. كشورهاي عربي، چه آنها كه به ظاهر دوست بودند و چه معاندان، هيچگاه از اين اسم دست برنداشتند. عراق سلسلهجنبان آن شد و شيخنشينهاي ساحل جنوب، ذينفع اصلي بهشمار ميرفتند؛ زيرا در آنجا همه چيز بر گرد كاكل نفت ميچرخيد. به هرحال بر اين نامگذاري مجعول پافشاري ميشد و بعضي اعتراضهاي نمايش مآبانه نظام پيشين هم به جائي نميرسيد.
موضوع دوجنبه داشت: فرهنگي و سياسي. از لحاظ فرهنگي از جانب حكومت ايران هيچ اقدام جدي صورت نگرفت. از لحاظ سياسي به همان اكتفا شد كه مثلاً نامهاي كه تمبر خليجالعربي بر خود داشت، به مبدأ باز گردانده شود. علت اصلي آن بود كه همة كشورها از عدم اتكاي حكومت بر مردم، سوءاستفاده ميكردند، و گرنه اگر جز اين بود و يك نظام استوار و سرزنش ناپذير بر كشور حكمروا ميبود، ايران بيدي نبود كه به اين بادها بلرزد:
اسم خواندي رو مسمّا را بجو
مَه به بالا دان، نه اندر آب جو
(مولوي، 2457/1)
گمان نميكنم كه حتي يك فرد آشنا به تاريخ در دنياي عرب، در درون خود باور داشته باشد كه گذاردن نام «عربي» به جاي فارس، مبناي منطقي و تاريخي دارد. زماني كه ايران، ايران شد ـ از زمان مادها ـ او تنها كشوري بود كه بر اين آب استيلا داشت. بابل و آشور به ضعف افتاده بودند. عراق جزو خاك هخامنشي شده بود. عربستان شبهجزيرة گمنامي بيش نبود، و شيخنشينهاي كنوني ـ كويت و امارات ـ ميبايست دو هزار و ششصد سال انتظار بكشند تا شخصيّت سياسي رسمي بيابند، آن هم به عنوان پاسگاه نفتي!1
اما خارج از سياست، عامل ديگري هست، بسي قويتر و پايدارتر، و آن علم است؛ يعني حقايق تاريخي كه نميتوان بر آن سرپوش نهاد. هر دولتي وظيفهدار است كه آن را به كار گيرد، و مجامع و نهادهاي علمي جهان را به تائيد حقانيت خود فراخواند. حتي اگر در ميان آنها دستگاههائي باشند كه خالي از غرض هم نباشند، نخواهند توانست در مقابل برهان آشكار مقاومت ورزند. اگر علم و منطق سبك گرفته شود، و توانائي اتكا به آن بيكار بماند، طبيعتاً هر نعرهاي كه بلندتر بود، آسانتر به گوش خواهد رسيد.
خارج از سرزمينهاي عربي، چرا كشورهاي ديگر (مقامات رسمي، رسانهها و كانونهاي اقتصادي غرب) با يقين به آنكه درست نيست، از كاربرد اين اصطلاح ابا نميورزند؟ دليل روشن است: براي آنكه وزنة نفت به جانب جنوب خليج سنگيني دارد و همه چيز از اين ديدگاه ديده ميشود. آن سوي خليجيها طرفهاي مطيعتر و قابل اعتمادتري هستند. شيشة عمر آنها زير بغل غرب است و به نحو متقابل، حيات تمدن غرب در گرو سوخت.
چنان كه گفتيم، موضوع به خليج عربي ختم نميشود. موارد مورد اختلاف ديگر هم هستند ـ هر چند با بُرد اقتصادي كمتر ـ كه دهن كجي آشكار به واقعيات تاريخي از آنها غايب نيست، از جمله مليت بعضي از مشاهير.
نميشود گفت كه نزاع بر سر اسم در گذشته بهكلي ناشناخته بوده، ولي در دوران معاصر حدت بيشتري به خود گرفته است. معروف است كه هفت شهر يونان بر سر تعلق هُمر به خود، با هم بگومگو داشتند. اينكه چه كسي به چه كشوري تعلق دارد، در دوران جديد، گذشته از انگيزة فرهنگي، جنبة سياسي نيز به خود گرفته است. بعضي از كشورها براي افزايش بار فرهنگي و اعتبار تاريخي خود، وابستگي بزرگان را به خود عنوان كردهاند، به كمك استدلالهائي كه بيشتر به ادعا شبيه بوده و حتي گاهي مضحك.
شاخصهاي مليت
شاخصهائي كه مورد دستاويز قرار گرفته، عمدتاً از اين قرارند: 1ـ محل تولد 2ـ محل اقامت و درگذشت (آرامگاه) 3ـ زباني كه آثاري با آن پديد آمدهاند. بر هر يك جدا جدا نگاهي بيندازيم:
نخست زادگاه: اختلاف نظر از اينجا سرچشمه گرفته كه سرزمينهائي در طي تاريخ جابجا شدهاند و بر اثر اين جابجاشدگي، زادگاه از مليت اصلي جدا افتاده؛ فيالمثل زادگاه ابنسينا و مولوي ـ بخارا و بلخ ـ زماني جزو ايران بودند و ديگر نيستند.
دوم اقامتگاه: آن ناظر به موردي است كه شخص در جائي به دنيا آمده، ولي آنجا را ترك گفته و در محل ديگري اقامت گزيده و در آنجا مرده است: تفاوت ميان زادگاه و اقامتگاه.
سوم زبان: و آن اين است كه شخص در كشوري به دنيا آمده؛ ولي آثارش را به زباني غير از زبان رايج اين كشور پديد آورده: اختلاف زادگاه و زبان.
وقتي در مجموع به موارد مختلف نگاه ميكنيم، موضوع را پيچيدهتر از آن ميبينيم كه بشود بر يكي از اين شاخصها تكيه كرد؛ بنابراين مبنائي كه از همه محكمتر مينمايد، تمدن است. بايد ديد كه شخص مورد نظر به چه تمدني وابسته بوده، چه مبانيي او را به اين پايگاه رسانده كه اكنون مورد در خواست چندگانه باشد. بايد ديد زماني كه اين فرد زندگي ميكرده، سرزمين او به حوزة فرهنگي چه كشوري تعلق داشته.
مثالي بياوريم: ايران بزرگ گذشته پوشش تمدنياش شامل سرزميني ميشده كه اكنون لااقل بين سه كشور تقسيم شدهاند: ايران، افغانستان، تاجيكستان (و بخشي از ازبكستان). در زماني كه افراد نامآوري در درون اين سرزمينها پديد آمدهاند، اين كشورها نامي را كه اكنون برخود دارند، نميداشتند؛ بنابراين وابستگي آنان به «تمدن مادر» غيرقابل انكار است؛ زيرا اگر آن نميبود، اينان با اين خصوصيت ناميده نميشدند.
رودكي در رودك تاجيكستان به دنيا آمده، در بخارا زندگي كرده كه اكنون جزو خاك ازبكستان است، به فارسي شعر گفته و طي اين هزار و صد سال كسي در ايراني بودنش ترديد نكرده. ايراني بودن به زبان فارسي و وابستگي تمدني بازشناخته ميشده.
مولوي در بلخ به دنيا آمده، و سنائي در غزنه، كه هر دو شهر در زمان آنان و طي قرون متمادي، جزو قلمرو فرهنگي و سياسي ايران شناخته ميشدهاند. هرچند بخواهيم دور برويم، طي اين دويست سال هر گوينده يا دانشمندي در اين كشور پديد آمده باشد، وابسته به افغانستان است. كسي نميگويد خليلالله خليلي و طرزي، شاعر و نويسندة ايرانياند؛ ولي پيش از اين تاريخ، هر كس در اين خاك به دنيا آمده و زندگي ميكرده، به قلمرو و تمدني ايران وابسته است. البته گويندگان پشتو زبان افغان را استثنا ميكنيم.
همينگونهاند صدرالدين عيني و ترسونزاده كه هر دو به فارسي نوشتهاند، ولي كسي آنان را ايراني به حساب نميآورد؛ زيرا در سرزميني زيستهاند كه نام ديگري به خود گرفته بوده، و استقلال گونهاي داشته.
دور نرويم، هرودوت در شهري به دنيا آمده (هاليكارناسوس) كه در آن زمان جزو قلمرو هخامنشي بوده و اكنون در خاك تركيه واقع است؛ ولي نه كسي او را ايراني حساب ميكند نه ترك. او به عنوان يك مورخ، يوناني شناخته شده است؛ زيرا به يوناني نوشته و به تمدن يونان وابستگي داشته.
برزوية طبيب در تيسفون زندگي ميكرده كه اكنون در خاك عراق است؛ ولي به فكر احدي نيامده كه برزويه را عراقي بينگارد، زيرا در آن زمان عراق وجود نداشته است.
اما اقامتگاه نيز الحاق مليت نميكند، ولو شخص مدتي طولاني در آن زيسته باشد؛ در صورتي اين الحاق توجيهپذير ميشود كه شخص در تمدن محل اقامت مستحيل شده باشد. به اين حساب است كه مولوي با آنكه قسمت عمدة عمر خود را در قونية آسياي صغير گذرانده، و قونيه در تركية فعلي قرار دارد، او را نميتوان ترك خواند؛ زيرا او در كانون فرهنگ ايران و زبانفارسي زندگي كرده و ذرّهاي پيوند خود را با آن از دست نداده. آنجا كه مولوي زندگي ميكرد، ايران كوچكي بود و حتي سلجوقيان حاكم و دربارشان نيز ايراني مأب بودند.
بيائيم به زمان نزديكتر، بعد از انقلاب روسيه عدة زيادي از روسها به آمريكا و اروپا مهاجرت كردند؛ بايد آنها را وابسته به چه كشوري دانست؟ روس، آمريكا يا اروپا؟ موضوع قابل تفكيك است: اگر كساني از آنان جوهر تمدني روس را در خود نگاه داشته باشند، روس حساب ميشوند، وگرنه به مليت تازه درميآيند. ايگور استراوينسكي را بگيريم، موسيقيدان روس كه مليت آمريكائي پذيرفت. از نظر سياسي آمريكائي است؛ و لي از نظر فرهنگي، دنبالة روحيه و نبوغ روس را در خود دارد. فرد ديگر «هانريترويا»ست Henry Troyat اديب و نويسنده، عضو فرهنگستان فرانسه كه هنگامي كه كودك بود، خانوادهاش ار روسيه به فرانسه مهاجرت كردند و او همة آثارش را به زبان فرانسه نوشته و بيشتر فرانسوي ميشود تا روس.
شاعراني كه از ايران به هند مهاجرت كرده و مدتي در آن كشور زيستهاند، ايراني حساب ميشوند؛ زيرا اصليت ايراني و وابستگي فرهنگي خود را از دست ندادهاند. در مقابل، اميرخسرو، غالب و اقبال را گويندة ايراني نميشماريم، هرچند به فارسي شعر گفتهاند؛ زيرا در قالب مليت خود باقي ماندند.
اكنون بيائيم بر سر زبان: در دورههائي از تاريخ بوده است كه بعضي از كشورها دو زباني شدهاند: يك زبان رايج و يك زبان علمي. اينگونه بود اروپا در قرون وسطي و اينگونه بوده است ايران، بخصوص در چهار قرن اول بعد از اسلام. علت روشن است: زبان علمي كه كتاب به آن نوشته شود، ميتواند زباني غير از زبان ملي باشد. چنين وضعي داشته است لاتين در اروپا و عربي در ايران.
فرانسيس بيكن (1561 ـ 1626) متفكري انگليسي است، و آراسموس (1469 ـ 1536) متفكري هلندي، گرچه هر دو كتابهاي خود را به لاتين نوشته باشند. هم اكنون نيز بسياري از دانشمندان كشورهاي مختلف، از ژاپن تا سوئد كتاب به زبان انگليسي منتشر ميكنند، بيآنكه كسي آنان را از مليت اصلي خود خارج شناخته باشد. كافكا به آلماني مينوشت؛ ولي هميشه نويسندة چك باقي مانده است.
به همين قياس آن عده از دانشمندان يا نويسندگان ايراني كه به زبان عربي نوشتهاند، آنان كمترين ربطي به عرب بودن ندارند. عرب بودن شرايطي داشته: وابستگي به خاك و نژاد و تمدن و زبان. ايراني بودن هم مشخصاتي دارد. طبري و بيروني و ابنسينا و غزالي و حسين منصور حلاج (كه به زبان عربي شعر ميگفت) به همان اندازه عرب شناخته ميشوند كه تاگور را انگليسي بشناسيم؛ زيرا به انگليسي هم شعر گفته است! آنچه مهم است، شخصيت فرهنگي است كه از تمدني خاص تغذيه كرده است. اگر شك ميان دو تمدن پيش آيد، تمدن فائق شاخص قرار داده ميشود. كسي كه از كشوري به كشور ديگر رفته، برحسب آنكه كدام يك از دو تمدن نيروي بيشتري داشته باشد، به يكي از دو سو گرايش مييابد.
زادگاه و اقامتگاه هر دو جنبة فرعي دارند، حتي نژاد به حساب نميآيد. در ايران نژادها باهم آميخته شدهاند؛ ولي همه ايراني حساب ميشوند. زبان نيز وسيلة بيان است. مهم آن است كه اين زبان چه فرهنگ و چه جوهرة قومي را در خود منعكس كرده باشد. جدائي خاكها، برحسب تغييرات سياسي، جدائي ريشه و تمدن را با خود نميآورد.
در ايران بعد از اسلام، زبان فارسي و تمدن ايراني قلمرو وسيعي داشته. همة كساني كه در بطن اين تمدن زيسته و انديشيدهاند، وابسته به ايران حساب ميشوند. انشقاق سياسي، آنها را در دامن كشور جديدالتأسيس نميافكند. مليتهاي تازه ايجاد شده نميتوانند عطف به ماسبق شوند. اگر فرض كنيم كه مثلاً نوادگان رودكي هم اكنون در «فرارودان» باشند، به مليت تاجيكي آنها خدشه وارد نميآيد، به اتكا آنكه دنياي آنها ايراني بوده است. البته اين بدان معنا نيست كه منكر «ميراث مشترك» و «سرمايه مشترك فرهنگي» بشويم؛ ولي اين ميراث مشترك يك مادر و اصل دارد كه بايد شناخته بماند. شاخههائي كه از يك درخت جدا شده باشند، ميوهشان را به نام آن درخت ميخوانيم، نه به نام شاخههايش.
بيش از هر چيز حقيقت به حساب ميآيد كه شرف انساني وابسته به آن است، وگرنه برجستگان نوع بشر از هر قوم و مليت كه باشند، متعلق به خانواده بشريتاند، منتها ملتي كه اين فرد يا افراد از ميان او بيرون آمدهاند، نسبت به آنها احساس يگانگي و نزديكي بيشتر ميكند.
مطلب ديگر آميختن دستاوردهاي تمدن ايران با كشورهاي ديگر است. اشتراك مذهب دليل بر اشتراك تمدن نيست. در موزهها، نمايشگاهها، دائرةالمعارفها و كتابها غالباً ديده شده است كه افراد يا آثاري را تحت عنوان كلي «تمدن عرب» يا «تمدن اسلامي» جا ميدهند. ميدانيم كه ملتهاي مسلمان كه هماكنون بر پنجاه بالغ ميشوند، هر يك وضع خاص خود را دارند و در درجه تمدن متفاوتي قرار ميگيرند. حتي كشورهاي عضو يك خانواده ـ مثلاً اتحاديه عرب ـ حكم مساوي درباره آنها جاري نميشود. بگيريم تفاوت ميان مصر و كويت، با عربستان و تونس كه انكارناپذير است.
ايران در اين ميان به هيچ كشور ديگري شبيه نيست و مخلوط كردن او با ديگران خلاف ضابطه و خلاف واقعيت است. در كتابهائي ديدهايم كه ابنسينا و غزالي را دانشمند عرب حساب كردهاند؛ ولي در جاهاي مشابه ديگر چنين اختلاطي صورت نگرفته است، مثلاً هنر آمريكائي و هنر روسي را تحت عنوان «هنر مسيحيت» طبقهبندي نكردهاند، در حالي كه هر دو ملت مسيحي هستند. ايران، فيالمثل، با اندونزي و عربستان سعودي خيلي تفاوت دارد. چگونه بشود دستاوردهاي فرهنگي اين سه كشور را تحت يك عنوان جاي داد؟
در روشن كردن اين مسائل، چنانكه گفتيم، طي پنجاه سال اخير خيلي غفلت شده است. در دوره شاهي، هيأتها از كشورهاي ديگر ميآمدند، مهمان ايران ميشدند و در كنگرهها ادعا ميكردند كه مثلاً مولوي ترك يا افغان است، ابنسينا ازبك است يا حتي روس، كسي هم دم برنميآورد. در كابل زمان ظاهرشاه، در سفارت ايران بخشنامهاي رسمي از طرف وزارت امور خارجه به دست من داده شد كه درخواست ميكرد كه ايرانياني كه به افغانستان سفر ميكنند، خودداري ورزند از اينكه بگويند فردوسي و خيام ايراني هستند؛ زيرا افغانها نسبت به اين موضوع حساسيت دارند! سفارت ايران هم زبونانه نسخهاي از آن را به دست مسافران ايراني ميداد. در تالار دانشگاه مسكو تصوير ابنسينا به عنوان دانشمند روس بر ديوار زده شده بود. همه اينها ناپايدار و مضحك مينمايد؛ ولي بوده است و هنوز هم ميتواند باشد. آيا نميشود گفت كه اينها بازميگردد به خود ما؟ معروف است كه «حرمت امامزاده با متولي»ست و يا «سعدي از دست خويشتن فرياد...» مثلها زبان بسيار گويا دارند.
يك كلمه بگوئيم و ختم كنيم. دفاع از نواميس يك كشور، يا از آن بالاتر، از حقيقت، تنها مرزهاي جغرافيايي را دربرنميگيرد، عالم فكر و معنا نيز براي خود جائي دارد. دائرةالمعارف كمبريج را چه تقصير است، وقتي ما خود كلمات را در معاني خود به كار نميبريم؟ و ارزش آمار و واقعيات در تزلزل است، خطاب، پذيراي جواب نيست و تنها گفتن حاكم است نه شنيدن. تعرض بيگانه و احياناً بدخواه، تعجبي ندارد، آنجا كه بخشي از استعداد كارآمد جامعه به متروكه خانه كشور رانده شده باشد و مكروه شناخته شود. همواره چنين بوده و هست كه يك جامعه با «مجموعيت» نيروهاي خود بر سر پا ميايستد، اگر نيمي فلج شد، نيم ديگر را هم فلج ميكند:
چو عضوي به درد آورد روزگار|| دگر عضوها را نماند قرار
اگر برخلاف كل ضوابط آفرينش كه انسان را «عالم اسماء» خوانده است، شهروندان يك كشور به درجه يك و دو و سه تقسيم شدند و تنها يك مسير گشاده ماند و باقي بسته، در اين صورت چه انتظار ميتوان داشت كه مرزهاي فكري و فرهنگي از تجاور ديگران مصون بمانند؟
نویسنده : دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن
----------------
پينوشت:
1. كويت در سال 1961 و امارات متحده عربي (مركب از هفت اميرنشين) در سال 1971 بهعنوان يك واحد سياسي مستقل، موجوديت پيدا كردند.
-------
برگرفته از : روزنامه اطلاعات