ابن بلغم گوید: روزی من نزد يعقوب بودم . او ناگهان رو به من کرد و گفت: هم اکنون مردی با چند تن از امرای مغرب به من پناه خواهند آورد ، طولی نکشید که حاجب از در آمد و گفت : مردی برابرکاخ ایستاده و چهار تن با او هستند و زنهار می طلبند. آنان را پذیرفت و معلوم شد که از پارس آمده و پناه آورده اند. من تعجب کردم که بیعقوب چگونه چنین جریانی را پیش گوئی کرده است ؟ يعقوب گفت ، من همین لحظه به فکر اوضاع پارس بودم ، در عین حال متوجه شدم که کلاغی بردرخت برابر کاخ نشسته است و در همین وقت انگشتان پایم نیز زد یعنی تکان خورد - طبق سنت قدیمی حدس زدم که باید مهمانی از طرف مغرب به خانه ما آید.

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی