طنزهای الاغ و صاحبش به ملانصرالدین (خواجه نصیرالدین)منسوب هستند نه به بهلول (بهوبالی). در اساس از خر ملانصرالدین هولاکوخان منظور بوده است که نامش به معنی مرکب و اسب تیز رو است.
گویند ملانصرالدین با لباسی مندرس در مجلسی حاضر شد . او را زدند و از در براندند . ملا به خانه برگشت ، لباس نو و گرانبها به عاریت گرفته و پوشید و باز بدانجا شد . این بار او را گرم پذیرفته و در صدر مجلس جای ...
ملا برای خودش جوجه ای را کباب می کرد که ناگهان در باز شد و چند تن از دوستانش به خانه ی او آمدند . یکی از دوستان ملا گفت : خداوندا قربان حکمتت بروم که رزق و روزی امروزی ما را رساندی . ملا نصرالدین ناراحت ...
ملانصرالدین برای دیدن دوستش به خانه ی آنها رفت . اتفاقا آنها شام می خوردند ، به ملا هم تعارف کردند . ملا گفت : نه خیلی ممنون ! من شام خورده ام ، اما چون تعارف می کنید کمی از غذا را می چشم . ملا پای سفره ...
ملانصرالدین به تنه ی درختی تکیه داده بود و زیر سایه ی آن غذا می خورد که یکی از دوستانش سوار بر اسب از راه رسید . ملانصرالدین به ظاهر تعارفی کرد . مرد گفت : خیلی ممنون! و به سرعت از اسپ پیاده شد و پرسید ...
گویند ملا چند بار از همسایه دیگی به عاریت خواست و هر بار دیگچه ای درون آن گذاشته ، باز پس داد . همسایه پرسید : دیگچه از کجاست ؟ گفت : دیگ آبستن بود و در خانه ی ما بزایید . نوبتی دیگر ، دیگی بزرگ به امانت ...
ملانصرالدین الاغش را به بازار برد تا بفروشد . به دلالی گفت اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی انعام خوبی به تو می دهم . دلال افسار الاغ را گرفت و به وسط بازار رفت و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ ...
روزی پسر ملانصرالدین در کنار رودخانه ای نشسته و نانی می خورد .ناگهان باقی مانده ی نانش در رودخانه افتاد .پسر سرش را خم کرد و تصویر خودش که نان در دهانش بود در آب دید و ترسید ،پس دوان دوان نزد پدر رفت و ...
این کتاب ارزشمند دربرگیرنده ی داستان های زیبای ملانصرالدین است که با نقاشی های بسیار زیبایی آراسته شده است.
ساختار : PDF اندازه : 3 مگابایت شمار رویه ها :24
روزی یکی از همسایگان نزد ملا نصرالدین آمدکه خر او را به امانت بگیرد . ملانصرالدین گفت: متاسفانه خرم خانه نیست . در همین هنگام خر ملا شروع به عر عر کرد . مرد همسایه گفت : اما صدای خرت که از خانه می آید ...
روزی ملا زردالویی چند در استین داشت و از راهی عبور می کرد جمعی را دید نشسته اند بانگ برایشان زد که اگر هریک از شما گفتید که در استین من چیست؟ زردالویی که از همه بزرگتر است به او میدهم یکی از آنها گفت هرکس ...
زندگی نامه ملانصرالدین
ملانصرالدین بنا به روایتی در سال 1208 در خراسان و در زمان حکومت سلجوقیان متولد شد. او شخصیتی فکاهی و بذلهگو در فرهنگهای عامیانه ایرانی، افغانی، ترکیهای، عربی، قفقازی، هندی، ...
از ملانصرالدین پرسیدند: تو که می گویی از اولیا هستی چطوری می خواهی این مسئله را ثابت کنی؟ ملا گفت: من به هر درختی اشاره کنم سریع پیش من می آید. گفتند : اگر راست می گویی به آن درخت صنوبر اشاره کن تا بیاید ...
روزی ملا نصرالدین بدون دعوت به مجلس جشنی رفت . یکی از مهمانها پرسید : ملا تو که دعوت نداشتی ، چرا آمدی ؟ ملانصرالدین جواب داد : شاید صاحبخانه وظیفه ی خود را نداند اما من نباید در انجام وظایفم کوتاهی کنم ...
گویند ، کسی از ملانصرالدین طنابی به عاریت خواست . ملا گفت : بر آن ارزن گسترده ام . مرد پرسید : چگونه بر طناب ارزن گسترند ؟ گفت : چون مقصود بهانه است این نیز بس است .امثال حکم دهخدا
روزی زن ملا نصرالدین یک کاسه آش جلوی ملا گذاشت و خودش هم نشست کنار دست او و شروع کرد به خوردن .قاشق اول را که در دهانش گذاشت طوری دهانش سوخت که اشک در چشمانش جمع شد ، اما صدایش را در نیاورد تا ملا نفهمد ...
روزی ملانصرالدین به اتفاق کدخدای ده به حمام رفتند. کدخدا از ملا پرسید: اگر من کدخدا نبودم و فقط یک غلام بودم چقدر می ازیدم. ملا گفت: پنج دینار. کدخدا ناراحت شد و گفت: ای کودن! چرا چرت و پرت می گویی، تنها ...
یک روز گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد ، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد . مردم شهر سراغ ملا رفتند و از او خواستند تا کاری برایشان بکند . ملا نصرالدین با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : زود ...
گویند: جمعى غوکى را دیده و از شناخت نوع آن عاجر ماندند، ملانصرالدین را خبر کردند او بیامد و گفت: بلبلىاش بلبل است، یا بچه بلبل است پر در نیاورده و یا پیر است پر ریزانده است.
محمود کویر
(نگاهی تازه به زندگی و شخصیت ملانصرالدین) (حاجی فیروز = ملانصرالدین)
فرهنگ شادمانی، بخشی از فرهنگ زندگی است. شادمانی و خندستانی کردن در ادب فارسی سه بخش مهم دارد: - هزل: رسوا کردن ...
روزی ملا نصرالدین کیسه بزرگی بر دوش گرفته بود و سوار بر خر از بازار به خانه بر می گشت . یکی از دوستان به ملا رسید و گفت جناب ملا چرا کیسه را روی خر نمی گذاری و بیخودی خودت را خسته می کنی ؟ ملا نصرالدین ...
ملانصرالدین روزی کوزه ای را برداشت و به کنار نهر رفت تا آب بیاورد . ناگاه کوزه از دستش رها شد و در آب افتاد . ملا کنار نهر آب منظر نشست . یکی از مصاحبناش پرسید : در اینجا چه می کنی و منتظر چیستی ؟ گفت ...
ملانصرالدين هر روز در بازار گدايی می کرد و مردم با نيرنگی حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند، يکی از طلا و ديگری از نقره. اما ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می کرد اين داستان ...