... شیرین و نکته آموز رسالۀ دلگشاست ، نوشتۀ عبید زاکانی ، و نیز نموداری از بینش خاص و لحن طنزآمیز او و تصویری از روزگار وی. مردی چنین با ذوق و بیدار که در لباس قصه ای موجز و طیبت آمیز این همه لطائف گنجانده ...
زندگی نامه و آثار
خواجه نظامالدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر و نویسندهٔ طنزپرداز فارسیزبان قرن هشتم هجری است. علت مشهور بودن او به (زاکانی) نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان ...
... آدمیت سر
مده کف چورسن باز لنگر خودرا»
در منتخب لطایف عبید زاکانی که از آثار قرن هشتم هجری است، آمده است:
«چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر رهانیدن و رسن بازی تعلم ...
... گذشته دور هم انجام می شده است.
یکی از قدیم ترین پیشگامان طنز که دهخدا حدود چهل سال پیش آن را چرند وپرند اعتلا بخشید عبید زاکانی (متوفی در ۲۷۲/ ۱۳۷۰) بود که پژوهشگر ادبیات نوین ایران بوسیله نویسندگان ...
...
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
این نوع شیوه گفت و گو در دوره باستان با کلیله و دمنه آغاز شد و در سیر ادبیات، به موش و گربه عبید زاکانی و اشعار شاعران نوپرداز ادامه ...
شخصی دعوی خدایی می کرد . او را پیش خلیفه بردند . خلیفه او را گفت : پارسال اینجا کسی دعوی پیغمبری می کرد ، او را کشتند . گفت : نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم . (کلیات عبید زاکانی)
دهقانی در اصفهان ، به در خانه ی خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت . با حاجب گفت : با خواجه بگوی که خدای بیرون نشسته است ، با تو کاری دارد . حاجب با خواجه بگفت . به احضار او اشارت کرد ، چون درآمد پرسید که تو ...
... آن چه خواست دادند.بعد از آن پرسیدند: با آن ده چه کردی؟گفت: آن جا درخواست کردم چیزی ندادند به این جا آمدم. اگر شما نیز چیزی نمی دادید این ده را ترک می کردم و به دهی دیگر می رفتم.(عبید زاکانی، کلیات، ص 237.) ...
رنجوری را سرکه ی هفت سال فرمودند.از دوستی بخواست. گفت: من دارم. اما نمی دهم.گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی. کلیات عبید زاکانی
... بعد نیز در جنگی به نام او ثبت شده است و عبید زاکانی قزوینی دو غزل ملمع همام تبریزی را در مثنوی عشاقنامه خود آورده است و از اینهمه بر می آید که زبان مردم ری و قزوین و آذربایجان یکی بوده است . در اینجا بیش ...
... و این بسیار اهمیت دارد. در آن دوران محمود غزنوی کاری جز کشتن و گرفتن و نابودکردن انجام نمیداده، فردوسی در چنین زمانهای آن شاهکار را خلق کرده است. حتی عبید زاکانی هم شاعر دردمندی بوده؛ این را از اشعار ...
درويشي به دهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند، گفتند مبادا كه ساحري يا ولياي باشد كه از او خرابي به ده ما رسد. ...
شخصي خانه به كرايه گرفته بود. چوبهاي سقفش بسيار صدا ميكرد. به صاحبخانه براي تعمير آن سخن به ميان آورد. پاسخ داد كه چوبهاي سقف ذكر خداوند ميكنند. گفت: نيك است اما ميترسم اين ذكر منجر به سجود شود. ...
شمسالدين مظفر روزي با شاگردان خود ميگفت: تحصيل در كودكي ميبايد كرد. هرچه در كودكي به ياد گيرند، هرگز فراموش نشود. من اين زمان، پنجاه سال باشد كه سوره فاتحه را ياد گرفتهام و با وجود اينكه هرگز نخواندهام ...
شخصي دعوي نبوت ميكرد. پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزهات چيست؟ گفت: معجزهام اين است كه هرچه در دل شما ميگذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه ميگذرد كه من دروغ ميگويم. عبید زاکانی
يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه ميگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا ميربود، دست در بند پياز ميزدم، ...
مردي تبري داشت و هر شب در مخزن مينهاد و در را محكم ميبست. زنش پرسيد چرا تبر در مخزن مينهي؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه ميكند؟ گفت: ابله زني بوده اي! تكهاي گوشت كه به يك جو نميارزد ميبرد، ...
درويشي به در خانهاي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت براي تسليت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانه شما را ميبينم، خويشاوندان ديگر ميبايد كه براي ...
... اصلی اوست. در کتاب الفهرست، قدیمی ترین سند مربوط به آن دوران، وراق و پژوهشگرش می گوید که از جمله کتاب هایی که نویسنده اش مشخص نیست ( نوادر جوحا) است. شاعرانی چون سنایی، سعدی، مولوی و عبید زاکانی نیز ...
واعظی بر منبر سخن میگفت و کسی از مجلسیان سخت گریه میکرد . واعظ گفت : ای مجلسیان ! صدق ازین مرد بیاموزید که این هم گریه به سوز می کند . مرد برخاست و گفت : مولانا ! بزکی سرخ داشتم سقط شد . ریشش به ریش تو ...
مردی خرش را گم کرده بود . گرد شهر میگشت و شکر می گفت . گفتند : شکر چرا می کنی ؟ گفت : از بهر آنکه من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهارم روزی بود که گم شده بودم ! (کلیات عبید زاکانی ص 221)
مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود , از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند , برنجید و گفت ای مردک مگر کوری ؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی , سنگ بر سر من میزنی ؟ کلیات - عبید زاکانی
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ ...
کسی مردی را دید که بر خری کندرو نشسته - گفتش - کجا می روی ؟ گفت : به نماز جمعه - گفت : ای نادان اینک سه شنبه باشد . گفت : اگر این خر شنبه ام به مسجد برساند نیکبخت باشم .
دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد . در همان حال فقیر از خواب بیدار شد و گفت : آنچه تو در شب تاریک می جویی , ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم . کلیات عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبیدا این چه حکایت است که بر ما ...