نيک مردي که في الجمله از درد دين بي بهره نبود، شبي عزم جزم کرد که تا صبح در مسجد محل به عبادت بگذراند. شب، تاريک بود و او مشغول نماز که صدايي برخاست. پيش خود فکر کرد که: «اين وقت شب، در اين تاريکي و خلوت، حتماً يکي از مردان خداست که براي عبادت به مسجد آمده است حواسم باشد که درست عبادت کنم و هيچ کم نگذارم.» و الحق که تا صبح در عبادت کم نگذاشت و يک لحظه هم استراحت نکرد و يک لحظه هم استراحت نکرد و پيوسته تا خروسخوان مشغول دعا و زاري و توبه و استغفار بود. صبح که شد و هوا که روشن شد و پرتوي از روشنايي از پنجره ها و روزنه هاي مسجد به درون تابيد، مرد دزدکي به اطراف نگاه کرد تا آن مرد خدا را ببيند که عبادتش تمام شب پيش چشم او بود. عرق سردي به تنش نشست: سگي گوشه ي مسجد سرش را روي دستانش گذاشته بود و چرت مي زد. آهي کشيد و به خود گفت: خدا امشب تو را با اين سگ، ادب کرد. يک شب هم که نيت کردي بخاطر خدا بيدار بماني، با خدا نبودي با سگي بودي و ندانستي.
ز بي شرمي شدي غرق ريا تو
نداري شرم آخر از خدا تو؟
............
الهی نامه عطار - بازنویسی زهیر توکلی - کتاب : حدیث آرزومندان