محمد جعفر جعفرى
در واقع اعتقاد به قضا و قدر، وارد قلمرو عقايد دينى شده است, پس مطلب اين گفتار ما بخشى از فصل سوم است كه بعلت اهميتى كه دارد من ترجيح دادم آن را جداگانه مورد بحث قرار دهم. پيش از آنكه نظر فردوسى را در مورد قضا و قدر بياورم، به يك مقدمه كوتاه نياز دارم، درباره تعريف قضا و قدر و اقسام آن. قدر( بر وزن پدر) يعنى اندازه. ما در فارسى حاليه هم مىگوئيم: چه قدر، يعنى چه اندازه.
قضاء يعنى حكم. پس قضا و قدر يعنى حكم كردن از روى اندازه و معيار. اين معنى به هيچ وجه، اراده داشتن را از انسان، سلب نمىكند. در اين زمينه نسفى مىگويد:
زمستان براى خودش حساب و كتابى( اندازهاى) دارد، و آن عبارت است از آوردن نم و سرما, آتش هم حساب و كتابش گرما و سوزاندن است. در اين ميان، يك حساب و اندازه سوم پيدا ميشود، و آن عبارت است از دفع سرما بوسيله آتش.
پس مىتوان يك« قدر» را با« قدر» ديگر، از ميان برد همانطور كه بوسيله آتش خودمان را گرم مىكنيم و سرما را دفع مىنمائيم. پس هر قدرى اجتناب ناپذير نيست, ميتوان با بسيارى از قدرها مبارزه كرد و پشت آنها را به خاك ماليد. قدرى كه نمىتوان با آن دست و پنجه نرم كرد( چون مرگ) آن را« قضاء محتوم» ناميدهاند يعنى اجتناب ناپذير. ابو عبيده جراح از صحابه بود, وى با سپاهى بقصد جنگ با روم، عزم شام كرد, در راه شنيد كه در شام، و با افتاده است, مراتب را به عمر گزارش كرد. عمر دستور داد كه حركت را به تأخير اندازند. ابوعبيده گفت: آيا از قدر خداوند( معيار الهى) مىگريزيد؟ عمر گفت: آرى! گريز از يك قدر خداوند، به قدر ديگر او. حضرت على( ع) هم همين نظر را دارد. يعنى از نظر خلفاى راشدين، قدر بر دو گونه است: 1) قدر قابل اجتناب، 2) قدر غير قابل اجتناب. مقدمه من تمام شد. نكتهاى را اضافه مىكنم، و آن اين است كه شاعران بزرگ فارسى زبان طورى سخن گفتهاند كه بنظر مىرسد آنان فقط عقيده به قسم دوم دارند و بس. يعنى هر قضا و قدرى را حتمى مىشمرند كه آدمى را در برابر آن، چارهاى نيست. و به اين ترتيب، بيچارگى و تسليم در برابر حوادث را تعليم مىدهند. اگر چنين باشد، تعليم درستى نيست, هم بر خلاف نظر خلفاى راشدين است كه اعلم به اصول عقايد اسلامى بودهاند، و هم بر خلاف عقل و منطق و تجربه و بديهيات است. حال وقت است كه مرورى بر اشعار فردوسى در باب قضا و قدر بكنيم. فردوسى مىگويد البته از قول شخصيتهاى داستانى):
بكوشيم و از كوشش ما چه سود
كز آغاز بود آنچه بايست بود
بد و نيك بر ما همى بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
در جائى ديگر مىگويد:
بپرهيز از انديشه نابكار
ز ما بر نگردد بد روزگار
كه كار خدائى نه كارى است خرد
قضاى نبشته نشايد سترد
در هفت بزم كسرى با دانايان و بوذرجمهر، فرزانهاى از بزرجمهر چنين مىپرسد:
از ايشان يكى بود فرزانهتر
بپرسيد از او از قضا و قدر
كه آغاز و فرجام چونين سخن
چگونه است و اين را كه افكند بن
چنين داد پاسخ كه جوينده مرد
جوان و شب و روز در كار كرد
بود راه روزى بر او تار و تنگ
بجوى اندرون آب او با درنگ
يكى بىهنر خفته بر تخت بخت
همى گل فشاند بر او بر درخت
چنين است رسم قضا و قدر
ز بخشش نيابى به كوشش گذر
جهاندار داناى پروردگار
چنين آفريد اختر روزگار
مثل اينكه حافظ نظر به اين مضمون داشته و گفته است:
پس زانو منشين و غم بيهوده مخور
كه ز غم خوردن تو رزق نگردد كم و بيش
هر چند كه فعلا در نسخه مصحح قزوينى اين بيت را نمىبينم. بهر حال حافظ هم نظر فردوسى را دارد و مىگويد:
مرا عشق سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
نظامى گنجوى هم مىگويد:
سرشت مرا كافريدى ز خاك
سرشته تو كردى به ناپاك و پاك
اگر نيكم و گر بدم در سرشت
قضاى تو اين نقش در من نبشت
اما نظامى سخن ديگر هم دارد كه نشان ميدهد قضا و قدر را بهر دو قسم مىشناخت و قبول داشت. وى مىگويد:
عذر ز خود دار و قبول از خداى
جمله ز تسليم قدر در مياى
گر نه قضا بود من و لات كى
مسجدى و كوى خرابات كى
همت از آنجا كه نظر كرده بود
گفت جوابى كه در آن پرده بود
كاين روش از راه قضا دور دار
چون تو قضا را به جوى صد هزار
بر در عذر آى و گنه را بشوى
آنگه از اين شيوه حديثى بگوى
سنائى نيز عقيده به« قضاء حتمى» دارد و مىگويد:
با قضاء سود كى كند حذرت
خون مگردان به بيهده جگرت!
اين رباعى را هم به خيام نسبت مىدهند:
زين پيش نشان بودنىها بوده است
پيوسته قلم ز نيك و بد ناسوده است
تقدير ترا هر آنچه بايست بداد
غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است