دكتر غلامحسين ابراهيميديناني
بن مایه : روزنامه ی اطلاعات
كشتي چو به درياي روان ميگذرد
ميپندارد كه نيستان ميگذرد
ما ميگذريم بر جهان گذران
ميپنداريم كه اين جهان ميگذرد
حكمت عملي يعني همان چيزي است كه «علم اخلاق» ناميده ميشود. اخلاق حكمت عملي است و شايد يكي از وجوه تمايز بين فلسفه و حكمت، همين باشد. فلسفه بيشتر جنبة نظري دارد، حكمت هم نظر است. آنجايي كه نظر نباشد، هيچ چيز نيست. هميشه نظر هست؛ اما نظر توأم با عمل. البته چند فرق ديگر هم هست كه وارد آن بحث نميشوم. فقط يك فرق را عرض ميكنم. نظري كه توأم با عمل است، بيشتر به حكمت نزديك است. نظر محض بيشتر به فلسفه نزديك است.
سعدي بدون ترديد اهل حكمت عملي است. وي فيلسوف نيست، بلكه فلسفهستيز است. بگوييد در كدام مدرسه درس خوانديد تا من بگويم شما چه كسي هستيد! و سعدي فارغالتحصيل «نظامية بغداد» است. نظاميه ضد فلسفه بود. آنجا مطلقاً فلسفه ممنوع بود؛ اما سعدي حكيم است. اگر فيلسوف نيست، حكيم است و خيلي صريح و خلاصهتر، مربي اخلاق است.
سعدي يك نابغة هميشگي جهان است؛ اما فعلاً از اين بُعد صحبت نميكنم. او در غزلسرايي بينظير است. كدام غزلسرايي است كه هماورد سعدي باشد؟ انصافاً افصحالمتكلمين اعجاز كرده و در حد اعجاز فصاحت دارد. در وجودش نوعي نبوغ الهي وجود داشت.
ما همه از علم اخلاق صحبت ميكنيم؛ ولي اگر ادعا كنم كه نميدانيم علم اخلاق چيست، سخني به گزاف نگفتهام. مهمترين ويژگي انسان اخلاق است. اگر در ناطق بودن براي انسان اختلاف هست، پس فصل مميز انسان چيست؟ آيا حيوان ناطق حيوان اقتصادي، حيوان فعال، حيوان صنعتگر است؟ در همه اينها ممكن است اختلاف باشد؛ ولي هيچ كس منكر اين نيست كه انسان يك حيوان اخلاقي است. حيوانات اخلاقي نيستند. اخلاق ويژة انسان است. اخلاق چيست و از كجا ميآيد؟ ما به راحتي از اخلاق حرف ميزنيم، ولي وقتي از منشأ اخلاق صحبت كنيم، به لرزه درميآييم. اخلاق از كجا ميآيد؟
فلسفه نگاه به وجود و هستي است. اين ميشود فلسفه. هستيشناسي است؛ جهانبيني است؛ ديدن و توصيف كردن است. اين مشكل نيست. اخلاق را چه ميبيني كه توصيف ميكني؟ منشأ اخلاق «بايدها و نبايدها»ست. فلسفه هستيهاست در مقابل نيستي. هستي و نيستي مقولة مأنوسي است. آدم هستي موجودات را ميشناسد؛ مثلاً ميز هست، اتاق هست، فضا هست، يا نيست؛ اما «بايد» از كجا ميآيد؟ چرا «بايد»؟ تمام مشكلات از همينجاست. «بايد» از «هست» برميخيزد؟ بحث همين است.
هيوم ـ فيلسوف معروف انگليسي ـ كه جهان را خيلي تحت تأثير قرار داده، همة فلسفهاش يك طرف، يك عبارت دارد كه بحثهاي امروز و چند قرن پيش پيرامون همين يك عبارت است. او ميگويد: انسانها استدلال ميكنند، حرف ميزنند، دليل ميآورند، استنتاج ميكنند و به نتيجه ميرسند. همه اينها درست است؛ اما يك دفعه اين وسط يكي ميگويد «بايد». اين «بايد» از كجا درميآيد؟ از مقدمات درميآيد؟ ابداً.
عقل اگر صد شگرد انگيزد
«بايد» از «هست» برنميخيزد
شما بگوييد هست، پس بايد. خوب هست كه هست، چرا بايد؟ من اگر به فلان سفر در فلان شهر بروم، خيلي برايم سودآور است. خيلي خوب. حالا چرا بايد بروم؟ براي اينكه سود به دست بياورم. چرا «بايد» سود به دست بياورم؟ دليل ندارد. دلم ميخواهد. اينجا ديگر برهاني نيست. بايد بگويي دلم ميخواهد. برهان اين نتيجه را نميدهد و مردم به اين نكته توجه ندارند؛ اين است كه حكمت عملي بسيار سخت است. اخلاق چيست؟
سعدي معلم اخلاق است. فيلسوف نيست و اين نكته را عرض كنم كه ما 14 قرن فرهنگ نيرومند اسلامي را داريم. اگر بگويم در اين فرهنگ نيرومند 14 قرن كه در همه علوم پيشرفت داشتيم كتب اخلاق چند تا هست، باورتان نميشود. غير از شعراي عارف كه بار سنگين معارف ما روي دوششان است، كتب نثر، كتبي كه در حكمت نوشته شده چند تاست؟
سهچهار تا كتاب بيشتر نداريم كه همه از روي دست هم نوشتهاند: از «تهذيبالاخلاق» مسكويه شروع كنيد تا «اخلاق ناصري» خواجه نصيرالدين طوسي، «اخلاق جلالي» محقق دواني تا بعد كتاب «معراجالسعادة» نراقي. اين 5 يا 6 تا كتاب را اگر شما بخوانيد و مقايسه كنيد، همة آنها يك حرف دارند. اصول اين 4 يا 5 كتاب چيست؟ چهار خلق نيكو. در همة آنها «فضيلت» در چهار خُلق خلاصه ميشود: «حكمت»، «عفت»، «شجاعت» و «عدالت». موضوع همه كتابها اين چهار خلق و فروع آنهاست. حد وسط عفت چيست؟ نه اكراه از غرايض جنسي، نه شهوتراني. شجاعت چيست؟ نه جبن و ترس، نه تهور. عفت يك غريزه است؛ يا به شهوتراني ميرسد يا به امساك.
«حكمت» چيست؟ آن قسمت بالاي حكمت كه به گربزه يا جربزه تعبير كردند، هنوز مشخص نيست؛ ولي بلاهت مشخص است. حالا آن حد وسط چقدر كارساز است؟ اصلاً كارساز نيست. «عدالت» يك صفت نيست. عدالت در همة آنها هست. چيزي در من نيست كه حد وسطش فضيلت حساب بشود، بلكه خود عدالت يعني حد وسط و در رديف شجاعت و حكمت و شهوت نيست.
كتاب «نيكوماخوس» ارسطو را كه براي پسرش نوشته و نصيحتش كرده، با آن شش كتاب مقايسه كنيد، ميبينيد كه هيچ فرقي ندارد. كتاب «نيكوماخوس» اسلامي نيست و در آن آيه و روايت نيست؛ اما در تهذيبالاخلاق ابن مسكويه تا برسد به معراج السعاده، روايت و آيه و... نقل ميكنند تا اين چهار تا صفت را كه از ارسطو گرفتهاند، توضيح بدهند. اين اخلاق ارسطويي است. در واقع و تكليف ما روشن است.
غزالي در 1000 سال پيش متوجه شد كه اين اخلاق ارسطويي است و اسلامي نيست. كتاب «احياءالعلوم» را نوشت در مقام ارسطوستيزي كه اين چهار خُلق را قبول نكنيد. اينكه غزالي موفق بود يا نه، بحث ديگري است كه در اين مقال نميگنجد. ديگران نوشتند و موفق نبودند. بحث بسيار است كه بالاخره اخلاق يعني چه؟ آيا اخلاق فقه است؟ فقه با اخلاق چه فرقي دارد؟ فقه هم عملي هست، ولي با هم فرق دارد. در فقه ميگويند هيچ واقعهاي براي نوع بشر تا ابد در زندگي اتفاق نميافتد، مگر اينكه خدا آنجا يك حكم فقهي دارد. اين ادعاي فقهاست و درست هم هست. حالا گر همه جا فقه دارد، اخلاق هم حكم دارد. پس من در هر واقعهاي محكوم به دو حكم هستم: يك حكم فقهي، يك حكم اخلاقي؟ يا نه حكم خدا يكي است؟ يا اگر دو تاست، با توجه به اينكه حكم فقهي حكم خداست، آيا حكم اخلاقي هم حكم خداست؟ اگر حكم خدا نيست، چرا من ملزم باشم؟ اگر حكم خداست، پس خدا در هر واقعهاي دو حكم دارد؟ من طرح سؤال كردم، جواب هم نميخواهم!
سعدي عليهالرحمه ارسطويي نيست. اين چهار حكم برايش محور نيست. نه اينكه مهم نيست، محور نيست. بوستان كتاب اخلاق است.
امروزه بحث بسيار پيچيدهاي حتي در غرب وجود دارد كه اخلاق چيست؟ مكتبهاي اخلاقي مختلفي داريم. آيا اخلاق براي اجتماع است؟ يك اخلاقي داريم كه خادم اجتماع است؛ يعني اگر اخلاق را رعايت كنيم، جامعه به پيش ميرود، ولي يك اخلاقي هم هست كه مخدوم اجتماع است. آيا اخلاق براي جامعه است يا جامعه براي اخلاق؟
اخلاق سعدي اخلاقي است كه در خدمت اجتماع است. بوستان در 10 باب تنظيم شده. احياءالعلوم غزالي ابوابش خيلي بيشتر است، حدود 100 باب است. البته اگر با ابواب 8گانة گلستان كه آنها هم اخلاقي است، جمع شود، 18 باب اخلاق براي سعدي داريم؛ ولي فعلاً فقط در مورد بوستان صحبت ميكنيم. باب اول عدالت، باب دوم احسان، سوم عشق، چهارم تواضع، پنجم رضا، ششم قناعت، هفتم عالم تربيت، هشتم شكر بر عافيت، نهم توبه و راه صواب، دهم مناجات.
سعدي در هر يك از اين ابواب به گونهاي صحبت كرده است؛ اما از حُسن و قبح ذاتي صحبت نكرده است. اخلاق از خوبيها و بديهاست؛ بايدها و نبايدهاست. حالا اين عقلي است؟ تجربي است؟ اين بحث بسيار مهمي است كه خوبها از تجربه به دست ميآيد. آيا براساس خوب بايد تجربه كنم يا از تجربه، خوب را به دست بياورم؟ اين بحثهاي كمرشكني است كه من وارد آنها نميشوم. هنوز هم حد نهايي پيدا نكرده، ولي آنچه مشخص است، اين است كه سعدي اخلاقش تقريباً تجربي است. چيزي كه غرب امروز هم خيلي ميپسندد. شايد سر محبوبيت سعدي در جهان نيز همين باشد. خيلي تجربهگراست. براي اينكه در دانشگاه اشعري درس خوانده است. براساس تجربه خيلي زيبا بيان كرده و همه كس ميپسندند.
در باب «عدل» يك بيت ميگويد كه عدالت در آن خلاصه ميشود:
نظر كن در احوال زندانيان
كه ممكن بود بيگنه در ميان
شما ممكن است خيلي زنداني داشته باشيد؛ ولي هر روز مطالعه جديد روي آنها انجام دهيد، مبادا كه يك بيگناه آنجا باشد.
باب دوم «احسان»:
به احساني آسوده كردن دلي
بهْ از الْف ركعت به هر منزلي
اشاره به داستان رابعه است. عارفي نذر كرد كه سفري به مكه برود و در هر منزل چند ركعت نماز بخواند. رفت و چهل سال سفرش طول كشيد كه داستانش در تذكرهالاولياي عطار هست. سعدي مي گويد:
تو با خلق سهلي كن اي نيكبخت
كه فردا نگيرد خدا با تو سخت
در باب «عشق»:
خلاف طريقت بود كاوليا
تمنا كنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خويشي نه در بند دوست
و در جاي ديگر به صورت غزل گفته:
گر مخير بكنندم به قيامت كه چه خواهي؟
دوست مارا و همه نعمت فردوس شما را
و:
حقيقت سراييست آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبيني كه جايي كه برخاست گرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
حواسمان باشد عشق را با هوا و هوس قاطي نكنيم.در باب «تواضع»:
ز خاك آفريدت خداوند پاك
پس اي بنده، افتادگي كن چو خاك
حريص و جهانسوز و سركش مباش
ز خاك آفريدندت، آتش مباش
چو گردن كشيد آتش هولناك
به بيچارگي تن بينداخت خاك
چو آن سرفرازي نمود، اين كمي
از آن ديو كردند، از اين آدمي
خيلي سمبليك گفته است: آتش سركش است و خاك افتاده. آنجايي كه شيطان به آدم ميگويد: «من را از آتش آفريدند و تو را از خاك» و سجده نكرد، بدبختياش از همانجا شروع ميشود.
در باب «رضا»:
به اندازة بود بايد نمود
خجالت نبرد آن كه ننمود و بود
اگر كوتهي، پاي چوبين مبند
كه در چشم طفلان نمايي بلند
منه جان من آب زر بر پشيز
كه صراف دانا نگيرد به چيز
زر اندودگان را به آتش برند
پديد آمد آنگه كه مس يا زرند
در باب «قناعت»:
ندارند تنپروران آگهي
كه پُر معده باشد ز حكمت تهي
چو دوزخ كه سيرش كنند از وقيد
دگر بانگ دارد كه: هل منْ مزيد؟
همي ميردت عيسي از لاغري
تو در بند آني كه خر پروري!
به دين اي فرومايه، دنيا مخر
تو خر را به انجيل عيسي مخر
پلنگي كه گردن كشد بر وحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش
در باب «تربيت»:
به دهقان نادان چه خوش گفت زن
به دانش سخن گوي، يا دم مزن
چه نيكو زدهست اين مثل برهمن:
بود حرمت هر كس از خويشتن
چو دشنام گويي، دعا نشنوي
به جز كشتة خويش را ندروي
مگوي و منه تا تواني قدم
از اندازه بيرون و از اندازه كم
در باب «شكر بر عافيت»:
نفس مينيارم زد از شكر دوست
كه شكري ندانم كه درخورد اوست
عطايي است هر موي از او بر تنم
چگونه به هر موي، شكري كنم؟
ستايش خداوند بخشنده را
كه موجود كرد از عدم بنده را
كه را قوت وصف احسان اوست؟
كه اوصاف، مستغرق شأن اوست
در باب «توبه و راه صواب»:
نكو گفت لقمان كه: نازيستن
بهْ از سالها بر خطا زيستن
هم از بامدادان در كلبه بست
به از سود و سرمايه دادن ز دست
قضا روزگاري ز من در ربود
كه هر روزي از وي شبي قدر بود
من آن روز را قدر نشناختم
بدانستم اكنون كه درباختم
در باب «مناجات» و ختم كتاب:
خدايا، به عزت كه خوارم مكن
به ذل گنه شرمسارم مكن
مسلط مكن چون مني بر سرم
ز دست تو بهْ، گر عقوبت برم
به گيتي نباشد بتر زين بدي
جفا بردن از دست همچون خودي
مرا شرمساري ز روي تو بس
دگر شرمسارم مكن پيش كس
گرم بر سر افتد ز تو سايهاي
سپهرم بود كمترين پايهاي
آخرين بيت بوستان:
بضاعت نياوردم الا اميد
خدايا، ز عفوم مكن نااميد
* سعدي شناسي