آورده اند که مرد معلمی از شهر خود بیرون آمده بود و روی بصحرا و قراء نمود که شاید تحصیل و کسب معاشی کند، الحاصل بچندین قریه و آبادی وارد شد و از هیچ جا گشادی و فتوحی ندید، در این حالت فکر میکرد و میرفت تا اینکه بده و قریه ای رسید و در آنجا جمعی از کدخدایان و ریش سفیدان را دید که اجتماع دارند و صحبت میکنند، آن معلم با خود گفت که در اینجا فکری توان یافت و حیله ای توان ساخت، کمی پیش آمد و بر آن جماعت سلام کرد و بنیاد تعریف و توصیف نمود و گفت: الحمد الله که خدای تبارک و تعالی چنین موضعی با صفا و خوش آب و هوا را بشما عطا و ارزانی فرموده و فضای سما را در این نقطه بواسطه ی وجود و بودن نفوس صالحه نسبت به اهل دهات دیگر تفضيل نموده است. ای کدخدایان! من این قریه را چنان یافتم که میباید میوه ی آن بسیار رنکین و شیرین بوده باشد. گفتند: بلی چنین است. پس از آن معلم گفت که اگر این کوه در برابر ده واقع نمی شد البته میوه و حاصل این موضع رنگین تر و خوش بوتر میشد و عجب می دارم از شماها که چرا این کوه را از پیش بر نمیدارید؟!. و آن جماعت را چنان تحریک کرد که مگر کوه را از پیش می توان برداشت. پس به آن مرد گفتند که چگونه کوه را می توان از پیش برداشت و اگر تو در این باب تدبیری بخاطرت میرسد بیان کن تا در سعی و اجرای آن بکوشیم. آن معلم گفت: بنده چند روزی در خدمت شماها خواهم بود زیرا بنده مدتی است که مسافرم، و موضعی به این خوبی و با صفائی و خوش هوائی ندیدهام و در این موضع مرا فرح وسروری روی نمود و در دلم افتاده است که از برای شماها این کوه را علاجی نمایم. پس آن جماعت تکلیف ضیافت به آن مرد کردند و هر یک نوبتی از برای ضیافت و مهمانداری او بر خود قرار داده و شروع در مهمانی کردند. از قضا شبی در خانه ی مردی مهمانی بود و جمعی با آن مرد صحبت میداشتند، آن مرد با خود گفت که اکنون چند روز شده است که از وعده میگذرد و نزدیک شده است که تو را برداشتن کوه تکلیف کنند و بر حسب قول و وعده باید کوه را از برای آنها برداری، الحال باید فکری کرد تا چند روز دیگر در این موضع بمانی و معیشت بگذرانی، دیگر باره بخانه ی مکر فرو رفت و حیله ای بخاطرش رسید و گفت: حیف از شما که در میان خود معلمی ندارید که اطفال شما را تعلیم دهد و همه را صاحب دانش نماید تا باندک زمانی هر یک عليحده نادره ی عصر گردند، پس از شنیدن این گفتار، گفتند که در این موضع کسی نیست و از جای دیگر هم کسی به این مکان و موضع نیاید و اگر چنانچه شما محبت نموده توجه کنید بنای خیری گذاشته اید. آن مرد دریافت که خوب آنها را خر کرده، پس گفت: بنده را پادشاه امری فرموده است و من میخواهم که بخدمت پادشاه قیام نمایم. ایشان گفتند که پادشاه چه خدمتی بشما فرموده؟ آن مرد در جواب گفت: کتایی فرموده که شرح نسخه بی بر آن نویسم و میگردم که جائی با آب و هوا پیدا نماید تا که اسباب مسرت و نشاط دماغ بهم رسانیده و در آن موضع نشسته و به آن امر قيام نمایم وگرنه از مهربانی و محبت شما بسیار ممنون بوده بجائی نمی رفتم. ایشان گفتند که شما خود میفرمائید این موضع بحسب آب و هوا و دلنشینی بینظیر است، ممکن است که در این موضع خدمت پادشاهی را بانجام رسانیده و فرزندان ما را هم تعلیم داده باشید. پس از تکلیف و گفتگوی بسیار در این خصوص، چنان مقرر شد که در هر سال سه ماه در آن موضع توقف نماید و اطفال ایشان را هم درس بدهد و بعد از آن کوه را در سه سال روزگار بردارد و خرج او را داده و در هر سالی مبلغ شش تومان نقد بعوض حق تعلیم علاوه از اخراجات کار سازی نمایند. پس از این قرار، آن مرد یکدل در آن موضع نشست و شروع در تعلیم دادن اطفال ایشان نمود و در هر هفته توقعات و تواضعات از ایشان طلب مینمود و ایشان هم لاعلاج بامید برداشتن کوه، ناز او را متحمل میشدند و چون مدت سه سال تمام شد، آن مرد مبلغی مال جمع کرده بود، پس از مدت مذکور اهالی قریه همه نزد آن مرد آمده گفتند که ای معلم! بمصداق الوعدد ین مییابد امروز این کوه را از جا برداری! آن مرد معلم گفت: بلی اکنون ما نیز اطفال شما را تعلیم کرده ایم و کتاب پادشاه هم تمام شده و میخواهم که بنزد پادشاه بروم، پس از آن اگر حبات عاريه باقی باشد  بخدمت شما میرسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده اید بحقير شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم. پس از این آن مرد زر معینی را آورده به آن مرد دادند و او گفت بروید بخانه های خود هر قدر طناب و ریسمان که دارید بیاوریدا ایشان هم رفتند و هر قدر ریسمان و طناب که داشند تمامی آوردند و آن مرد همه را بر یکدیگر گره داده بر دور کوه انداخت چون ریسمان کم و کوتاه بود و بدور کوه نمیرسید باز فرستادند بشهر و ریسمان بسیار خریدند و آوردند بدور کوه انداختند و نشست و پشت بکوه داده گفت: حالا قوت نمائید و کوه را بردارید و بر پشت من گذارید تا برویم و بدور اندازیم! آن جماعت که عدد آنها بقدر سیصد تن بودند آمده و هر چند فوت نمودند نتوانستند که یکپارچه از کوه بر دارند تا چه جائی که کوه را بردارند و بر پشت معلم گذارند. آن مرد گفت: شماها چقدر کاهل و بیکاره اید آخر همه یکباره درست قوت کنید تا که این کوه را برداشته و بر پشت من گذارید!. باز هر قدر قوت نمودند آن کوه حرکت نکرد بالاخره بتنگ آمدند و گفتند: ای مرد کم عقل تادان! ما چگونه میتوانیم این کوه را برداریم آن مرد گفت: من بيعقل نیستم، شما بيعقلید زیرا که سیصد تن جمع شده اید و نمیتوانید کوه را بردارید و بدوش من گذارید با وجود این توقع دارید که من بتنهایی بتوانم کوه را بر پشت کشم ؟

شیخ بهایی

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی