شیخ کورکانی در خانقاه خود گربه ای داشت که در دست و پای او غلافی از چرم بودند که هرگاه بیرون از خانه برود دست و پایش آلوده نشود. آن گربه در کنار شیخ و خان آزاد بود و حتی بر سر سجاده می خوابید و در مطبخ دست به چیزی نمی زد و هرگاه نیاز به بیرون خانه داشت خادم را آواز می کرد تا چرمها را در دست و پای او ببندد.

امین خانقاه و سفره بودی

ندیدی کس که چیزی در ربودی .

گربه روزی ناگهان برجست و از مطبخ گوشتی برداشت و رفت. چون مدتی گذشت باز آمد و خادم او را گرفت و گوشمالی داد. گربه رفت در گوشه ای از حیاط بی صدا و خاموش نشست و آن روز پیش شیخ نیامد. شیخ از خادم پرسید که امروز این گربه کجا رفته است که نمی بینم؟
خادم ماجرا را به شیخ گفت. شیخ خود بیرون رفت و گربه را آواز داد و تا گربه آمد، شیخ گفت: ای گربه، چرا این چنین کردی؟
گربه چیزی نگفت و سر در پیش افکند و رفت و پس از چند لحظه بچه گربه ای در دهان گرفته بود، برگشت و پیش پای شیخ روی زمین گذاشت و بازگشت و دو بچه گربه دیگر همچنان بر دهان گرفت و پیش پای شیخ گذاشت.
حال شیخ و دیگران از این قصه دگرگون گشت.

اگر صد عالمت پیوند باشد

نه چون پیوند یک فرزند باشد

کسی کاو فارغ از فرزند آمد

خدای پاک بی مانند آمد

ساده نویسی : بهروز ثروتیان - الهی نامه عطار

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی