در روزگار فخرالدوله ی دیلمی از شاهان آل بویه، در شهر ری که پایتخت اوست، مأموران امنیتی گزارش می دهند که مدت هاست هر روز عده ای مرد جوان را می بینند که به بالای تپه ای بر کوه طبرک می روند و از بام تا شام در آنجا می مانند. شب که میشود از تپه پایین می آیند و راهی خانه های خود می گردند. هر کس از آنان بپرسد در آنجا چه می کنند، جواب میدهند تماشا. فخرالدوله که بر پایه ی گزارش مأموران خود، دچار تردید و هراس شده بوده، به آنان دستور می دهد که آن عده را به حضور وی بیاورند. وقتی که مأموران شاهی به بالای تپه می روند تا آنها را دستگیر سازند. تنها وسیلهی جرمی که مأموران شاه در میان آن جمع پیدا می کنند، بازی شطرنج و ترد، سبوی آب، مقداری غذا و حصیری برای نشستن است همراه با مقداری کاغذ، قلم و دوات.
زمانی که آنان را پیش فخرالدوله می آورند، صاحب ابن عباد وزیر او نیز حضور دارد. فخرالدوله می پرسد که آنان چه کاره اند و برای چه کاری به آن بالا می رفته اند؟ پاسخ میشود که: «ما نه دزدیم، نه قاتل و نه توطنه گر. به آنجا نیز برای تماشا می رویم.» فخرالدوله که ظاهرا آرامش انسانی خود را حفظ کرده و هیچ حرف نادرستی از دهانش بیرون نیامده، در جواب می گوید: «تماشا یک روز است و دو روز نه اینکه هر روز برای کاری بدان جا وید و نامش را تماشا بگذارید. شاید چیزی در میان است که شما قصد پنهان کردن آنرا دارید.» آنان پاسخ می دهند که اگر شاه بر آنها خشم نگیرد و به جان نیز امانشان دهد، اصل موضوع را بیان می کنند. شاه قول می دهد چنان کند. آنگاه آن گروه به زبان می آیند و می گویند:

ما آدمهایی تحصیل کرده و اهل کتاب و قلم هستیم که در روزگار پادشاهی تو، به علت بی توجهی به استعدادها و توانایی های انسانی، عاطل و باطل مانده ایم. نه کسی به ما کار می دهد و نه جامعه، ما را از نظر مالی تأمین می کند. از طرف دیگر شنیده بودیم که در خراسان، پادشاهی آمده است به نام محمود غزنوی که به اهل دانش و قلم احترام می گذارد و هر کس که پیش او رود، مقدمش را گرامی می دارد و به او نیز کاری با حقوق خوب واگذار می کند. از این رو ما به امید آنکه در دربار او شغلی به دست آوریم، هر روز به بالای کوه می رفتیم و از مسافرانی که از خراسان می آمدند، از محمود غزنوی و احوال مردم آن سامان می پرسیدیم. ما حتی به دوستان و آشنایان خود در آن دیار، نامه نوشته ایم و خواهش کرده ایم ترتیبی فراهم آورند تا ما بتوانیم به آنجا رویم و به کاری مشغول گردیم و از سرگردانی و فقر نجات یابیم.»

فخرالدوله پس از شنیدن داستان زندگی آنان، رو به وزیر صاحب ابن عباد می کند و می پرسد که با اینان چه باید کرد؟ صاحب نیز ابراز می دارد که اینان راست می گویند. وی حتی پاره ای از آنها را می شناسد و از وضعشان آگاهی دارد. او آنگاه به سلطان اطمینان می دهد که به وضع آنان رسیدگی کند و کارهایشان را سر و سامان بخشد.

صاحب ابن عباد دستور می دهد که برای هریک از آنان، لباس های تازه، اسب و دیگر امکان های مالی فراهم آورند و به هریک نیز شغلی واگذار کنند تا از سرگردانی و تنگدستی رهایی یابند. صاحب به آنها می گوید: «دیگر به محمود غزنوی نامه منویسید و زوال مملکت و ملک مخواهید و شکایت مکنید.» گفتگوهای بعدی صاحب ابن عباد با فخرالدوله حکایت از آن می کند که وی تصمیم می گیرد کارهای چند گانه ای را که در دست افراد معین و معدودی متمرکز شده بوده پس بگیرد و در میان آن جوانان آرزومند و ناراضی تقسیم کند. فخرالدوله ی دیلمی از اقدام وزیر خود بسیار خوشحال می شود و به او می گوید: «کاری را که امروز کردی، کاش دو سال پیش کرده بودی تا این جوانان به مخالفان ما تمایلی نشان نمی دادند و پس از این نیز هر شخص باید یک شغل داشته باشد. اگر بیگانگان بفهمند که در کشور ما، در دست یک عدهی مشخص، چند و چندین کار متمرکز شده، فکر می کنند که ما دچار قحطی نیروی انسانی هستیم. در آن صورت چنین تصوری در باره ی ما و برای ما جالب نیست.»

کنعان آرزو – اشکان آویشن

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی