دیوانه ای شوریده جان را گلیمی بود و می فروخت. پیش گلیم فروشی برد.
آن مرد گلیم را بدید و گفت: این گلیم بسیار درشت و خاردار چون تیغ خارپشت است.
گفت و گفت تا آن گلیم به بهایی ارزان و مفت از دست دیوانه گرفت. در حال خریداری پیدا شد و گلیمی نرم خواست.
مرد گلیم فروش همان گلیم نشان داد و گفت: این گلیم نرم است و گویی از پشم نیست و حریر و ابریشم است و چنان است و چنین است و سرانجام به قیمتی گران بفروخت.
آنجا صوفی ای ایستاده بود و این ماجرا می دید و سخنان آن گلیم فروش میشنید. پیش تر رفت و نعره ای زد و گفت: ای استاد یگانه! مرا هم در این صندوق خانه خودت ببر که آنجا گلیمی حریری می شود و سفالی در یتیمی. باشد که از نفس تو حال من نیز بهتر گردد و دکان تو سفال وجود مرا به گوهری بدل سازد.

طنز و رمز در الهی نامه - بهروز ثروتیان


نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی