دكتر محمدامين رياحى خوئى
شاهنامه به نام «خداوند جان و خرد» آغاز ميشود. اينكه از صفات بيكران خداوندى، برجان آفرينى و خردبخشى او تكيه ميكند، ميخواهد بگويد كه مهمتر از هر چيزى جان است و زندگى، و زندگى بايد با خردمندى توأم باشد. از اينجاست كه در سراسر شاهنامه عشق به زندگى، و آسايش و نيكبختى افراد انسانى، و پرهيز از آزار ديگران و نفرت از جنگ و كشتار و خونريزى و ويرانگرى موضوع سخن است. زندگى انسانها و انديشه و رفتار آنها هم بايد برپايه خرد باشد، و سرپيچى از حكم خرد، مايه تيره روزى است.
شاهنامه يادگار قرن چهارم، قرن اعتلاى فكرى و فرهنگى ايران، عصر خردگرايى و آزادانديشى، عصر پرورش رازى و ابن سينا و بيرونى است. روزگارى كه در آن انديشيدن و خرد ورزيدن بر دل فرهيختگان عصر حكومت ميكرد. فرهنگ شاهنامه انعكاس فرهنگ ساسانى در آيينه عصر سامانى است. جهانبينى روزگارى است كه فرهنگ تابناك آن با سياست محمود غزنوى به ضعف گراييد و با استيلاى سلجوقيان به كلى از ميان رفت.
اساس حماسه ملى ايران بر نبرد جاودانى ميان نيكى و بدى، روشنايى و تاريكى است. نيروهاى اهريمنى بيداد و دروغ و جادو و فريب و پيمانشكنى و دُژخويى و ويرانگرى و مرگ و نيستى است كه در وجود آفات طبيعى و ديوان و تورانيان و تازيان نمودار ميشوند. فضيلتهاى اهورايى دادگرى و مهرورزى و آشتىجويى و آبادگرى و شادمانى است كه در وجود پهلوانان ايران پديدار است.
در عصر اساطيرى از كيومرث تا جمشيد، فرمانروايان كه در همان حال پهلوانان و مظهر مردم ايراناند، با مظاهر اهريمنى كه آفات طبيعى و ديوان هستند، ميجنگند و پيروز ميشوند و داد و نيكى و رامش بر جهان فرمانروايى دارد. آنگاه در عصر هزارسالة ضحاك، پيروزى اهريمن فراميرسد. با قيام كاوه و پادشاهى فريدون باز هم نيكى پيروز ميشود. در دورههاى پهلوانى نبرد ايرانيان با تورانيان و تازيان ادامه پيكار جاودانى خير و شر است.
در سراسر كتابى با اين عظمت با همه تنوع حادثهها و داستانها، روح و انديشه و جهانبينى واحدى نمايان است. وحدت موضوعى و آرمانى و انسجام و هماهنگى و يكپارچگى در سراسر آن چنان است كه گويى همه در يك روز، نه در تمام عمر شاعر ـ از جوانى تا پيرى ـ سروده شده است. اين وحدت شگرف موضوعى و فكرى، حاصل نبوغ شاعر است نه مرهون منابع او. فردوسى علاوه بر منابع اصلى خود (شاهنامه ابومنصورى) از درياى بيكران داستانهاى باستانى هرچه را كه در چهارچوب واحد حماسه ملى ميگنجيده، برگزيده و بقيه را رها كرده است. و از آنچه او ناگفته گذاشته، برخى را ديگران سرودهاند و بسيارى هم از ميان رفته است.
وطندوستى در شاهنامه
مهيبترين نمود اهريمنى هجوم انيران به سرزمين ايران، و والاترين و مقدسترين وظيفة اهورايى، پايدارى ايرانيان در برابر هجومهاى بيگانگان و نگاهبانى آزادى و استقلال سرزمين و مردم خويش است. شاهنامه سرگذشت اين پايداريها و تجلى روح ملى ايران و بيان آرمانهاى جاودانى ايرانيان است. از اينجاست كه در ضمير ناخودآگاه ايرانيان جاى گرفته و باگذشت هزار سال، غبار كهنگى برآن ننشسته است.
گردآورى داستانهاى ملى و تدوين شاهنامه در عصر انوشيروان، به نيت تقويت همبستگى ملى و رفع پراكندهانديشيهاى درونى كشور و تقويت نيروى ملى در برابر خطرهاى هجوم هپتاليان از شمال شرق و روميان از غرب بود. در عصر فردوسى هم ايران از يك سو دستخوش ستم و تاراج تازيان بود و از دگرسوى اقوام بيابانگرد تازهنفسى از شمال شرق به ايران ميتاختند و شاهنامه پيامى به مردم ايران براى برانگيختن روح پايدارى در برابر اين خطرها بود. اين پيام در سراسر شاهنامه از آغاز تا انجام آن به گوش ميرسد. وقتى كاووس در هاماوران گرفتار گرديد، افراسياب لشكر به ايران كشيد و از آن سوى تازيان به ايران تاختند؛ ايرانيان شوريدهبخت روى به زابلستان نهادند و پيغام به رستم فرستادند:
دريغ است ايران كه ويران شود كُنام پلنگان و شيران شود
رستم كه مظهر نيروى پايدارى ايران در برابر انيران بود، مهاجمان را تارومار كرد و ايرانيان را نجات داد. بعد از آن هم تا پايان عمر نگهبان ايران بود. حتى وقتى پسرش سهراب به تورانيان پيوست (اگرچه هدفش از ميان بردن افراسياب و كاووس بود) اما به دست پدر (اگرچه ناشناخته) كشته شد.
در شاهنامه هجومهاى سه قوم تازى، رومى و تورانى به ايران را ميخوانيم. نخستين و بازپسين دشمنان تازياناند كه با چيرگى هزارساله ضحاك، جنگ كاووس با شاههاماوران (= حِمْيَر)، حمله شعيب قتيب در عهد داراب، و حمله طاير تازي در عهد شاپور اول بيان ميشود.
دومين دشمن رومياناند كه كينه آنها از سَلم پسر فريدون آغاز ميشود و با حمله اسكندر و كشته شدن دارا (= داريوش سوم) اوج ميگيرد، و در دوره تاريخى ساسانيان در جنگهاى شاپور ذوالاكتاف و انوشيروان و هرمز و خسرو پرويز ادامه مييابد. فردوسى داستان اسكندر را كه بر مبناى ترجمهاى از «اسكندرنامه» كالستينس دروغين در «شاهنامه ابومنصورى» گنجانيده شده بود، به ملاحظه جانب امانت در شاهنامه آورده است؛ اما نفرت ايرانيان را از آن مهاجم كه گُجستگ (= ملعون) ناميده ميشد، ناگفته نگذاشته است. خسرو پرويز ضمن نامهاى در بيان سابقه دشمنيهاى روميان با ايرانيان مينويسد: «ز اسكندر، آن كينهور پير گرگ»!
از زبان بهرام گور ميخوانيم:
بدانگه كه اسكندر آمد ز روم به ايران و ويران شد اين مرز و بوم
كجا ناجوانمرد بود و درشت.../ همه روي گيتي پر از كين اوست
ديربازترين دشمنى و بيشترين و خونينترين جنگهاى ايرانيان با تورانيان است كه با كين ايرج آغاز ميشود و به خونخواهى سياوش در عصر كيخسرو و افراسياب پرحادثهترين جنگها پديد ميآيد و به كشته شدن افراسياب ميانجامد. آنگاه جنگهاى ارجاسب با گشتاسب بعد از ظهور زردشت پيش ميآيد. تورانيان قبايلى آريايى بودند كه هنوز تمدن شهرنشينى نيافته بودند. ساكنان آسياى ميانه پيش از ميلاد، زبان ايرانى داشتند. مقارن با ميلاد مسيح تودههاى عظيم قبايل بيابانگرد از اعماق آسياى ميانه و از مرزهاى چين به جنوب سرازير شدند و تاختوتاز آنان به مرزهاى ايران آغاز گرديد. در دوره تاريخى شاهنامه، حمله خاقان چين به ايران در عصر بهرام گور و جنگهاى عصر پيروز و انوشيروان و هرمز از اين تاخت و تازهاست. در عصر فردوسى هجومهاى خَلّخيان از سرزمينهايى كه در روزگاران گذشته سرزمين تورانيان بود، سبب شد كه ترك و تورانى معنى واحدى يابد. در پادشاهى گشتاسب و جنگهاى مذهبى او با ارجاسب (كه به گواهى نامش آريايى بوده)، بارها خَلّخ جزو توران ذكر شده است.
بركنارى از نژادپرستى
امروز با نمونههاى فراوانى كه از وطنپرستى افراطى در اكناف جهان ديده شده و مايه خونريزيها و ويرانگريها شده است و ميشود، گاهى از وطنپرستى مفهومى توأم با نژادپرستى و تعصبات جاهلانه و نفرت بيجا از هر بيگانه به ذهن ميرسد. وطنپرستى در شاهنامه بركنار از اين آلايشهاست. وطنپرستى فردوسى احساسى حكيمانه توأم با اعتدال و خردمندى و عاطفه انسانى و به كلى دور از نژادپرستى است. عشق به ايران در شاهنامه به مفهوم عشق به فرهنگ مردم ايران، و آرامش و آبادى ايران، و آزادى و آسايش مردم ايران، و برخوردارى آنها از عدالت است. نفرتى كه نسبت به مهاجمان هست، بهسبب تبار آنها نيست؛ به سبب اين است كه بيگانه به ناحق و به ناخواست مردم به اين سرزمين هجوم آورده، و چون با فرهنگ مردم بيگانه است و از محبت و پشتيبانى مردم محروم است، ناچار با خونريزى و بيدادگرى و ويرانسازى فرمان ميراند. نفرت از مهاجم به مفهوم نفرت از ظلم است. نفرت از ضحاك و افراسياب، نفرت از بيدادگريهاى آنهاست، و ستايش كين خواهى ايرانيان ستايش اجراى عدالت است؛ مثلاً وقتى كه اردشير بابكان از كرم هفتواد شكست ميخورد و ميگريزد به دو جوان ايرانى ميرسد كه به او ميگويند: غم و شادماني نماند دراز
نگه كن كه ضحاك بيدادگر چه آورد از آن تخت شاهي به سر
هم افراسياب آن بدانديش مرد كزو بُد دل شهرياران به درد
سكندر كه آمد بر اين روزگار بكشت آن كه بُد در جهان شهريار
برفتند و زيشان جز از نام زشت نمانـد و نيابنـد خرّمبهشـت
چگونه ميتوان در پيام وطندوستى شاهنامه نشانى از نژادگرايى يافت، در حالى كه ميبينيم كيخسرو ـ فرمانرواى آرمانى شاهنامه ـ از يك سو نژاد تورانى دارد و مادرش فرنگيس، دختر افراسياب دشمن آشتىناپذير ايران است. مادر رستم ـ جهانپهلوان ايران ـ دختر مهراب كابلى ديوزاد است كه تبار از ضحاك تازى پليدترين دشمن ايرانيان دارد و سرانجام هم به نيرنگ همان مهراب در چاهسارى جان ميسپارد.
بلى، شاهنامه حماسه ملى مردم ايران، و ستايش ايران و ايرانيان است و از دشمنان ايران نفرت دارد؛ اما فردوسى هرجا در ميان اقوام بيگانه نيكى و دانايى و خردمندى ميبيند، از بيان آن باز نميايستد. يك نمونهاش تصويرى است كه از پيرانويسه آفريده است. پيرانويسه را با اينكه از تورانيان و سپهسالار دشمن است، به خردمندى و دورانديشى و فرزانگى و مداراجويى و پاكدلى و آزادگى و مردانگى و جوانمردى ميستايد. پيران به سياوش مهر ميورزد و موجبات ورود او را به توران زمين فراهم ميكند و دختر افراسياب را براى او ميگيرد. فرنگيس و كيخسرو و بيژن را از مرگ ميرهاند. در دل از خونريزيها و بيدادگريهاى افراسياب ناخشنود است. در همان حال به حكم وظيفه به وطن و كشور و پادشاه خود وفادار است. فردوسى چنان تصويرى از پيران ويسه در پيش چشم خواننده مينهد كه گويى دليرى رستم و كفايت و تدبير و لشكرآرايى گودرز و خرد و حكمت بزرگمهر را يكجا در وجود خود جمع كرده است.
سردار تورانى با خردمندى و آزادگى زندگى ميكند و با مردانگى و افتخار جان ميسپارد. در جنگ تن به تن با گودرز زخمى ميشود و به كوه پناه ميبرد، گودرز كه هفتاد فرزندش به دست پيران جان باخته بودهاند، در پى او ميرود و به او ميگويد: «پيرمرد، زنهار بخواه، تسليم شو، تا تو را به نزد كيخسرو برم او تو را خواهد بخشيد.» بدو گفت پيران كه: اين خود مباد/ به فرجام بر من چنين بد مباد/ من اندر جهان مرگ را زادهام/ بدينكار، گردن تو را دادهام/ شنيدستم اين داستان از مهان/ كه هرچند باشي به خرّم جهان/ سرانجام مرگ است و زوچاره نيست/ به من بر بدين جاي پيغاره نيست!
گودرز به كين هفتاد فرزند خود، سردار پير تورانى را كشت، و اين ديگر قانون جنگ است. سپس چون چشم كيخسرو بر جنازه او افتاد: به پيران دل شاه آن سان بسوخت/ كه گفتي به دلشْ آتشي برفروخت! و دستور داد دخمهاى براى او ساختند و او را با جلال و شكوه تمام در دخمه نهادند.
«جريره» ـ دختر پيران، همسر سياوش ـ نيز نمونه زنى است مردانه و دلاور و شايسته چنان پدر. وقتى پسرش فرود را به دست سپاهيان توس مظلومانه كشته ميبيند، كنيزان را از مويه كردن باز ميدارد، و براى اينكه گنجهاى دژ سپيدكوه به دست سپاه توس بيخرد كينهجوى نيفتد، آن همه را آتش ميزند، شكم اسبان را ميدرد، سرانجام با دشنهاى شكم خويش را هم ميشكافد، و بر بالين فرزند جان ميسپارد. «اغريرث» برادر افراسياب هم با اينكه تورانى است، خردمند و پاكدل و نيكانديش است و جان بر سر آزادگى و جوانمردى خود ميگذارد. وقتى بعد از مرگ منوچهر، پدرش پشنگ ميخواهد او را به جنگ نوذر به ايران بفرستد، پدر را پند ميدهد:
اگر ما نشوريم بهتر بود/ كزين شورش آشوب كشور بود
در حمله تورانيان، نوذر پادشاه ايران كشته ميشود و 1200تن بزرگان همراهش اسير ميشوند. افراسياب به اغريرث دستور ميدهد كه اسيران بيگناه را بكشد. او نميپذيرد و ميگويد اسيركشى دور از جوانمردى است. اسيران را در غارى در سارى نگه ميدارد كه بعد به دست زال آزاد ميشوند. افراسياب سنگدل خشمگين ميشود و به او ميگويد: بفرمودمت كاي برادر، بكش/ كه جاي خرد نيست و هنگام هش ... ميان برادر به دو نيم كرد/ چان سنگدل ناهشيوار مرد!
خواننده شاهنامه به همان سان كه به كاوه و رستم و سهراب و سياوش و اسفنديار و فريدون و كيخسرو و گودرز مهر ميورزد، با اغريرث و جريره و پيرانويسة تورانى نيز احساس همدلى ميكند. فردوسى صفات ستودنى را منحصر به ايرانيان نميداند. هر جا در دشمنان ايران هم هنرى و فضيلتى ميبيند، از بيان آن باز نميايستد. زال در وصف افراسياب ميگويد: شود كوه آهن چو درياي آب/ اگر بشنود نام افراسياب!
در ميان افراد يك ملت هم فرهيختگى بهتر از نژادگى (= گوهر) است. در پرسش و پاسخهاى ميان انوشيروان و وزير خردمندش بوذرجمهر چنين ميخوانيم:
ز دانا بپرسيد پس دادگر
كه: فرهنگ بهتر بوَد يا گهر؟
چنين داد پاسخ بدو رهنمون
كه: فرهنگ باشد زگوهر فزون
كه فرهنگ آرايش جان بوَد
زگوهر سخن گفتن آسان بود
گهر بيهنر زار و خوارست و سست
به فرهنگ باشد روان تندرست
نفرت از جنگ
با اينكه فردوسى داستان سراى جنگهاست، و بهترين وصفها را از ميدانهاى جنگ و هنرنمايى جنگجويان در شاهنامه ميخوانيم، با اين همه او از جنگ و خونريزى نفرت دارد و آن را ناگزير و حكم سرنوشت ميداند. حكيمى كه شاهكار خود را به نام «خداوند جان و خرد» آغاز كرده، طبيعى است كه قدر جان انسانها را بداند، حتى قدر جان مورچة دانهكش را هم بداند. او در جاهاى فراوان جنگ را مينكوهد. پيران ويسه در گفتگو با رستم ميگويد: مرا آشتي بهتر آيد ز جنگ/ نبايد گرفتن چنين كار تنگ. در جواب او، از رستم ميشنويم كه:
پلنگ اين شناسد كه پيكار و جنگ
نه خوب است و داند همي كوه و سنگ
رستم كوشش فراوان ميكند كه اسفنديار را از جنگ با خود باز دارد. توفيق نمييابد. در آخرين لحظهاى كه تير گز را به سوى چشم اسفنديار رها ميكند، خدا را گواه ميگيرد كه اين كار به دلخواه او نيست: همي گفت كاي پاك دادار هور... همي بيني اين پاك جان مرا... كه چندين بپيچم كه اسفنديار/ مگر سر بپيچاند از كارزار/ تو داني به بيداد كوشد همي/ همي جنگ و مردي فرو شد همي.
جنگهاى ايرانيان در شاهنامه، هيچ گاه به قصد كشورگشايى و تصرف سرزمين ديگران يا تحميل كيش و آيين خويش يا به چنگ آوردن غنايم جنگى نيست. شاهنامه، حماسه اسكندر و چنگيز و تيمور نيست كه از شرق و غرب به ايران ميتاختند. شاهنامه حماسه مردم ايران است در دفاع از هستى ملى و پايدارى ابدى در برابر هرچه اهريمنى و انيرانى است. از آن گذشته، كينخواهى كشتگان مظلوم هم از علل جنگهاست، چون جنگهاى فريدون و منوچهر با سلم و تور به كين خواهى ايرج، و جنگهاى رستم و كيخسرو به كينخواهى سياوش. اساس اين است كه بيداد و بدى نبايد بيكيفر بماند: نگر تا چه گفتهست مرد خرد/ كه: هر كس كه بد كرد، كيفر برَد.
افراسياب سياوش را ميكشد و خود به دست پسر سياوش كشته ميشود؛ رستم سهراب و اسفنديار را به نيرنگ ميكشد، خود نيز به نيرنگ برادر در چاه جان ميسپارد، آن برادر نابكار هم به تير رستم به درخت دوخته ميشود. كيخسرو به خونخواهى سياوش با افراسياب جنگها ميكند و پيش از كشتن افراسياب به او ميگويد: به كردار بد تيز بشتافتي/ مكافات بد را بدي يافتي/ كنون روز بادافره ايزديست/ مكافات بد را، ز يزدان بديست.
جنگهاى ايرانيان هميشه براى اجراى عدالت «پادافره ايزدى» است؛ مثلاً در جنگ يازدهرخ وقتى بيژنِ گيو با هومان ويسه در نبرد است: به يزدان چنين گفت كاي كردگار... اگر داد بيني همي جنگ ما... ز من مگسل امروز توش مرا/ نگهدار بيدار هوش مرا.
از سراسر شاهنامه برميآيد كه جنگهاى ايرانيان توأم با جوانمردى است. تا وقتى ميتوان صلح كرد، نبايد دست به جنگ زد، و تا دشمن حمله نكرده، نبايد به او حمله كرد. به دشمنى كه تسليم شد، نبايد آزارى برسد. هنگام پيروزى: مهربانى با اسيران، ايمن داشتن زنان و كودكان، پرهيز از ويران كردن شهرها، حرمت داشتن كشتگان دشمن آيين كارزار است. براى نمونه دستورهايى را كه كيخسرو هنگام فرستادن گودرز به جنگ يازدهرخ داده ميآوريم: نگر تا نيازي به بيداد دست/ نگرداني ايوان آباد پست/ به كردار بد هيچ مگشاي چنگ/ برانديش از دوده و نام و ننگ/ كسي كو به جنگت نبندد ميان/ چنان ساز كز تو نبيند زيان/ به هر كار با هر كسي داد كن/ ز يزدان نيكي دهش ياد كن.
در جنگ بزرگ هم كيخسرو به سپاهيان چنين فرمان ميدهد: مسازيد جنگ و مريزيد خون/ مباشيد كس را به بد رهنمون/ وگر جنگ جويد كسي با سپاه/ دل كينهدارش نيايد به راه/ شما را حلال است خون ريختن/ به هر جاي تاراج و آويختن.
شاهنامه، حماسه انسانى
وجود فردوسى لبريز ازعواطف و احساسات لطيف و شريف انسانى است. درد همه دردمندان بر دلش سنگينى ميكند: كودكان بيمادر، اسيران بيپناه، وامداران تهيدست آبرومند، پيران نيازمندى كه فقر خود را از ديگران پنهان ميدارند. از غم پهلوانان مورد علاقهاش غمگين است، و اگر سرنوشت آنان را به كارى ناكردنى واميدارد، خشمگين ميشود و ميگويد: «دل نازك از رستم آيد به خشم!» مهرورزيدن به فرزندان راوظيفه طبيعى پدر و مادر ميداند و از اينكه سام، زال نوزاد را به سبب سپيدى مويش دور مياندازد، دلتنگ است: دد و دام بر بچه از آدمي/ بسي مهربانتر ز روي زمي! بعدها وقتى زال دل به رودابه ميبندد و سام با اين پيوند مخالف است، چنين گله ميكند: ز مادر بزادم، بينداختي/ به كوه اندرم جايگه ساختي/ نه گهواره ديدم، نه پستان، نه شهر/ نه از هيچ خوشّي مرا بود بهر/ تو را با جهانآفرين است جنگ/ كه از چه سياه و سپيد است رنگ؟
وقتى رستم فرزندش سهراب را نميشناسد و جگرش را ميشكافد، فردوسى حيرتى اندوهبار دارد: از اين دو يكي را نجنبيد مهر / خرد دور بُد، مهر ننمود چهر/ همه بچه را بازداند ستور/ چه ماهي به دريا، چه در دشت گور/ نداند همي مردم از رنج آز/ يكي دشمني را ز فرزند باز!
نوشزاد پسر انوشيروان آيين مادرش را دارد، مسيحى است. وقتى پادشاه بيمار ميشود، او نامهاى به قيصر روم مينويسد و قيام ميكند. انوشيروان به نگهبان مداين فرمان سركوبى شورش را ميدهد؛ اما ضمن آن محبت پدرى را فراموش نميكند و دستور ميدهد كه نوشزاد در ايوان خود تحت نظر قرار گيرد و وسايل زندگى در اختيارش باشد: نبايد كه آزار يابد تنش/ شود رخنه از زخم پيراهنش/ هم ايوان او بهْ كه زندان بوَد/ هر آن كس كه او را به فرمان بود/ در گنج يكسر بدو در، مبند/ وگرچه چنين خوار گشت ارجمند/ ز پوشيدنيها و از خوردني/ ز افگندني هم ز گستردني/ بر او هيچ تنگي نيايد به چيز/ جز اين، آن سخنها نيرزد به نيز.
اين تدبير و محبت پدرانه را مقايسه كنيد با روش پادشاهان صفوى كه فرزندان خود را به اندك بهانه ميكشتند و يا كور ميكردند و اين به تقليد سلاطين عثمانى بود كه جز وليعهد، همه فرزندان خود را از ميان ميبردند و مصالح مسلمين را بهانه ميكردند كه ممكن است آنها بعد از مرگ سلطان، از جانشين قانونى او اطاعت نكنند و جنگ خانگى راه افتد و خون مسلمانان ريخته شود!
ستمستيزى
آنچه فردوسى در نكوهش شاهان ناشايسته و بيدادگر سروده، در هيچ كتابى نميتوان يافت. از ضحاك و اسكندر بگذريم كه نفس استيلاى آنها برايران ظلم بود. جمشيد را ببينيم كه با آنهمه قدرت و جلال و شكوه وقتى به فريب اهريمن از راه به در شد و دست به بيداد گشود، فرّ ايزدى از او برگشت و به ارة ضحاك به دونيم گرديد. كاووس را ببينيم كه به سبب بى خردى و سبكسرى مورد نفرت و سرزنش ايرانيان بود. گشتاسب را ببينيم كه سلطنت را به زور از پدر گرفت و به بهانه گسترش دين بهى، خونريزيها به راه انداخت و براى حفظ تاج و تخت، مهر پدر و فرزندى را يكسو نهاد و اسفنديار را به كشتن داد و مورد نفرت همگان شد و پسرش پشوتن: به آواز گفت: اي سرِ سركشان/ ز برگشتن كارت آمد نشان/ تو زين با تن خويش بد كردهاي/ دم از شهر ياران برآوردهاي/ ز تو دور شد فرّه و بخردي/ بيابي تو پادافره ايزدي/ پسر را به خون دادي از بهر تخت/ كه مه تخت بيناد چشمت نه بخت/ جهاني پر از دشمن و پُربَدان/ نمانَد به تو تاج تا جاودان/ بدين گيتيات در، نكوهش بود/ به روز شمارت پژوهش بود.
شيرويه پسر خسروپرويز رابنگريم كه چون فردوسى او رادر كشتن پدر گناهكار ميداند، نكوهش او را در مويهگرى باربد بر پرويز ميآورد، و در جاهاى ديگر او را «شوم» و «ناچيز» ميشمارد: كسي پادشاهي كند هفت ماه/به هشتم ز كافور يابد كلاه/ كند گرد بر گردن خود بزه/ از آن پادشاهي چه يابد مزه!
به عقيده فردوسى، مشروعيت فرمانروايى كه داشتن فرّ كيانى و فرّ ايزدى تعبيرات ديگرى از آن است، تا هنگامى است كه پادشاه و كارگزارانش با داد و خرد و مردمدوستى حكومت ميكنند، و موجبات آسايش مردم و شادى دلهاى آنان را فراهم ميآورند و مردم از آنان خشنودند؛ اما آن روز كه پادشاه ستم و بيدادى آغاز مينهد و با بيخردى و هوسكارى از آسايش مردم غفلت ميورزد، فر ايزدى از او جدا ميشود و روزگار عزتش به سر ميرسد. اين همان چيزى است كه امروز ارادة مردم ناميده ميشود و در جوامعى كه حاكميت مردم برقرار است، به صورت رأى مردم و تمايل عمومى حكومت ميكند.
حتى ضحاك بيدادگر هم به اين نتيجه ميرسد كه جز با تكيه بر حمايت مردم نميتوان سلطنت كرد، و چون از ناخشنودى عمومى آگاه ميشود، دستور ميدهد همگان جمع شوند و محضرى بنويسند (به تعبير امروز طومار يا استشهاد) و از او اعلام پشتيبانى كنند. كاوه آهنگر نماد ملت كه ضحاك همه پسرانش جز يك تن را كشته بود، طومار را از هم ميدرد و از كاخ بيرون ميآيد و چرم آهنگرى خود را بر سر نيزه ميكند و چون درفشى برميافرازد و پيشرو مردم براى برانداختن ظالم ميشود. يك نمونه ديگر را در سرانجام قباد پيروز ميبينيم. قباد سردار شايسته و پيروزمند خود ـ سوفراى ـ را ميكشد، مردم ميشورند و او را دربند ميكشند و براى مجازات به دست پسر سوفراى ميسپارند.
هرمز پسر انوشيروان نيزنمونه شاه بد و منفور است. با اينكه پدرش به او نوشته بود كه: به كردار شاهان پيشين نگر/ نبايد كه باشي مگر دادگر/ كه نفرين بود بهر بيداد شاه/ تو جز داد مپسند و نفرين مخواه؛ اما او پند پدر را فراموش كرد و شيوه ضحاكى در پيش گرفت: بزرگان و خردمندان را كشت، سردار لايق خود بهرام چوبين را تحقير كرد و «پنبه و مقنعه و دوكدان» برايش فرستاد. ناچار فرياد نارضايى برخاست كه: چنين شاه برگاه هرگز مباد/ نه آن كس كه گيرد از او نيز ياد!
بهرام چوبين كه رستم روزگار خود بود، قيام كرد و قيام او تا دوره خسرو پرويز هم ادامه يافت و آنچنان محبوب مردم شد كه بعدها «بهرام چوبين نامه»ها در سرگذشت او نوشتند. از خسروپرويز هم به سبب بيخرديها و هوسرانيها، فرّ كيانى دورشد. او را هم خلع كردند و كشتند.
در سراسر شاهنامه ميبينيم اگر چه اطاعت از پادشاه سنت است، اما اين اطاعت مطلق و بى چونوچرا نيست. رستم همچون پدرانش حامى فرمانروايان دادگرى چون كيقباد و كيخسرو بود؛ اما هنگامى كه شاه بيدادگرى چون گشتاسب، اسفنديار را ميفرستد كه او را دست بسته پياده به درگاه كشاند، با برشمردن افتخارات خود و پدران خود ميگويد: زمين را سراسر همه گشتهام/ بسي شاه بيدادگر كشتهام.
خودكامگى مايه تباهى است
از نظر فردوسى قدرت مطلقه به ظلم و تباهى ميانجامد. اين درسى است كه بهتر از همه جا آن را از زبان كيخسرو بيان ميكند. كيخسرو فرمانرواي آرمانى فردوسى است و همه شرايط را براى يك فرمانرواى خوب در خود جمع دارد: گوهر (كه از فرّ يزدانى است)، نژاد (كه از تخم پاك است)، هنر (كه آموختنى است)، خرد (كه شناخت نيك از بد است). كيخسرو حكيمى است دادگر، و فرمانروايى او اوج پيروزى نيكى بر بدى است. در عهد پرجلال و شكوه خود دشمنان ايران را از ميان برميدارد. با كشتن افراسياب مظهر نيروهاى اهريمنى، انتقام خون سياوش را ميگيرد. آنگاه در اوج پيروزى و كاميابى كه ديگر دشمنى در برابر خود ندارد، با خود ميانديشد كه مبادا قدرت او را گمراه كند و مثل ضحاك و جمشيد به تباهى كشاند: روانم نبايد كه آرد مني/ بدانديشي و كيش اهريمني/ شوم بدكنش همچو ضحاك و جم... به يزدان شوم يك زمان ناسپاس... زمن بگسلد فره ايزدي/ گرايم به كژّي و راه بدي!
كيخسرو چند روز بزرگان را بار نميدهد. آنگاه آنان را فرا ميخواند و ميگويد كه براى رستن از عواقب اهريمنى قدرت، تصميم دارد از سلطنت كناره گيرد. بزرگان با همه عجز و لابه فراوان موفق به منصرف كردنش نميشوند. ناچار زال را از زابلستان فراميخوانند. در برابر التماسها و اندرزها و تندزبانيهاى زال، باز هم كيخسرو در تصميم خود پافشارى ميكند و ميگويد: هرآنگه كه انديشه گردد دراز/ ز شادي و از دولت ديرياز/ چو كاووس و جمشيد باشم به راه/ چو ايشان ز من گم شود پايگاه/ بترسم كه چون روز نخ بركشد/ چو ايشان مرا سوي دوزخ كشد!
ناچار ايرانيان تسليم ميشوند. كيخسرو پادشاهى را به لهراسب ميسپارد و صحنه را ترك ميگويد.
فردوسى انوشيروان را هم مظهر دادگرى ميداند؛ اما فرمانرواى خودكامه با همه دادگرى ممكن است خواسته يا ناخواسته دست به بيداد گشايد. نمونهاش زندانى شدن بزرگمهر و كور شدن او در زندان، يا قتل بيجاى مهبود وزير و فرزندانش و كشتار مزدكيان به تحريك موبدان است! چاره دفع بلاى خودكامگى تقسيم قدرت است. اين را در سراسر شاهنامه ميتوان ديد. از دوره اساطيرى پيشداديان كه پادشاه خود حكيم و پهلوان و رهبر قوم بود چون بگذريم، در ادوار بعدى قدرت مطلق به دست پادشاه نيست. در دوره كيانى تا پايان عصر كيخسرو، پهلوانان شريك قدرت پادشاهاند، و از گشتاسب تا يزدگرد، موبدان.
فرمانروايان آسايش اين جهانى ايرانيان را تأمين ميكردند و موبدان راه رستگارى آن جهانى را به مردم نشان ميدادند و هر دو نيرو در خدمت بهروزى و نيك سرانجامى ايرانيان بود. در شاهنامه فرمانروا مظهر استقلال كشور و حافظ ايران در برابر هجوم خارجى است. اعلام جنگ و صلح با اوست. پهلوانان در جنگ با دشمن فرمانبردار او هستند؛ اما نوكر چشم و گوش بسته او نيستند. پهلوانان در عين وفادارى به او، وجدان بيدار ملت و مظهر آزادگى و گردنفرازى هستند و اگر پادشاه از اصول صحيح شهريارى و دادگرى پاى فراتر گذارد، در برابر او مردانه ميايستند. نمونههاى ايستادگى پهلوانان مخصوصاً رستم را در برابر شاهانى چون كاووس و گشتاسب و سخنان تند پهلوانان را خطاب به آن شاهان ميبينيم.
چكيدة حكمت فردوسى اين است كه جهان ناپايدار است، و راز جهان بر كسى آشكار نيست. جهان شاهنامه سراسر تكاپو و شادى و عشق به زندگى و بهرهورى از مواهب جهان است. شاهان و پهلوانان در روز خطر، هنگام هجوم دشمن سراپا غرق كار و كوششاند، در آن ميان هر وقت خوش كه دست دهد، مغتنم ميشمارند و بساط ميگسترند و تن و جان را براى نبرد فردا آماده ميكنند. خيام و حافظ هم پيرو حكمت داناى توساند. همه رباعيهاى اصيل خيام حامل اين پياماند. اين بيت را از حافظ بخوانيم:
هر وقت خوش كه دست دهد، مغتنم شمار
كس را وقوف نيست كه پايان كار چيست
....
بن مایه : روزنامه ی اطلاعات