محمد ـ علمي - روزنامه ی اطلاعات
در بين سخنوران بلند پايه ايران، كمتر شاعري را ميتوان يافت كه به ژرفانديشي مولانا با مسأله علم برخورد كرده باشد. از ديدگاه مولانا جلالالدين محمد بلخي، علم دريايي است كه كرانهي آن ناپيداست و حد و مرزي بر آن متّصور نيست. جستجوگر علم، يعني غواضي كه در اين درياي ژرف به كاوِش و پژوهش ميپردازد هرگز به فرجام كار خود نزديك نخواهد شد. هيچگاه پژوهش او پايان نخواهد گرفت، حتي اگر عمر جاودان داشته باشد.
بشر با ياري جستن از دانش به بسياري از پرسشهاي خود پاسخ خواهد داد. به اسرار زيادي دست خواهد يافت اما مسايل بيشمار ديگري مطرح خواهد شد كه تهيه پاسخ براي آنها مستلزم ادامهي تلاش و جستجوست.
علم دريايي است بيحد و كنار
طالبِ علم است غواصّ بحار(1)
گر هزاران سال باشد عمرِ او
مينگرد سير او از جستجو
هم سؤال از علم خيزد هم جواب
همچنانكه خاره گل از خاك و آب
علم به منزلهي روحي است كه در كالبُد عالم دميده شده و حيات آن را موجب شده است همانطور كه حضرت سليمان(ع) با كمك انگشتري خويش بر اِنس و جن حكمروايي ميكرد، همانطور نيز آدمي به مدّد دانش خود بر همه موجودات جهان، سروري مي كند! حيواناتي كه در دشت و صحرا به سر ميبرند يا موجوداتي كه در درياها و اقيانوسها روزگار ميگذرانند، همه و همه از آدمي حساب ميبرند و از او هراسانند چرا؟ زيرا آدمي با نيروي علم و آگاهي خويش، توانايي دستيابي و چيرگي بر آنها را داراست.
خاتَم(2) ملك سليمان است علم
جمله عالَم صورت و جان است علم
آدمي را زين هنر بيچاره گشت
خلقِ درياها و خلقِ كوه و دشت
زو پلنگ و شير ترسان همچو موش
زو شده پنهان به دشت و كُه (3) وحوش
زو پري و ديو ساحلها گرفت
هريكي در جايِ پنهان جا گرفت
هنگامي كه آدمي به حقيقت امور واقف نباشد به حدس و گُمان پناه ميبرد و چه بسا به نتايج گمراه كنندهاي دست يابد. معرفت، شمعي فرا راه انسان برميافروزد و او را از ظلمت جهل و ناداني ميرهاند. در مثنوي مولوي به حكايتي برميخوريم كه اين نكته را به روشني بيان كرده است: تعدادي از هندوها براي تماشاي مردم فيلي را از هندوستان ميآورند. بسياري از تماشاگران براي ديدن فيل سر و دست ميشكنند. چون فيل در اتاق تاريكي قرار گرفته بود. افراد كنجكاو درصدد برميآيند از حس لامسهي خود براي شناخت آن كمك بگيرند يكي به خرطوم فيل دست ميمالد و ميگويد كه اين «ناودان» است. ديگري كه گوش او را لمس كرده بود گمان ميبرد كه «بادبزن» است. سومي پس از دست گذاشتن بر پشت فيل آن را «تختخواب» ميپندارد و بالاخره چهارمي با لمس كردن پاي فيل، خيال ميكند كه «ستون » است.
پس هر فردي با توجه به ميزان درك خويش و موقعيتي كه در آن قرار دارد راجع به يك مسأله خاص اظهارنظر ميكند. تنها علم (معرفت) ميتواند اختلاف در طرز تلقي و برداشتهاي گوناگون افراد از يك موضوع واحد را از ميان بردارد و واقعيت را به آنان بنماياند.
پيل اندر خانهاي تاريك بود
عرضه را آورده بودندش هنود(4)
از براي ديدنش مردم بسي
اندر آن ظلمت همي شد هركسي
ديدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاريكياش كف ميبسود
آن يكي را كف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودان است اين نهاد
آن يكي را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون بادبيزن شد پديد
آن يكي بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختي بَدست
آن يكي را كف چو برپايش بسود
گفت شكل پيل ديدم چون عمود(5)
همچنين هريك به جزوي كه رسيد
فهم آن ميكرد هرجا ميشنيد
از نظر گه گفتشان بُد مختلف
آن يكي دالش لقب داد آن الف
در كف هركس اگر شمعي بُدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
مولوي در حكايت آموزنده ديگري خاطرنشان مي سازد كه هركس از ميوه درختِ علم توشهاي برگيرد زوال و نيستي دامنگير او نخواهد شد و تلويحاً اين نتيجه را ارائه ميدهد كه دانشمندان و عالمان عمر جاودان دارند. ماجرا از اين قرار است كه:
دانايي به طور سربسته و با ايماء و اشاره به دوستان خود ميگويد كه در هندوستان درختي وجود دارد كه:
هركسي كز ميوه او خورد و بُرد
ني شود او پيرو ني هرگز بمرد
پادشاهي اين سخن را از يكي از معتمدان خود ميشنود و قاصدي را به هند روانه ميكند تا آن درخت را بيابد و راجع به كم و كيف آن تحقيق كند. قاصد از يافتن مقصود باز ميماند و نوميد ميشود. سرانجام در اين زمينه از شيخي عليم، ژرفانديش و جهان ديده كمك ميخواهد و به او ميگويد
كه درختي هست نادر در جهات
ميوهي او مايه آب حيات
سالها جستم نديدم زونشان
جز كه طنز و تسخر(6) اين سرخوشان(7)
به راستي آنانكه از مادهي جهل و ناآگاهي سرخوشند جز اين كه پژوهشگري را كه خواهان دستيابي به حقيقت است به ريشخند بگيرند و او را به ساده لوحي و ضعف عقل متهم كنند چه كاري از دستشان برميآيد؟ سرانجام، شيخ آگاه و روشن بين دريچهاي از جهان حقيقت بر روي او ميگشايد و به قاصد مي گويد كه آنچه به جستجوي آن آمدهاي و رنج اين راهِ دراز را به خاطر آن بر خود هموار كردهاي «درخت علم» است:
شيخ خنديد و به گفتش اي سليم
اين درخت علم باشد اي عليم
بس بلند و بس شگرف و بس بسيط(8)
آب حيواني(9) ز درياي محيط(10)
تو به صورت رفتهاي اي بيخبر
زان زشاخ معنييي بيبار و بر
هر خاك نمناك و مستعدي با توجه به ويژگيهاي اقليمي، ممكن است ميوهي تلخ يا شيرين به بار آورد. علم بشر با در نظر گرفتن نحوهي كاربرد آن ميتواند بشر را به سعادت رهنمون شود يا موجبات گمراهي و تيرهروزي او را فراهم نمايد. چه بسيارند افرادي كه باري از علم به دوش ميكشند و از گنجينهاي كه همراه آنهاست جامعه را نصيبي نيست. از آنجا كه اين بار را «نيكو نميكشند» در فرجام كار به آنان خوشي نميبخشند. آسوده خاطر آنكه در خلوت به بينش راه يافت و از دانش براي خودنمايي، جاهطلبي و تكاثر ثروت استفاده نكرد.
هم ضلال(11) از علم خيزد هم هُدي(12 )
همچنانكه تلخ و شيرين از نَدي(13)
صد هزاران فضل دارد از علوم
جان خود را مينداند اين ظلوم(14)
داند او خاصيت هر جوهري
در بيان جوهر خود چون خري
قيمت هر كاله(15) ميداني كه چيست
قيمت خود را نداني ز احمقي است!
علمهايي اهل دل حمالشان
علمهايي اهل تن احمالشان(16)
علم چون بر دل زند ياري شود
علم چون بر تن زند تاري ميشود
خويش را صافي كن از اوصاف خود
تا ببيني ذات پاك صاف خود
هركه در خلوت به بينش يافت راه
او ز دانشها نجويد دستگاه(17)
چنانكه اشاره رفت كار برد ناصواب علم به تير روزي بشر ميانجامد. پس همان به كه افراد بدگهر و ددمنش به نيروي دانش دست نيابند زيرا تيغ به دست زنگي مست دادن بهتر است تا نادان را به سلاح علم مجهز كردن.
بدگهر(18 )را علم و فن آموختن
دادن تيغ است دست راهزن!
تيغ دادن در كفِ زنگي مست
به كه آيد علم، نادان را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران(19)
فتنه آرد در كف بدگوهران
در پايان اين گفتار، تذكر نكتهاي را ضروري ميداند: بين طرز تفكر مولانا درباره شناخت اسرار جهان و ديدگاه حافظ اختلافنظر اساسي وجود دارد. حافظ دستيابي بشر را به «راز دهر» غيرممكن ميداند و بر اين باور است كه انسان توانايي آن را نخواهد يافت كه به ياري «حكمت» كه مفهوم علم و آگاهي از آن استنباط ميشود اين «معما» را بگشايد:
حديث از مطرب و ميگوي و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
اما مولانا عقيده دارد كه بشر ميتواند به اين راز پي ببرد. حتي پيرخرد يا مرشد مولانا بر آن وقوف دارد اما چون اين راز «دانستي» است نه «بازگفتني» مهر سكوت بر لب زده است:
با پيرخرد نهفته ميگفتم دوش
كز من سخن از سرّ جهان هيچ مپوش!
نرمك نرمك مرا همي گفت به گوش
دانستني است، گفتني نيست، خموش!
.....................................................
پينوشت:
1ـ جلالالدين محمدمولوي، كليات مثنوي، چاپ هشتم، كانون انتشارت علمي، تهران، دي 1357
2ـ خبرهزاده، دكتر علياصغر، زبان و ادبيات فارسي، چاپ دوم، انتشارات جاويدان، تهران. 1356
3ـ بهشتي، احمد، رباعينامه (منتخب رباعيات از رودكي تا نيما يوشيج) انتشارات روزنه، تهران.1356
4ـ سجادي، دكتر سيدجعفر، فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني كتابخانه طهوري، تهران 1362
5ـ لسانالغيب حافظ شيرازي، به تصحيح پژمان بختياري انتشارات اميركبير، تهران 1362
6ـ معين، دكترمحمد، فرهنگ فارسي، انتشارات اميركبير، تهران، 1362
معاني لغات دشوار
1ـ غوّاص بحار «كسي كه در دريا فرو مي رود تا مرواريد، مرجان و ... به دست آورد
بحار: جمع بحر، درياها
2ـ خاتَم: انگشتري
3ـ كُه : مخفف كوه
4ـ هنود: جمع هندو، هندوان
5ـ عمود: ستون، گرز
6ـ تسخر: ريشخند كردن
7ـ سرخوشان: افراد سرمست، خوشحالان
8ـ بسيط: گسترده ، وسيع
9ـ آب حيوان: آب حيات
10ـ بحر محيط: اقيانوس كبير
11ـ ضلال: گمراهي
12ـ هدي: هدايتكردن، راه راست به كسي نمودن
13ـ ندي: خاك نمناك و مستعدكشت، طراوت
14ـ ظلوم: ستمگر و نادان
15ـ كاله: كالا، جنس
16ـ احمال: بارها، جمع حمل
17ـ دستگاه: اسباب مادي، سرمايه، جاه و جلال
18ـ بدگهر: بدذات، بدسرشت
19ـ قَران: نيكبختي، اقبال، رها شدن از محنت