... نشست تا باقی عمر راحت بخورد و راحت بخوابد. چون با این خیال بنشست و بر نازبالش دولت تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خویش دید و در حال به پای او افتاد و لابه کرد و گفت: صدهزار دینار بگیر و مرا سه روز ...
یک روز، صبح بسیار زود، مردی هراسان به بارگاه حضرت سلیمان وارد شد. روی او از ترس زرد و لبهایش كبود بود. سليمان علت این ترس را پرسید. مرد گفت: «لحظه ای پیش در آستانه ی بارگاهت عزرائیل را دیدم که خشمگین به ...
... خانه شد و یک راست به طر ف پیرزن رفت . پیرزن گمان کرد که دعای وی مستجاب شده و این عزرائیل است که آمده جان او را بگیرد .زبانش بند آمد و به جای آنکه بگوید : ملک الموت. گفت : ای مقلوت ، به خدا من مهستی نیستم ...