در کارنامه ی اردشیر بابکان این گونه نوشته است که : پس از مرگ اسکندر کدخداهای متعددی در ایران حکومت می کردند. اردوان، شاه سپاهان، پارس و حوزه های نزدیک به آن بود. بابک مرزبان پارس و گماشته اردوان بود.

بابک فرزند نداشت و ساسان شبان او از تخمه ی دارای دارایان بود. بابک از تخمه ی او آگاهی نداشت. بابک سه شب پیاپی خواب دید و بنابر گزارش خواب گزاران ساسان یا یکی از فرزندان او به پادشاهی می رسد. پس از این خواب ها بابک از تخمه ی او پرسید و ساسان راز خود را بگفت. بابک دختر خویش را به زنی او داد و در نتیجه ی این آمیزش اردشیر زاده شد. بابک به تربیت اردشیر همت گماشت و خبر فرهیختگی او به اردوان رسید. اردوان به وسیله ی نامه ای خواستار اردشیر و حضورش در دربار شد. بابک، اردشیر را به ناگزیر فرستاد.

اردوان اردشیر را گرامی می داشت تا این که روزی اردوان و نزدیکان به همراه اردشیر به نخجیر رفتند؛ در شکار گور، اردشیر بر پسر اردوان پیشی گرفت و چنان تیری بر گور زد که تا پر به شکم گور اندر شد. اردوان رسید و پرسید که «چه کسی چنین زنشی (زدنی) کرد؟» پسر اردوان گفت : «من کردم». اردشیر با گستاخی تمام او را به آزمایشی دیگر فرا خواند. اردوان را سخت آمد و دستور ستورداری به اردشیر داد. اردشیر نیز چگونگی کار را به آگاهی بابک رسانید.

اردوان را کنیزکی (ندیمی) بود. روزی اردشیر را به ستورگاه دید و سرگشته ی او شد. دوستی ژرفی بین این دو به وجود آمد. روزی اردوان اختر شماران را احضار و خواستار اختر شماری برای آینده ( آینده نگری) گردید. اختر بد سر گروه اختر شماران گفت : «بنده ای که از امروز تا سه روز دیگر از خداوندگار خویش بگریزد، به پادشاهی می رسد.

کنیزک چون سخن اختر شماران را شنید، شب هنگام به اردشیر باز گفت. اردشیر در اندیشه گریز شد. با همراهی کنیزک، که مقداری از درم و دینار اردوان را با خود آورده بود، پس از گرفتن دو باره از بارگان اردوان به سوی پارس گریختند. روز هنگام، چون اردوان کنیزک را خواست او به جای نبود. خبر گریز او را به آگاهی اردوان رسانیدند. اختر شماران نیز اعلام کردند که اگر تا سه روز دیگر دستگیر نشود، دستگیری وی ناممکن خواهد بود. اردوان بی درنگ به رد یابی آنها پرداخت؛ چون فره ی کیان با اردشیر بود، اردوان به او نرسید. گروهی از مردمان پارس که پریشان اندیشه از اردوان بودند، در ساحل دریا به او پیوستند. در «رامش اردشیر » بناک نامی با سواران و نزدیکان خود به خدمت اردشیر رسید و اظهار یگانگی نمود. اردشیر آنجا بوخت اردشیر را بنياد نهاد.در جنگ با اردوان و سواران بی شمارش، او را کشت و دخترش را به زنی گرفت. در نبرد با کردان شاه مادی» شکست یافت و سوارانش پراکنده شدند. اردشیر شب را در نزد شبانان به روز رسانید و پس از باز نیرو آرایی به «کردان شاه» شبیخون زد، او و نزدیکانش را نابود کرد و همگی خواسته هایش را به چنگ آورد. در راه برگشت، مورد یورش و دستبرد سپاهیان «هفتان بوخت» قرار گرفت و خواسته های به دست آمده از بین رفت. این زمانی بود که اردشیر در اندیشه یورش به ارمنستان و آذربایجان بود. سپس با سپاهی گران به بهانه ی نبرد با «کرم هفتان بوخت» ستمگر روانه گردید. در آغاز، با شبیخون سپاهیان کرم، شکست در سوارانش افتاد، اما پس از مدتی کوتاه و با باز نیرو آرایی سپاهیان کرم عقب نشسته و در دژی به دفاع از خود پرداختند. از دو طرف بس کشته ها بر جای ماند.

در همین زمان «مهرک نوش زادگان» از فرصت بهره برد، به گاه اردشیر شد و تمام خواسته و گنج او را غارت نمود. اردشیر پس از آگاهی، در بیرون دژ به سگالش با همراهان خود پرداخت؛ اما ناگهان تیری تهدید آمیز از دژ بر بره ی در خوان فرو رفت. اردشیر درنگ ننمود و آماده ی برگشت شد؛ در راه بایورش ناگهانی سپاهیان کرم روبرو گردید؛ شکست در سپاهیانش افتاد و پراکنده شدند. اردشیر خود به تنهایی به دیهی رسید و با مهمان نوازی دو برادر به نام های «برزک» و «برز آتوره روبرو شد. بنابراین خود را معرفی نمود و راه پیروزی بر کرم را از آن دو جوان جویا شد و آنان راز پیروزی را نشان دادند. اردشیر پس از باز نیرو آرایی به راهنمایی دو جوان، در جامه ی خراسانی به بهانه ی پرستش کرم وارد دژ گردید. در زمانی مناسب ارزیز گداخته در دهان کرم ریخت و با دود آتش از فراز دژ، سپاهیان را به یاری فرا خواند. بدین گونه دژ سقوط کرد. اردشیر نبردی نیز با «بارزان» که دو فرزند اردوان همراهش بودند، داشت. این دو برادر به وسیله ی نامه ای از خواهرشان، زن اردشیر، خواسته بودند تا او را زهر خور نماید. درست زمانی که اردشیر جام زهر را برای نوشیدن در دست داشت، ناگهان  آذر فرنبغ بسان خروس، پر خود را به جام زد و زهر را بر زمین ریخت. چون سگ و گربه ای که در خانه بودند از زهر خوردند، بمردند و اردشیر دانست که توطئه ای در کار بوده است. اردشیر به موبدان موبد دستور داد تا آن زن را بکشد. زن به موبد گفت که : آبستن و هفت ماهه است. موبدان موبد بدین بهانه خواستار گذشت (بخشش) پادشاه گردید؛ اما او نپذیرفت. پس او را به خانه خود برد و پنهان داشت تا زمانی که آن زن فارغ گردید، فرزندش را شاپور نام نهاد. روزی اردشیر به هنگام نخجیر دید که چگونه گور نر برای رهایی گور ماده و گور ماده برای رهایی بچه اش خود را به دم تیغ سپرد. این رخداد، اردشیر را بیاد آن زن و فرزندش انداخت و سخت اندوهگین شد. موبدان موبد بهانه ی این اندوه را پرسید، و اردشیر داستان را بازگو نمود. چون موبدان موبد پشیمانی اردشیر را دید، راز خود بگفت. اردشیر شادان شد و پاداش سزاوار به موبد داد، و با دیدن شاپور به سپاسگزاری از دادار پرداخت. اردشیر پیاپی درگیر با سر خدایان و شورشیان بود، خسته از این درگیریها، مردی از استواران خویش را پیش کید هندی فرستاد و تا بپرسد که : «کی ایران شهر به یک خداوندگاری می رسد؟» کید با دیدن فرستاده، خود پرسش را به زبان آورد و در پاسخ چنین گفت که : «کسی از تخمه تو (اردشیر) و از دوده ی مهرک نوش زادگان به یک خداوندگاری می رسد.  اردشیر خشمگین شد و دستور داد همه ی بازماندگان مهرک را نابود کنند. مهرک را دختری سه ساله بود که دهقانان بیرون برده و برای پرورش به برزیگری سپردند. دختر روز به روز بزرگتر و زیباتر گردید.

روزی شاپور با سواران خود به ده آن برزیگر آمد و کنیزک را در سر چاه آب دید. کنیزک چون خستگی شاپور و سواران را دید، خواست برای سواران آب از چاه بکشد و آب تعارف کرد. شاپور که خسته بود، بر او خشم گرفت و دستور داد تا مردی از سوارنش آب بیرون کشد. سواران در اثر سنگینی دلو، نتوانستند؛ شاپور از نیروی دختر در شگفت ماند. پس خود آب بالا کشید؛ از دختر، دودمانش را پرسید و کنیزک به دروغ خود را دختر برزیگر خواند. شاپور باور نکرد و پافشاری در بیان راستی داشت. کنیزک زینهار خواست و راز خود را آشکار ساخت. شاپور کنیزک را به زنی پذیرفت و در همان شب بر هرمزد شاپوران آبستن گردید. شاپور، هرمزد را از پدر نهان داشت؛ تا اینکه روزی هرمزد با همسالانش سرگرم گوی بازی در حضور اردشیر و دیگر بزرگان بودند. گوی در نزدیکی اردشیر بر زمین افتاد، هیچ کدام از کودکان شهامت جلو رفتن و برداشتن گوی را نداشتند؛ اما هرمزد گستاخانه گوی را برگرفت و بانگ بر آورد. اردشیر پرسید این کود کیست ؟ کس نمی دانست. کودک را فراخواند و از خودش پرسید. او پاسخ داد: من پسر شاپورم. اردشیر شاپور را به حضور خواست؛ شاپور زینهار خواست، اردشیر بخندید و گفت: چرا چنین فرزند نیکویی را از من نهان داشته ای ؟ پس هرمزد را گرامی داشت و گفت : این همان است که کید هندی گفت. چون هرمزد به خداوندگاری رسید، همه ایران شهر را به یک خداوندگاری در آورد.

شاهنامه و زبان پهلوی - دکتر داریوش اکبرزاده

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی