مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

ایران در زمان ساسانیان

ساسان قادری (گروه نویسندگان مهرمیهن)

در آغاز سده ي سوم ميلادي، سرزمين ايران در عين آن كه در گرداب رقابت هاي خونين سياسي و نظامي در داخل، فرورفته بود، از دو سوي مرزهاي خود نيز به شدّت تحت فشار قرار گرفته بود، در شرق كشور قبايل عمدتاً سكايي مهاجم به منطقه، توانسته بودند ساختارهاي سياسي و اجتماعي يكپارچه اي را تحت حاكميت دولت واحدي به نام «دولت كوشاني» برپا دارند و به تهديد بالقوه اي براي جوامع ساكن در شرق ايران مبدل گردند. برپايي و اقتدار دولت مذكور نگراني هاي عميقي را براي خاندان هاي اشرافي حاكم بر شرق كشور پديد آورده بود، اين خانواده هاي معمولاً متفرق و رقيب كه مايملك و حوزه ي اقتدار خويش را در معرض تهديد مي ديدند، براي رهايي از خطر مذكور به وحدت و تقويت توانمندي هاي سياسي و نظامي خويش تحت اداره ي دولتي واحد، گرايش يافته بودند. مقارن با همان ايام، در غرب كشور نيز دولت رقيب يعني روم كه درصدد بهره برداري از ضعف و تفرق داخلي جوامع ايراني برآمده و مهياي تهاجم به داخل كشور شده بود، حيات اجتماعي و اقتصادي جوامع عمدتاً شهرنشين و بازرگان غرب كشور را به شدت به مخاطره افكنده  و آنان را به چاره جويي واداشته بود. در اين ميان تنها حاكميت يك دولت مقتدر با سازمان هاي سياسي و اداري متمركز مي توانست شهرنشينان عمدتآً بازرگان غرب كشور را در تأمين آرمان هاي خويش در حفظ استقلال و امنيت زندگي و نيز پاسداري از رونق اقتصادي حاكم بر منطقه ياري رساند. چنين شرايطي بالطبع خاندان هاي اشرافي حاكم بر مركز و شرق كشور و نيز شاهان محلي مستقر در شهرهاي غربي كشور را به لزوم بازيابي وحدت و يكپارچگي سازمان هاي اجتماعي، سياسي و نظامي خويش تحت اداره ي دولت واحد و متمركز متوجه ساخته بود. در اين ميان ضعف گسترده و تشتت حاكم بر دربار رو به زوال پارت، چشم انداز مأيوس كننده اي را از تداوم اقتدار دولت مذكور ارائه مي كرد و همين امر موجب آمادگي حاكمان مذكور در اتكاء به نيروي قدرتمند و جاه طلب تازه اي گرديده بود كه بتواند با ورود به عرصه ي رقابت با دربار ناتوان و پريشان پارت، به هرج و مرج و تفرق حاكم بر جوامع مختلف ايراني پايان دهد. نيروي مذكور مقارن با همين دوران و در پي شكل گيري الزامات سياسي و اجتماعي تازه، از ايالت پارس در جنوب كشور سربرآورد.

ايالت پارس همچون ديگر مناطق كشور پس از تسلط كامل اسكندر بر كشور، تحت اداره ي حاكماني از بين اشراف هخامنشي درآمده بود، اين اشراف با ترك رسالت خويش در مقابله با تجاوز و سلطه ي بيگانگان، راه سرسپردگي و همراهي با سردار فاتح مقدوني را در پيش گرفته بودند و احتمال دارد كه اسكندر به پاس خوش خدمتي هاي همين جماعت، اداره ي ايالت مذكور را به خاندان هاي اشرافي اين ايالت واگذار نمود. به هر حال در عهد سلوكيان از دولت محلي قدرتمندي با نام «فراتراكا Frataraka» ياد شده كه توسط خانداني پارسي اداره مي شده و بر سراسر ايالت پارس و احتمالاً بخش هايي از خوزستان تسلط داشته است. دولت مذكور همچون ديگر دولت هاي محلي كشور در عهد سلوكيان با تعهد پرداخت خراج ساليانه به دربار سلوكي، از استقلال كامل برخوردار بود. حضور و نفوذ سلوكيان در اين منطقه تنها محدود به ساخلوهاي نظامي مستقر در منطقه بوده كه    وظيفه ي حفظ امنيت و رونق شاهراه جنوب كشور را كه از «سلوكيه كنار دجله» (در  بين النهرين) تا بندر«انطاكيه خاراكس» (بوشهر كنوني) امتداد داشته است، برعهده داشته اند.

استقلال و اقتدار شاهان «فراتراكا» در پارس از اقدام «اُبرزس oborzos» (وهوبرز Vahubarz) يكي از همين شاهان در قتل عام سه هزار مقدوني شورشي در ساخلوهاي سلوكي واقع در اين ايالت مشخص مي شود. اين اقدام شاه فراتراكا با واكنش قابل توجهي از سوي دربار سلوكي روبرو نشده و احتمال دارد كه با هماهنگي و بنابه خواست دربار مذكور صورت گرفته باشد.(1)

به نظر مي رسد كه دولت منطقه اي فراتراكا در عهد پارتيان رو به زوال گذارده و جاي آن را حكومت هاي محلي متعددي گرفتند كه هريك در گوشه اي از اين منطقه سربر آورده و توسط شاه فئودال هاي محلي در محدوده هاي مالكيت خويش اداره مي شدند. اين دولت هاي محلي كوچك به سبب دوري از حوزه ي نفوذ خاندان هاي اشرافي حاكم بر دربار پارت، از استقلال نسبي برخوردار بودند ليكن از نيمه ي دوم پادشاهي پارتيان و در پي توجه و اتكاي بيشتر دربار مذكور به غرب كشور كه با تدابير اردوان سوم آغاز گرديد، اين منطقه نيز به عنوان بخشي از مايملك دربار (دستكرت شاهي)، در معرض توجه و نفوذ بيشتر آنان قرار گرفت.

شاهان محلي پارس در اواخر دوران حاكميت پارتيان، با استفاده از ضعف مفرط و پريشاني دربار مذكور، درصدد تقويت مباني استقلال خويش برآمدند و نخستين بار در 196 ميلادي شورش گسترده اي را برپا كردند. امّا با واكنش بلاش چهارم روبرو شده و توسط وي به شدت سركوب شدند تا اين كه چندي بعد بار ديگر تحت رهبري «ارتخشتر Artakhshtora» (اردشير) نامي كه شاه استخر دانسته مي شد آرمان استقلال طلبانه ي خود را پيگيري كرده و با موفقيت به انجام رساندند.

در مورد روند قدرت يابي و حوزه ي حاكميت خاندان اردشير روايات گوناگوني ارائه گرديده كه در كتب مختلف تاريخي به كرات آورده شده اند، به هرحال آنچه مسلم است، اينكه، اردشير در آغاز قرن سوم ميلادي با عنوان شاه- موبد منطقه ي استخر فارس، پس از آن كه با سركوب شاهان محلي پارس و كشتار برادران خويش بر سراسر اين منطقه تسلط يافت، با اعلام استقلال كامل خويش از دربار پارت و رقابت با اردوان پنجم، آرمان خويش در احياي وحدت جوامع ايراني و تشكيل دولت واحد در سراسر كشور را به آگاهي رسانيد و به زودي با پيوستن تعداد قابل توجهي از خانواده هاي اشرافي و فئودال حاكم بر نقاط مختلف كشور از جمله خاندان هاي حاكم برسكستان (خاندان سورن) و كرمان و... به اردوي وي، از چنان اقتداري برخوردار شد كه توانست به سهولت ايالت ميشان (مسن... در مصب دجله با خليج فارس) و تعدادي از دولت شهرهاي بين النهرين و نيز سراسر ايالات خوزستان، پارس، اصفهان و بخشي از كرمان را به تصرف خود درآورده و به رويارويي با اردوان پنجم بپردازد.

جنگ هاي سه گانه اي كه بين اردشير و آخرين پادشاه پارت  برپا شد، بالاخره با قتل اردوان پنجم و از هم پاشيدن سپاه وي به فرجام رسيدند (28 آوريل4224) و اردشير و ديگر شاه- فئودال هاي حامي وي فاتحانه وارد تيسفون شدند تا اضمحلال دولت پارت را به آگاهي عموم برسانند. اردشير بالاخره در 226 ميلادي پس از همراه ساختن تمامي شاه- فئودال هاي كشور و تصرف سراسر بين النهرين، رسماً با عنوان شاه شاهان ايران تاج گذاري نمود.

*          *                  *       *      *

از كتيبه كعبه ي زرتشت چنين برمي آيد كه اردشير بابكان پس از كاميابي در به زوال كشانيدن دربار پارت، نتوانست تحول و دگرگوني قابل توجهي در سازمان هاي سياسي و اداري كشور ايجاد نمايد. فتح الفتوح وي در مقابل اردوان پنجم بيش از هر چيز مديون حمايت گسترده ي نظامي و سياسي خاندان هاي اشرافي و فئودال كشور و نيز شاهان محلي و تقريباً مستقل شهرهاي ثروتمند بين النهرين بود. همين امر موجب گرديده بود كه اين حاميان قدرتمند اردشير، پس از استقرار خاندان ساساني براريكه ي قدرت در كشور، همچنان با اتكا به سنت ها و سازمان هاي فئودالي رايج خويش، حاكميت بر سراسر سرزمين هاي تحت تملّك خود را تداوم بخشيده و دربارهاي محلي و سا زمان هاي اداري و نظامي خود را حفظ نمايند. اين عده به عنوان شاهان منطقه ي تحت تسلط خويش و در لواي فرمانداران منصوب اردشير، به اداره ي اين مناطق مي پرداختند و ايالات شرقي ايران كه سرزمين هاي عليا، مرو، كرمان و سكستان (سيستان) معرفي شده اند، از مناطقي بودند كه همچنان تحت تسلط و اداره ي خاندان هاي اشرافي و فئودال كشور از جمله سورن ها، قارن ها، ورازها و انديكان ها قرار داشتند. يكي از اين شاهان به نام «اردشير سكان شاه» از خاندان سورن، در سيستان سكه به نام خويش ضرب نموده بود.

به نظر مي رسد كه اردشير تنها بر آن سرزمين هايي تسلط داشت كه پيش از آن به عنوان «دستكرت شاهي» تحت تملك و اختيار آخرين پادشاه پارت قرار داشتند. اين سرزمين ها را ماد آتروپاتن (آتروپاتكان)، ماد بزرگ تا حدري، خوزستان، بخش عمده ي بين النهرين و سراسر ايالت پارس دانسته اند. اردشير در اين سرزمين ها حاكماني از بين خويشان خود برگزيده بود و از طريق آنان ضمن حفظ امنيت و رونق زندگي و رواج فعاليت هاي بازرگاني، امر اخذ خراج هاي تعيين شده دربار و واريز آن به خزانه دربار را با جديت پيگيري مي نمود. تداوم رواج سنت كهن معافيت خاندان اشرافي فئودال از پرداخت خراج ها و نيز اتكاي اردشير به درآمد هنگفت ناشي از خراج هاي دريافتي از شهرها و عمدتاً شهرهاي بين النهرين، موجب توجه و اتكاي روزافزون پادشاه مذكور به امر جاري بودن زندگي و رونق اقتصادي اين شهرها و توسعه ي شهرنشيني در كشور گرديده بود. در اين ميان بين النهرين كه كانون سرنوشت ساز مبادلات پرسود بازرگاني در منطقه و       عرصه ي تردد بازرگانان و كالاهاي تجاري جوامع شرقي و غربي آسيا به شمار مي آمد، به سبب اهميت و جايگاه خويش و سود سرشاري كه از اين رهگذر نصيب اردشير مي ساخت و در عين حال به سبب اهميت استراتژيك خود به عنوان حدفاصل مستملكات دولت روم و سرزمين هاي ايراني، بيش از هر نقطه ي ديگر كشور در معرض توجه بوده و به همين دليل در سياست هاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي بنيان گذار دولت ساساني، به ويژه در امر شهرسازي، در رأس تدابير توسعه جويانه ي دربار وي قرار گرفت. شهرهاي «ويه اردشير» در محل شهر ويران شده سلوكيه كنار دجله، «استرآباد اردشير» در ميشان (ميسن Messen)، «نواردشير» در ايالت آربلي در كنار «اردشير خوره» در فيروزآباد كنوني پارس و «ويه اردشير» در كرمان، از جمله شهرهاي هشت گانه اي به شمار مي آيند كه بنياد آنها به اردشير بابكان منصوب شده است.

ساختار سياسي و اداري كه در طول شانزده ساله ي پادشاهي اردشير بابكان در اين كشور رواج داشته است، مبين تداوم سنت هاي شاه- فئودالي و نهادهاي غيرمتمركز و هرج و مرج گرايانه ي حاكم در عهد پارتيان، در اين دوران است و به نظر مي رسد كه اين روند تنها در پي جانشيني شاپور اول و در پي آغاز تدابير تمركزگرايانه ي وي دستخوش تحول و دگرگوني هاي اساسي گرديد.

تنها تحول عده اي كه به اردشير بابكان و تدابير وي منسوب است، شكل گيري و رواج سازمان اجتماعي مبتني بر كاست غيرقابل نفوذ طبقاتي است كه پي آمد و نتيجه ي روند تكامل و توسعه ي سنن شاه- فئودالي در دوران مذكور به شمار مي آيد و در لواي مشيت طبقاتي بر جوامع ايراني تحميل گرديد. براساس سازمان اجتماعي مذكور، قرارگرفتن هريك از آحاد جامعه در يكي از طبقات مشخص اجتماعي به عنوان تقدير الهي مورد تأكيد قرار داشته كه بالطبع بايستي با جديت از آن حراست نمود. متني به اردشير بابكان منسوب است كه در آن به جانشينان خود سفارش مي كند كه نبايد اجازه دهند، هيچ كدام از افراد طبقه يي به طبقه ديگر راه يابد تا هركس در طبقه خود به كاري بپردازد كه مربوط به طبقه ي اوست، زيرا هيچ چيز براي مقام پادشاه خطرناك تر از جا به جا شدن اين طبقات نيست. «مي دانيد در زير دستانتان مردمي هستند كه پايگاه ايشان به شاهان نزديك تر از ديگران است. جا به جا شدن مردم از پايگاه هايشان سبب مي شود، كساني كه پس از      شاه اند، در آرزوي شاهي افتند و كساني كه پس از ايشان اند، در آرزوي پايگاه ايشان و اين نخستين انگيزه ي تباهي شهرياري است ...».(2)

تلاش اردشير بابكان و حاميان وي (خاندان هاي اشرافي فئودال) در حاكميت سازمان كاست طبقاتي، موجب تجزيه ي جامعه به دو طبقه ي متضاد حاكم و محكوم و وارد آمدن فشار شديد و طاقت فرسا برزندگي طبقات فرودست شده بود. ساختار مذكور اگرچه در عهد پارتيان تنها در محدوده ي نفوذ و اقتدار فئودال هاي بنده دار رواج داشت و جوامع شهرنشين تحت تأثير روش ها و سازمان هاي برخاسته از فرهنگ هلني كه در اين مراكز رواج داشتند، از آثار و عوارض سنن منحط مذكور ايمن مانده بودند، ليكن در پي تلاش اردشير بابكان در حاكميت يكپارچه ي كاست طبقاتي در سراسر كشور،  اينان نيز با محروم شدن از حقوق اجتماعي، اقتصادي و سياسي گذشته ي خويش به جرگه ي طبقات محروم و بي حقوق روستاها پيوستند. خرده مالكين نيز كه تا پيش از اين، امكان آن را داشتند تا بر اثر افزودن بر فعاليت هاي مولد خويش و يا فروش زمين و ترك روستاها به جمع جوامع شهرنشين غرب كشور بپيوندند و در جايگاه تازه خود در شهرها به عنوان جماعت «آزادان» از امتيازات مربوط به ارتقاي طبقاتي و افزايش موقعيت اقتصادي برخوردار گردند، در سازمان جديد از همين اندك نيز محروم شدند و حتي آموزش سوادخواندن و نوشتن نيز در جرگه ي محرمات آنان درآمد. اردشير بابكان بدون آنكه دگرگوني هاي قابل توجهي در ساختارهاي سياسي- اداري، اجتماعي واقتصادي كشور پديدآورد، در سال 240 م درگذشت و پسر ارشد وي «شاپور» به جاي پدر بر تخت سلطنت تكيه زد.

*          *                  *       *      *

شاپور اول در كتيبه خويش در كعبه ي زرتشت فارس در شرح تحولات مربوط به دوران آغازين پادشاهي خويش، چنين آورده است «زماني كه فرمانروايي كشور را بر عهده گرفتم، «گورديانوس» قيصر، از سراسر امپراتوري روم سپاهي از «گت» ها و «ژرمن» ها گرد كرد و از سوي «مسيح Masih» پيكاري سخت درگرفت، گورديانس كشته شد و سپاهيان روم از هم فروپاشيدند و روميان «فيليپ» (عرب) را به قيصري برگزيدند و فيليپ قيصر به سوي ما آمد و درخواست صلح نمود و پانصد هزار دينار به خاطر زندگاني ياران خويش به ما پرداخت و خراجگذار ما شد و ما بدين سبب شهر مسيح را «پيروز- شاپور» نام نهاديم».(3)

شاپور اول پس از پيروزي بر روميان، در داخل كشور تدابيري را به كاربرد كه مشخصاً از سرچشمه ي آرمان هاي وحدت طلبانه و تمركزگرايانه ي وي در اداره كشور سيراب مي شدند. وي در بازگشت از بين النهرين مجموعه لشگركشي هايي را به شرق و حدود خراسان و عمليات نظامي گسترده اي را در ارمنستان و قفقاز تدارك ديد و بخشي از ميشان  و سراسر ايالات ارمنستان، گيلان و نواحي ساحلي درياي مازندان و نيز سكستان (سيستان)، تورستان و هند تا كرانه هاي دريا، مرو، ابريشم و ديگر شهر و ديگر ايالات شرقي را به زير فرمان خويش درآورد و با سركوب شديد قبايل بدوي و سلحشور توراني و قتل رهبر قبايل مذكور به نام «پهله چك تور» (پهليزك تور) فرمان داد تا در محل قتل سردار مذكور شهري تازه به يادبود اين پيروزي بناگذارند، وي اين شهر را «نوشاپور» نام گذارد. (اين شهر اينك با نام نيشابور در استان خراسان شناخته مي شود). وي سپس راه رويارويي مجدد با روميان را  در پيش گرفت، بهانه ي او براي رويارويي مذكور، دخالت روميان در امور ارمنستان بود. شاپور در كتيبه خويش مي گويد: «به دنبال آن قيصر باز مارا فريفت و ارمنستان را دستخوش جور و ستم ساخت و ما به امپراتوري روم حمله ورشديم». در كتيبه  مذكور آمده است، سپاه روم كه شامل شصت هزار سپاهي بود، كنار «بار بالس» درهم شكست و «آسوريا» (سوريه) و همه ي آنچه گرداگرد سوريه بود، به آتش كشيده شد و از سكنه خالي و ويران گشت. شاپور يكم از سي و هفت شهر و دژ از جمله سلوكيه، انطاكيه، نيكوپوليس، ايروپوليس، دورا اوروپوس و برخي شهرهاي ديگر در سرزمين كاپادوكيه كه به تصرف سپاهيان ايران درآمدند، نام مي برد.(4)

آرامش نسبي كه بعد از پيروزي ايرانيان بر روم، در منطقه، پديد آمد، چندان به درازا نكشيد و روميان از قدرت يابي و پيروزي شاپور اول آن چنان نگران شده بودند كه «والرين» قيصر تازه به قدرت رسيده روم ناچار شد، عليرغم مشكلات متعددي كه اساس امپراتوري روم را به چالش كشيده بودند، به تدارك سپاهي عظيم و لشگركشي به شرق پرداخته و به مقابله با توسعه طلبي و سلطه جويي شاپور اول بپردازد.

اين لشگركشي آن گونه كه مورخين رومي همچون «مارسلين» به آن پرداخته اند، به رويارويي نظامي بزرگي بين دولتين ايران و روم در منطقه ي «الرها» انجاميد كه به جز شكستي سنگين بر پيكره ي امپراتوري روم، نتيجه ي ديگري دربرنداشت. «والرين»، فرماندار شهر روم و سناتورها و ديگر اشراف و بزرگان روم، در اين جنگ اسير شدند. سوريه، كيليكيه و كاپادوكيه به آتش كشيده شده و خالي از سكنه و ويران گرديدند، سپاهيان ايران با يورش هاي خود، سي و شش شهر و دژ را به تصرف درآورند». شاپور در متن يوناني كتيبه خود مي گويد: «ما قيصر والريانوس و نيز اشراف، بزرگان و سردارانش را كه فرماندهي سپاه را برعهده داشتند، اسير كرديم، بر دست هايشان بند نهاديم و همگي را به ايران برديم».

شاپور اول در كتيبه خود، ضمن اعلام پيروزي خويش و به اسارت درآوردن قيصر و ديگر صاحب منصبان لشگري و كشوري روم، اشاره دارد كه اين اسرا را به پارس، خوزستان و آسورستان و دستكرت هاي خاندان خود اعزام نموده و آنها را در اين مراكز سكني داد. وي در شرح كاميابي مذكور، مي گويد: «چون ايزدان بدين گونه دستكرت به ما دادند و چون به كمك ايزدان، همه ي اين شاه نشين ها را به تصرف درآورديم. بنابراين ما نيز در شهرها (مراد شهرهاي ايران است) آتشكده هاي بسيار بنا كرديم و مغان بسيار را مورد لطف و عنايت خويش قرار داديم و ايزدان بزرگ را ستايش كرديم، اين جا، كنار نبشته به يادبود و شادي روان ها «آتش افتخار» به نام شاپور بنا شد».(5)

شاپور اول با لشگركشي و تحكيم حاكميت دربار خود در شرق كشور كه پايگاه خانواده هاي اشرافي فئودال  به شمار مي رفت، در حقيقت آرمان هاي تمركزگرايانه ي خويش را پيگيري مي كرد. وي بر اين نكته آگاهي داشت كه جوامع روستايي متكي به اقتصاد كشاورزي به واسطه ي حاكميت گسترده و تاريخي مناسبات فئودالي و سنت هاي اجتماعي و فرهنگي برخاسته از آن، هيچ گاه نمي توانند پايگاه مطمئن و منبع درآمد كافي را براي دربار ساساني فراهم آورند. اين امر در كنار رواج گسترده ي مبادلات بازرگاني در منطقه و رونق زندگي شهرنشيني و به تبع آن سود سرشاري كه از رهگذر مبادلات بازرگاني و فعاليت هاي صنعتي جوامع شهرنشيني، نصيب دربار مي گرديد، توجه پادشاه مذكور را به لزوم توسعه ي زندگي شهرنشيني و ارتقاي سطح آن در كشور جلب نمودند. تدابيري كه شاپور اول در بناي شهرهاي متعدد به ويژه در بين النهرين و پارس دنبال كرد، نتيجه ي همين روند بود.

بناي شهرهاي متعددي را به شاپور اول نسبت داده اند كه مهم ترين آن ها شهر مشهور «گندي شاپور» در خوزستان است كه براي اسكان روميان به اسارت درآمده در انطاكيه و در راس آن ها «والرين» قيصر روم درنظر گرفته شده و احتمالاً به دست همان اسراي رومي بنا گرديد. «شهرهايي كه توسط شاپور اول بنا گرديد، مطابق با سنت رايج، در اراضي يا دستكرت هاي متعلق به شخص پادشاه بنا مي گرديد. اين شهرها در محدوده ي خويش داراي نواحي ده نشين (روستاك= روستا) بودند كه جزو تملّكات شهر به شمار مي آمدند و در هريك از اين حوزه هاي روستايي يك مأمور مخصوصي به نام «كاردار» براي اداره ي آن حوزه گزينش مي شد».(6)

شاپور كه سوداي رونق بخشيدن به اين شهرها و به انحصار درآوردن مبادلات بازرگاني در منطقه را داشت، پس از كسب كاميابي هاي سه گانه نظامي خود بر روميان و با استفاده از هرج و مرج حاكم بر امپراتوري روم، تهاجمات گسترده اي را به آسياي صغير و سوريه آغاز كرد و ضمن غارت و نابودي بسياري از شهرهاي مهم اين مناطق همچون انطاكيه و ادسا (الرها) كه نقشي فعال در مبادلات بازرگاني منطقه داشتند، جوامع ساكن در اين شهرها و عمدتآً بازرگانان و صنعتگران را به اسارت آورده و در شهرهاي نوبنيادي كه توسط وي و پدرش اردشير برپا شده بودند، اسكان داد و به كمك ثروت عظيمي كه از غنائم به دست آمده از شهرهاي ثروتمند آسياي صغير و دشت سوريه كسب گرديده بود، كوشيد تا فعاليت هاي پرسود و استراتژيك مربوط به مبادلات بازرگاني در منطقه را به انحصار خود درآورد. ورود اسراي تازه و استقرار آنان در اين شهرها، باتوجه به آشنايي آنان با ابزار و مناسبات تكامل يافته بازرگاني و صنعتي، به روند شهرنشيني در جنوب غرب كشور شتاب بيشتري بخشيد و زمينه را براي وقوع تحولات سياسي، اجتماعي و اقتصادي گسترده در اين سرزمين فراهم آورد. «در شهرها، تقسيم كار اجتماعي به مقياس وسيعي صورت گرفت. جدايي صنعت از كشاورزان صورتي قاطع يافت. دست كم در مراكز بزرگ، تقسيم كار در محدوده ي امور صنعتي و تخصصي شدن حرفه هاي پيشه وران در رشته هاي جداگانه ي توليد وسعت گرفت. صنعتگران و پيشه وران كه در واقع توليدكنندگان آزاد به شمار مي رفتند، به عمده ترين نيروي شهر بدل شدند».(7)

در شواهد مربوط به عصر حاكميت ساسانيان بر تضاد مشهود بين مناسبات رايج در زندگي شهرنشيني و معيشت هاي رايج آن با سنت هاي فئودالي (پدرشاهي) حاكم بر جوامع عمدتاً روستانشين ايراني تأكيد گرديده است و به ويژه در «نامه ي تنسر» به كراهت آميزبودن فعاليت هاي شهرنشينان از ديدگاه سنن و ارزش هاي اعتقادي رايج پرداخته شده است. در اسناد مربوط به دوران آغازين پادشاهي ساسانيان نام جوامع بازرگان و صنعتگر ساكن در شهرها به عنوان طبقات تحت حمايت آتش هاي مقدس ديده نمي شود ليكن به تدريج از ميانه ي عمر سلسله ي مذكور و با پذيرش اجباري و تن دردادن طبقات حاكم فئودال و موبدان به زندگي شهرنشيني، نام اين جماعت به عنوان «هوتخشان» در كنار «واستريوشان» (كشاورزان) به عنوان طبقات مولد و تحتاني جامعه در كاست طبقاتي حاكم و بهره مند از حمايت آتش ورجاوند «برزين مهر Barzen- Mehr» آورده شده است.

ساكنان شهرهاي غربي كشور (مناطق خوزستان و بين النهرين) عمدتاً از اسراي سوري و يهوديان كه به كار بازرگاني اشتغال داشتند و نيز اسراي رومي و عيسويان كه به صنعت گري مي پرداختند، تشكيل شده بودند. اين شهرها نه تنها مراكز صنعتي بلكه از پايگاه هاي مهم فعاليت هاي بازرگاني نيز به شمار مي رفتند. «ارقام عمده ي تجارت مصنوعات صنايع دستي شهري و انواع منسوجات مخصوصاً پارچه بوده كه مواد خام ابريشم آن از چين وارد مي شده و همچنين مصنوعات نقره و عطريات و ادويه و شراب و غيره. مصنوعات نقره و پارچه محصول ايران مخصوصاً در بازارهاي غرب ارزش زيادي داشته و پادشاهان ساساني از اين نوع صنايع حمايت كرده و كارگاه هاي شاهي در توليد اين گونه اشياء و محصولات سهم به سزايي داشتند. بطوري كه عوايد ويژه اي از بابت فروش آن ها عايد خزانه ي پادشاه مي گرديد. از آن جا كه شهرهاي دوره ساساني در اراضي متعلق به پادشاه بنا مي شدند. نظارت و مراقبت اداري آن و همچنين حوزه هاي روستاهاي مربوط به آن به وسيله مأمورين و گماشتگان پادشاه انجام مي شد. شهرنشينان مشمول خدمت سربازي نبودند. بروز جنگ ها در پيشرفت امور صنعتي و تجاري وضع نامساعدي را پيش مي آوردند و امر مبادله كالا و ورود مواد خام و ساير امور معاملاتي را مختل مي ساختند. معمولاً در موقع بروز جنگ بر ميزان ماليات ها افزوده مي شد، به طوري كه مثلاً ماليات سرانه مضاعف مي گرديد و اين ماليات ها به وسيله ي حكومت مركزي (از طريق گماشتگان و كارگزاران شهر) كه معمولاً براي جنگ به هزينه هاي اضافي نيازمند بود، اخذ مي شد. همين امر موجبات تسريع در طبقه بندي مالي افراد شهرها را فراهم مي نمود».(8) براي تجار و صنت گران ساكن در اين شهرها، گستردگي حوزه ي قدرت دربار و به تبع آن يكپارچگي سياسي و اجتماعي منطقه و حفظ امنيت راه ها، الزامي ترين ابزار در رونق توليد و مبادله كالا و به تبع آن كسب ثروت به شمار مي رفتند و همين امر شهرهاي مذكور را به مهمترين پايگاه دربارهاي تمركزگراي ساساني مبدل ساخته بود، به صورتي كه از دوران شاپور اول به بعد و در پي آغاز سياست هاي تمركزگرايانه توسط وي، هرگاه دربار ساساني از پادشاهان قدرتمند و تمركزگرا همچون قباد و انوشيروان برخوردار مي شد، روند شهرسازي و شهرنشيني احياء گرديده و رونق مي يافت و در ادوار ديگر افزايش قدرت و نفوذ طبقه اشراف فئودال حاكم در دربار ساساني و تسلط آنان بر سازمان هاي سياسي و اداري كشور، توقف كامل روند شهرسازي و ركود در زندگي جوامع شهرنشين و بازرگان را در پي مي آورد.

شاپور اول كه پس از پايان دادن به مخاطرات ناشي از تجاوزات مستمر قبايل بدوي شرقي به كشور و فتوحات عظيم و پرشكوه خويش بر روميان و...از اقتدار و نفوذ قابل توجهي برخوردار شده بود، پس از تسلط كامل سياسي و نظامي بر ايالات شرقي كشور، در صدد پيگيري آرمان هاي تمركزگرايانه ي خود برآمد. وي كه تداوم حاكميت خاندان هاي اشرافي فئودال بر ايالات شرقي كشور را با آرمان هاي خويش در تضاد مي ديد، ضمن الغاي حاكميت خاندان هاي مذكور بر اين ايالات، سرزمين هاي تحت تملك آنان را مصادره نموده و به جاي آن اراضي مختلف و پراكنده اي را در سراسر كشور و در     سرزمين هاي متفاوت با حوزه ي نفوذ و قدرت اشراف مذكور، در اختيار آنان قرار داد تا به اين وسيله ضمن پراكنده ساختن اعضاي خاندان هاي اشراف و دورساختن آنان از ابزار قدرت خويش و تصاحب توان سياسي و نظامي آنان، خطرات احتمالي ناشي از گردن كشي و رقابت هاي رايج آنان را مرتفع ساخت.

شواهد موجود، قدرتمندترين خاندان هاي اشرافي و فئودال كشور در عهد ساسانيان را كه بنا به سنت كهن به هفت خاندان محدود شده اند، معرفي مي نمايند. خاندان كارن (قارن) پهلو، سورن پهلو و اسپهپات پهلو سه خاندان كهن و قدرتمندي بودند كه در عهد پارتيان (پهلويان) نيز در جرگه ي هفت خاندان حاكم بر كشور قرار داشتند و در عهد ساسانيان نيز پس از خاندان ساساني، به پرنفوذترين خاندان هاي اشرافي كشور مبدل شده بودند. مقر كارن ها همچون گذشته در نهاوند امروزي بود، سورن ها همچنان بر سيستان تسلط داشتند و جايگاه تاريخي اسپهپات ها نيز در حوزه ي گرگان قرار داشت. (اين جايگاه ها در پي تدبير شاپور اول در پراكنده ساختن املاك خاندان هاي مذكور از يد تملك آنان درآمدند). خاندان هاي ديگري نيز همچون انديكان، سپنديات و مهران و... نيز به عنوان خاندان هاي اشرافي پرنفوذ و حاكم در كشور معرفي شده اند. شاپور اول     سرسلسله هاي خاندان هاي مذكور را در دربار نگاه داشت و براي ايجاد تسهيلات براي استقرار مستمر آنان در جوار خويش، اراضي حاصلخيزي را در ايالت پارس به آنان واگذار نمود تا از توان و تجربه بالاي آنان در مديريت كشور بهره برداري كند.

شاپور اول پس از سر و سامان دادن كار خاندان هاي اشرافي كشور، دست به اصلاحات سياسي و اداري گسترده اي زد. وي ايالات خارج از حوزه ي دستكرت هاي شاهي را كه عمدتاً در شمال و شرق كشور واقع بودند، به مناطق سياسي و اداري مستقل و متعددي تقسيم نمود و بر هريك، يكي از فرزندان خويش و شاهزادگان دربار را گماشت، هرمزد اردشير پسر ارشد شاپور اول در پي قتل «آناك Anak » شاه ارمنستان، از خاندان سورن كه گماشته ي اردشير بابكان بود، از سوي پدر به شاهي ارمنستان برگزيده شد، ديگر برادر وي كه همنام پدر بود، شاه ايالت ميشان (ميسن) شد و نرسي برادر ديگر به شاهي سكستان، تورستان و هند (نواحي شرقي كشور) رسيد و كهترين آنان بهرام نيز به شاهي گيلان و نواحي ساحلي درياي مازندران منصوب شد.

در كتيبه سه زبانه ي شاپور اول در شرح جايگاه درباريان، پس از معرفي تعدادي از خاندان شاهي، به سران خاندان هاي اشرافي فئودال اشاره شده است، طبقه بندي اعضاي طبقه ي حاكم نشان مي دهد كه اگرچه شاپور اول در پيگيري سياست هاي تمركزگرايانه ي خود و در تلاش براي ترويج سنت هاي شهرنشيني در كشور، مناسبات فئودالي و سازمان هاي سياسي و اداري مبتني بر حاكميت همه جانبه ي خاندان هاي اشرافي كشور را كاملاً برهم زده بود، ليكن ويژگي هاي اجتماعي و اقتصادي زندگي غالب روستانشينان در كشور كه در تضاد با ساختارهاي شهرنشيني قرار داشت و نيز قرابت هويت رايج جوامع ايراني با سنن و ارزش هاي فئودالي (پدرشاهي)، پادشاه مذكور را ناچار ساخته بود تا در اداره و كنترل جوامع مذكور همچنان به توانمندي و تجارب بالاي مديريتي طبقه اشراف كشور و به تبع آن سران خاندان هاي مذكور وابسته گردد. اين امر تناقضات عميقي را در مناسبات و ساختارهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي كشور پديدآورد كه در تمامي دوران سلطنت ساسانيان در چهره ي رقابت هاي مخرب اشراف فئودال و پادشاهان ساساني و     هرج و مرج حاكم بر دربار مذكور ادامه يافته و به عامل اساسي در زوال دولت ساساني و سقوط آن مبدل گرديدند.

*          *                  *       *      *

سياست هاي اصلاح طلبانه ي شاپور اول بنا به سنت حاكميت ارزش هاي ديني بر هويت مستقل جامعه ي ايراني، آن گاه از اعتبار و اقبال عمومي برخوردار مي شد كه از پشتوانه ي مستحكم ارزش هاي اعتقادي و به تبع آن حمايت روحانيت به عنوان طبقه راهبردي در سازمان هاي اجتماعي و فرهنگي- اقتصادي جامعه مذكور برخوردار مي گرديد. درك شاپور اول نسبت به اين واقعيت و تلاش در رابطه با تبديل جوامع پراكنده ايراني به جامعه اي يكپارچه و همبسته تحت اداره و تسلط دربار وي، پادشاه مذكور را به كوشش در مشروعيت بخشيدن به آرمان ها و تدابير خويش از طريق اتكاء به آيين واحد و سراسري حاكم بر كشور به عنوان آيين رسمي دربار، واداشته بود.

مقارن با پادشاهي و كشورگشايي هاي شاپور اول، سراسر كشور عرصه ي نفوذ و رواج مباني اعتقادي گوناگوني بود. در شرق و شمال شرق كشور كه در يد خاندان هاي اشرافي همچون سورن و كارن بود، آيين مهرپرستي كه كاملاً با اصول و سنن موردنظر فئودال ها و مصالح آنان منطبق گرديده بود، همچنان رواج داشت و در شمال غرب كشور نيز موبدان مزديسنايي متكي به ارزش هاي زرواني، «گنزك» (شيز) در  آتروپاتكان را به پايگاه قدرت خويش و جايگاه مقدس جوامع مزديسنايي مركز و غرب كشور مبدل ساخته و از رونقي گسترده برخوردار شده بودند. در ايالت پارس نيز كه خاستگاه ساسانيان به شمار مي آمد، خاندان اشرافي مذكور كه از ديرباز از ويژگي دوگانه ي شاه- موبدي در حوزه ي قدرت خويش برخوردار بودند، ضمن اداره ي سرزمين خويش، به عنوان پريستار (سرپرست امور ديني) معبد آناهيتا در رواج سنت هاي مربوطه كوشش گسترده داشتند. در همان دوران در شرق كشور و در آن سوي مرزهاي آن آيين هاي بودا و هندو در بين كوشاني ها و جوامع ساكن در شبه جزيره هندوستان رواجي گسترده داشته و بنا به ارتباط تاريخي مؤمنان خويش با جوامع شرقي ايراني، در حال گسترش به درون كشور بودند. در غرب كشور نيز در بين النهرين بر اثر حضور فعال و استقرار بازرگانان و صنعتگران جوامع يهودي، سوري، آسياي صغير و اسراي رومي در شهرهاي پررونق اين منطقه و نيز بخشي از خوزستان، آيين هاي يهود و عيسوي در كنار باورهاي التقاطي و گنوستيكي مانند مانوي ها، مانداييان ها و... پيروان زيادي را براي خود دست و پا كرده بودند. در چنين شرايطي، شاپور اول با درك از شرايط نابسامان حاكم بر فرهنگ و تفرقه ي گسترده ي اعتقادي در سراسر كشور و عدم تطابق شرايط مذكور با آرمان هاي وحدت طلبانه و تمركزگرايانه ي خويش، درصدد گزينش و اشاعه ي مباني اعتقادي واحدي به عنوان آيين رسمي كشور برآمده بود.

به نظر مي رسد كه بيگانگي محسوس ارزش هاي منسوب به آيين مزديسنا  با ساختار زندگي شهرنشيني از يك سو و اهميت گسترده و سرنوشت ساز شهرهاي كشور در سياست هاي تمركزگرايانه ي شاپور اول و تأمين هزينه هاي دربار وي، موجب توجه و گرايش پادشاه مذكور و درباريان وي به مباني اعتقادي و ارزش هاي نويني گرديد كه به تازگي توسط ماني پيامبر نوظهور در بين النهرين ارائه شده بود، گرديد.

ماني را از پدر و مادري ايراني دانسته اند. بنا به اخبار، مادر وي از نسل پارت ها و از دودمان «كام ساراكان» بوده است و پدرش را «فاتك» نامي دانسته اند كه از همدان  به بابل مهاجرت كرده و در قريه يي معروف به «مسن Messen» اقامت گزيده بود. در دوران مذكور بر اثر سرخوردگي گسترده ي جوامع آسياي غربي از اديان متعدد رايج در منطقه كه به ابزار توسعه طلبي ها و جنگ افروزي هاي دولت هاي متعدد و مدعي در منطقه مبدل شده بودند، مجاهدت هاي فلسفي تازه اي رواج يافته بود كه با هدف ايجاد قرابت اعتقادي بين جوامع مختلف و كاستن از انگيزه هاي اعتقادي مربوط به دشمني ها و سلطه جويي هاي مرسوم دولت هاي توسعه طلب شكل گرفته و بر اساس آن نهضتي براي درهم آميختن ارزش هاي اعتقادي گوناگون و تبديل سنت هاي آييني رايج و مشترك در بين جوامع منطقه به مباني اعتقادي التقاطي نويني كه «گنوستيك» خوانده شد، برپا گرديده بود. فاتك پدر ماني در مسن با نحله ي فكري و اعتقادي «مغتسله» كه از فرقه هاي گنوستيك بود آشنايي يافته و به آن گرايش پيدا كرده بود و ماني نيز كه در همين جا و در سال 215/216 ميلادي متولد شده بود، در نوجواني به آيين پدر درآمده بود امّا به زودي با تحقيق گسترده در آيين هاي مختلف همچون زرتشتي، عيسوي، مهرپرستي، يهودي و بودايي و نيز مذاهب گنوستيك و اختلاط مباني اعتقادي و ارزش هاي رايج در بين اديان مذكور، خود آيين    تازه اي را بنيان نهاد كه به نام خود وي «مانوي» خوانده شد. ماني خود را «فار قليط» بشارت داده شده توسط عيسي مسيح معرفي مي كرد و با ارائه ي اصول آيين خود در بابل، شروع به دعوت نمود و سپس با مسافرت به نقاط مختلف كشور به اشاعه ي آن پرداخت. وي در عهد اردشير بابكان به هندوستان سفر كرده و مردم آن ديار را به آيين خويش خواند و چون خبر مرگ اردشير و جلوس شاپور اول به وي رسيد به ايران بازگشته و در خوزستان به حضور شاه جوان ساساني رسيده و آيين خود را به او ارائه كرد.

آيين ماني مخلوطي از اصول اعتقادي مربوط به اديان زرتشتي، عيسوي، بودايي و كلداني و فلسفه يونان و مسلك ابن ديصان بود. «ماني چون مي خواست دين خود را عالمگير كند. از اين رو عمداً آراي خود را با عقايد ملل گوناگون وفق داده و اصطلاحات آنان را به كار برده است. چنانكه كتب خود را به زبان هاي مختلف مي نوشت».(9) وي تضاد فاحش طبقاتي رايج در جوامع منطقه و نيز سلطه گري هاي دول مقتدر حاكم به ويژه دولت روم بر جوامع كوچك غرب آسيا را كه به غارت ثروت اين جوامع و كشتار مستمر آنان مي انجاميد، در يك نوع تضاد قاطع بين قلمروهاي نور و تاريكي خلاصه كرده بود و با تجسم دنياي ستمگران و سلطه جويان خودكامه و غارتگر به عنوان قلمرو تاريكي كه به دنياي مردم پاك و زحمتكش (نور) تجاوز مي كنند، تضاد و رويارويي اين دو قلمرو را نشان مي داد. به اعتقاد وي در اين رويارويي اگرچه خداوند روشنايي شكست مي خورد امّا تسليم نمي شود و در خفا به تجهيز خود پرداخته و از مادر حيات كمك مي خواهد.

ماني تقويت خداي روشنايي را در ياري مومنان مي دانست. به باور وي انسان تركيبي از ماده (قلمرو تاريكي) و روح است كه اخگري از نور خدا و متعلق به قلمرو روشنايي يا نور بشمار مي آيد. وي از مؤمنان مي خواست تا با رياضت و ترك دنياي مادي، زمينه هاي رهايي اين اخگر را از زندان جسم فراهم آورند. ابوريحان بيروني مي نويسد: «ماني، مردم مايه ور و عالي را به كشتن نفس، ايثار درويشانه، كشتن شهوت، ترك دنيا، زهدگزيني، قناعت و صرفه جويي با روزه هاي مداوم، نگه نداشتن جز قوت و غذاي يك روزه و حرام شمردن پس انداز و ثروت اندوزي و ترك مجامعت زنان و در برنامه حداقل و شعارهاي معمولي خود مردم عادي را به قناعت در زندگي زناشويي با يك زن و ده يك صدقه دادن و يك روز در هفته روزه داشتن دعوت مي كند».(10)

دين ماني در غرب با اصول عيسويت آميزش يافت و در شرق با ارزش هاي اعتقادي بودا تركيب گرديد و به همين دليل، بنا به قرابت با سنت هاي اعتقادي و فرهنگي رايج در بين جوامع مختلف به سهولت و سرعت از سوي آنان مورد پذيرش قرار گرفت و به نظر    مي رسد كه همين امر يعني نفوذ سريع و گسترده ي آموزه هاي پيامبر مذكور در نزد جوامع ديگر و تطابق ارزش هاي آن با ساختارهاي زندگي شهرنشيني، زمينه را براي توجه و گرايش شاپور اول به اصول و مباني آييني وي فراهم آورده بود. ماني به دعوت پادشاه مذكور به دربار وي آمد و به او تقرب يافت، اما اين نزديكي فرجام مطلوبي براي ماني و پيروان وي در ايرانشهر به دنبال نياورد. زيرا آموزه هاي زهدگرايانه و تأكيد ماني بر لزوم ترك جهان مادي از سوي مؤمنان و مراتب دشواري را كه وي براي برگزيدگان آيين خويش تعيين نموده بود از يك سو با ارزش هاي حاكم بر هويت جوامع ايراني در تباين بود و از سوي ديگر با اهداف شاپور يكم در برپايي شاهنشاهي تمركزيافته  چندان هماهنگي نداشت و به همين دليل با اكراه و روي گرداني دربار و جوامع ايراني روبرو گرديد. مآخذ و منابع وجود روحاني قدرتمندي به نام «كرتير» در دربار شاپور اول به عنوان عامل تعيين كننده در عدم كاميابي ماني در دربار ساساني برشمرده اند و رانده شدن وي از دربار شاپور اول را به شكست وي در مباحثه باكرتير منسوب كرده اند. ماني به ناچار با ترك دربار ساساني، به هندوستان مهاجرت كرد و تا سال 227 ميلادي مقارن با تاج گذاري بهرام اول به كشور بازنگشت  و رقيب وي كرتير نيز كه پيش از آن، از عهد اردشير بابكان به عنوان هيربد معبد آناهيتا در استخر معرفي شده است، در پي اين پيروزي به تنها اميد شاپور اول در ايجاد وحدت آييني در كشور مبدل گرديد.

******

نام «كرتير» نخستين بار در كتيبه شاپور اول به عنوان «هيريد» (مفسر اوستا و شارح مباني اعتقادي مزديسنا )، در آخر فهرست درباريان، پس از زندان بانان و دروازه بان كاخ شاهي آمده است و به نظر مي سد كه در عهد اردشير اول و پسرش شاپور، باتوجه به اينكه پادشاهان مذكور بنا به سنت كهن دودمان خويش ضمن كسب جايگاه متمايز سياسي خود به عنوان پادشاه كشور، پريستار آتشكده آناهيتا نيز دانسته مي شدند، سازمان مستقلي از روحانيون در ايالت پارس شكل نگرفته بود، اما در عين حال، احتمالاً، شاپور اول كه بنا به جايگاه پادشاهي خويش و اشتغال گسترده به مسائل سياسي و نظامي، قادر به ايفاي رسالت ديني خود نبود، با اعطاي اختيارات خويش به كريتر و واگذاري لقب «رئيس بزرگ همه ي روحانيون سراسر كشور و نيز مسئول اداره پرستشگاه آناهيتا و آتش شاهي آن» به او، وي را مأمور ترويج آيين مزديسنا  و حاكميت يكپارچه آن بر مبناي اعتقادي جوامع ايراني، ساخته بود.

همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، در دوران پادشاهي شاپور اول، به واسطه ي تنوع مباني اعتقادي رايج در نقاط مختلف، سراسر كشور در معرض تفرقه سياسي، اجتماعي و فرهنگي قرار گرفته بود و چنين شرايطي بالطبع مانع از كاميابي پادشاه مذكور در فراهم آوردن زمينه هاي حاكميت متمركز خويش بر سراسر كشور و تحكيم پايه هاي آن در نزد جوامع گوناگون ساكن در اين كشور گرديده بود. كرتير در چنين شرايطي پاي به ميدان مبارزه گذارد و با استفاده از جايگاه متمايز و تاريخي روحانيت در هويت جوامع ايراني، تلاش گسترده اي را براي پايان دادن به رونق آيين هاي تفرقه انگيز رايج و اشاعه ي سنن و ارزش هاي آيين مزديسنا به جاي آنها آغاز مي كند و در برخورد با مباني اعتقادي گوناگون رايج در كشور به ويژه آيين مهرپرستي در شرق كشور و سنت هاي زرواني حاكم بر آيين موبدان گنزك كه براساس تطابق با آرمان ها و مصالح تفرقه گرايانه و مركز گريز اشراف فئودال تبيين و اشاعه يافته بودند، با جديت و شدت عمل مرسوم در آن دوران وارد عمل    مي شود.

كرتير در كتيبه هايي كه از خود بر جاي گذارده است. به شرح مجاهداتي كه براي پايان دادن به هرج و مرج ديني در كشور و استقرار آيين مزديسنا  به عنوان تنها آيين رايج و دين رسمي شاهنشاهي ساساني به كار برده است، مي پردازد. براساس متن اين كتيبه ها، كرتير با تعصبي فراوان برخاسته از ايمان خويش و با خشونت و شدتي تام به سركوب كفار، مرتدان، زنادقه و... پرداخته و و معابد آنان را يا ويران ساخته و يا به آتشكده هايي براي پرستش آتش ورجاوند مبدل نمود. «كرتير در كتيبه ي خود در كعبه ي زرتشت سطر 9 و 10، مخصوصاً به يهوديان، بوداييان، هندوان و نصرانيان (مانداييان ها) پيروان يحيي تعميدگر)، عيسويان و مكتك ها (احتمالاً پيروان مهرپرستي) و مانويان تاخته و كانون هاي ايشان را تباه ساخته و تكفير كرده است ... كار كريتر به نتيجه رسيد، وي شالوده اي براي قدرت روحانيون گذاشت كه در آينده با قدرت بزرگان برابري مي كرد و حتي شايد از آن هم درمي گذشت». (11) «كريتر كليه امور مذهبي را در اختيار شخص خود داشت... پرستشگاه هاي دولتي (بگوستان- بغستان) و انجمن هاي موبدان جنب آتشكده ها تأسيس كرد و به آن جنبه رسمي و دولتي داد... كريتر در سراسر كشور و هرجا كه اسبان و لشگريان شاهنشاه راه مي يافتند و هرجا كه آيين زرتشت رواجي نداشت، آتشكده برپا كرد. كريتر تفسير و تأويل خود را از آيين زرتشت و آيين خود براي زندگان ارائه كرد و آن را يگانه آيين رسمي كشور خواند». (12)

كريتر در كتيبه ديگر خود در سرمشهد (در استان فارس) ضمن برشمردن فعاليت هايش چنين مي گويد: فعاليت هاي ديني فزوني يافتند، بس آتش هاي بهرام كه نشانده شد و بس موبدان كه شاد و كامروا شدند... و نيكي هاي بسيار به اُهرمزد و ديگر ايزدان رسيد و آسيب هاي بسيار به اهريمن و ديوان ...شمايل ها (اشاره به تنديس هاي مهر) نابود و كمين گاه هاي ديوان درهم كوبيده و جاي ها و سكونت گاه هاي ايزدان ايجاد شد». (13)

«وي مي گويد كه روحانيان زرتشتي را كه لازم بود كيفر داد و توبيخ كرد ولي دين مزديسنايي و موبدان نيك را در اين سرزمين تمجيد و تكريم كرد، وي مي افزايد: بسياري مردمان كه كافر بودند، ايمان آوردند و بسيار كسان بودند كه آموزه هاي ديوان را باور داشتند و به واسطه ي من از آن آموزه ها دست كشيدند». (14)

كريتر همان گونه كه در كتيبه خود، در كعبه زرتشت گواهي مي دهد، به پاس نقش كارساز خويش در محو آثار حضور و نفوذ اديان تفرقه انگيز رايج در كشور و تحكيم جايگاه آيين مزديسنا به عنوان آيين رسمي دربار و دولت ساساني، از سوي شاپور اول به مقام «موبدان موبد»ارتقاء يافته و ضمن رهبري سازمان تازه پاگرفته ي روحانيون، در اجراي رسالت ديني خويش، امر قضاوت را نيز برعهده گرفته بود. وي در شرح موقعيت خويش در دربار شاپور اول در اواخر پادشاهي وي مي گويد: «بدين روال چه در دربار شاهي و چه در سرزمين ها و استان ها درباره ي امور ديني از همه بزرگ تر و نيرومندتر شدم».

مجاهدت كريتر در پايان دادن به كار باورها و سنن اعتقادي متنوع رايج در سراسر كشور كه موجب تفرقه و دشمني بين جوامع ايراني گرديده بود و نيز كوشش موفق وي در ترويج گسترده و سراسري آيين مزديسنا به عنوان «دين رسمي كشور»، زمينه ي لازم را براي كاميابي شاپور اول در دست يابي به آرمان هاي وحدت طلبانه و تمركزگرايانه ي خويش و گسترش حاكميت سياسي و اداري دربار خود بر سراسر كشور فراهم آورد.

فهرست نام ايالاتي كه در كتيبه شاپور در كعبه زرتشت، به عنوان سرزمين هاي تحت فرمان شاپور اول آورده شده است، نشان مي دهد كه پادشاه مذكور در اواخر عمر خويش توانسته بود به اهداف خويش، در حوزه هاي سياسي، اداري و نظامي دست يابد.

ايالاتي كه در فهرست مذكور، نام برده شده اند، عبارتند از: «پارس، پرثو (پارت)، خوزستان، ميشان، آسورستان، اديابن، عربستان، آتروپاتكان، ارمنستان، گرجستان، ماهلونيا، آلبانيا (كشور آذربايجان كنوني)، تورستان، مُكران، پردان، هند، كوشان شهر، سُغد و چاچ (حوالي تاشكند در ازبكستان كنوني)». شاپور مي گويد كه: «همه اين شهرها و فرمانروايان شان و واليان ايالات (پاتكوسپان ها)، يا خراج گذار ما شدند و يا به فرمان ما درآمدند». در اين فهرست، نامي از سرزمين هاي متصرفه ي شاپور اول در آسياي صغير و دشت سوريه به چشم نمي خورد و به نظر مي رسد كه در آن دوران، ساسانيان نيز هم چون پارتيان از سازمان و برنامه هاي خاصي در رابطه با اداره ي سرزمين هاي متصرفي بيگانه محروم بوده اند و تنها به كشتار و ويراني اين سرزمين ها و غارت ثروت جوامع ساكن در آن ها اكتفا مي كرده اند.

شاپور يكم در 273 ميلادي بدرود حيات گفت و فرزند ارشد وي هرمزد اردشير كه در آن زمان به شاهي ايالت مهم و استراتژيك ارمنستان برگزيده شده و در آن ايالت حكومت مي كرد، بنا به وصيت پدر به جاي وي بر تخت نشست. وي نيز به پاس خدمات گسترده ي كرتير در گسترش حاكميت سنت هاي مزديسنايي در سراسر كشور و به تبع آن پايه هاي حاكميت تمركزگرايانه ي دربار ساساني، در تقويت وي كوشيد و همان گونه كه كرتير در كتيبه كعبه زرتشت مي گويد: وي را به دريافت كلاه و كمر و لقب «موبد اهورامزدا» نائل كرد.كرتير در اين دوران ضمن جايگاه متمايز خود به عنوان موبد اهورامزدا، مسئوليت پريستاري آتشكده آناهيتا در استخر و آتش شاهي آن را نيز دارا بوده و به سمت رئيس دادگاه عالي كشور «دادور دادوران» (قاضي القضاه) گمارده شده و از قدرتي نامحدود برخوردار شد. جايگاه متمايزي كه وي در دوران يك ساله پادشاهي هرمزد اردشير به دست آورد، اين امكان را به وي داد تا پس از مرگ پادشاه مذكور (274 ميلادي) و در عرصه رقابتي كه بين برادران وي، «نرسي» (شاه شرق كشور- سكان شاه) و «بهرام»          (شاه كرمان- كرمان شاه) برسر جانشيني برادر متوفي برپا گرديد، از بهرام برادر كهتر حمايت كرده و وي را با نام «بهرام اول» بر تخت بنشاند.

با بر تخت نشيني بهرام اول، ماني به اميد جلب توجه و همراه ساختن پادشاه مذكور، به ايران بازگشته و با حضور دربار، وي را به آيين خويش فراخواند. ليكن با واكنش منفي و شدت عمل پادشاه و البته كريتر موبد روبرو شد و «به فرمان بهرام اول در سال 276 ميلادي، ماني را به زندان افكندند، به طوري كه در همان جا، جان سپرد و چيزي نگذشت كه جانشين وي «سي سي ني»، نيز اعدام شد و مانويان از نشر و اشاعه ي رسمي مذهب خويش ممنوع و محروم گرديدند».

بهرام دوم در عهد پادشاهي پدر و در پي اقدام وي در واگذاري شاهي ارمنستان به برادر خويش نرسي به جاي عموي خود به شاهي ايالات شرق كشور گمارده شده بود و از اينرو «سكان شاه» خوانده مي شد. براساس برخي از منابع، وي در آغاز بر تخت نشيني از سوي برادر ديگر خود «هرمزد» كه به جاي او، شاهي شرق كشور را دارا شده بود، مورد تهديد قرار گرفت. اين مدعي در شورش خويش ناكام مانده و جان خود را بر سر آن نهاد ليكن نابساماني ناشي از رقابت دو برادر، «كار car» امپراتور روم را به صرافت انداخته بود تا از فرصت استفاده كند و به ايران هجوم برد. وي با تدارك سپاهي عظيم در 282 ميلادي به شرق يورش آورد و با عبور از فرات تعدادي از شهرهاي بين النهرين را متصرف شد. امّا اين لشگركشي به واسطه ي قتل وي توسط صاعقه ناكام ماند و روميان ناچار شدند عليرغم تحمل هزينه هاي بسيار در اين لشگركشي، به روم بازگردند.

بهرام دوم شانزده سال سلطنت كرد و در دوران وي كرتير به بالاترين جايگاه خويش در كشور دست يافت و به عنوان نزديك ترين و ارشدترين مقام پس از پادشاه به مشاور اعظم وي مبدل گرديده و نقشي تعيين كننده در سياست هاي دربار و اداره كشور ايفا نمود. بهرام وي را به سمت «رئيس تشريفات ديني و عالي جناب آتشكده آناهيتا استخر» منصوب كرده و در ضمن لقب شخصي «كرتير، نجات بخش روان بهرام و موبد اهورامزدا» را نيز به او اعطا كرد.

*          *                  *       *      *

با مرگ بهرام دوم، كرتير و يارانش كه قدرتمندترين آنها وهونم (فرمذار كل پادشاهي)، دودمان هاي اشرافي كارن و انديكان و نيز شهرب هاي استان هاي شاهي معرفي شده اند، سرير شاهي را در اختيار بهرام سوم فرزند پادشاه متوفي قرار دادند. امّا شادي و سرور ناشي از بر تخت نشيني شاه جوان و محبوب كرتير چندان به درازا نيانجاميد. اقدام كرتير و يارانش در نشاندن فرزند جوان بهرام دوم بر تخت سلطنت، بالاخره كاسه صبر «نرسي» را لبريز ساخت و مدعي مذكور نوميد از همراهي كرتير و ديگر اشراف قدرتمند دربار، خود براي كسب حقوق مورد ادعاي خويش در پادشاهي، دست به كار شده و به تدارك نيروي نظامي براي هجوم به تيسفون و تصاحب تاج و تخت پرداخت.

نرسي در كتيبه اي كه از خود در «پايكولي» برجاي گذارده است، به شرح رويدادهاي سياسي و نظامي مربوط به دوران مذكور مي پردازد و مي گويد: «اين يادبود پديد آمده است از بغ مزداپرست، خدايگان نرسي»، شاهنشاه ايران وانيران كه چهر از ايزدان دارد... من شاه ارمنستان بودم ...و وهونم خود سوگند خويش شكست و (اسير) اهريمن و ديوان شد و (همه راه ها را) بست و بدين روال نه برابر ما راهي بود و نه... برابر شاهزادگان و...و بزرگان و آزادگان و پارسيان و پارتيان». وي در كتيبه مذكور به معرفي مهم ترين دشمنان خويش مي پردازد و از وهونم، آذر فرنبغ «شاه ميشان» (نواده ي شاپور اول و برادر همسر بهرام دوم) و دودمان هاي اشرافي «كارن» و «خواتوانديكان» و نمايندگان آنان «اردشير كارن» و «نرسي خواتوانديكان» و البته كرتير (تنها يك بار) نام مي برد و حاميان خود را اين گونه معرفي مي كند: شاپور ارگبد، شاهزاده پيروز، شاهزاده نرسي فرزند ساسان و پاپك، بيدخش وارد، شيرهزاربد و اردشير، سورن و هرمز ]وراز...[ و اسپهبد رشن و اردشير، ]شهرب[ تهم شاپور و ]... سرخزانه دار كشور و زودكرت، مُهردار[ و همه شاهزادگان ]و بزرگان و آزادان و گذك خذايان[ و شهرب ها و آمارگرها ]و پارسيان و پارتيان[ كه در منطقه ي «حيان Hayyan» به وي پيوسته بودند.

سپاه نرسي به سوي تيسفون تاخت امّا گمان مي رود كه به سبب غيبت بهرام سوم و سپاه تحت فرمان وي كه به سكستان رفته بودند و عدم وجود نيروي دفاعي كافي كه تحت فرمان «وهونم» در پايتخت (تيسفون) باقي مانده بودند «به خاطر تصرف پايتخت، جنگي درنگرفت. نرسي همين كه به كاخ خود رسيد، خود را شاهنشاه خواند و بزرگان هواخواه او سوگند وفاداري ياد كردند. بي درنگ سپاهي جهت سركوبي به ميشان فرستاده شد و ما تاج از سر شاه ميشان برگرفتيم و او را از تخت شاهي و شهرياري بركنار كرديم. «پس از اندكي سپاه وهونم درهم شكست و خود او اسير شد. وي را دست بسته به پايتخت آوردند».(15)

آسيب ديدگي كتيبه پايكولي موجب شده است كه از فرجام كار بهرام سوم (سكان شاه)، وهونم (فرماندار كل) و به ويژه كرتير آگاهي درستي برجاي نماند و از آنان ديگر نامي به ميان نيايد. تنها مي توان به اين نكته پرداخت كه كرتير پس از بر تخت نشيني نرسي از دربار رانده شده و يا به قتل رسيد و از آن پس نرسي و حاميان وي با چنان جديتي به محو آثار وجودي و اقدامات كرتير پرداختند كه حتي چند نسل بعد موبدان ساساني نيز از وجود شخصيتي با چنان نامي آگاهي نداشتند و حتي يك سده بعد، شخصيت و اقدامات وي را به موبد موهومي به نام «توسر» (تنسر) نسبت دادند و با اين اقدام خود تا به امروز و نيز پس از پانزده قرن همچنان محققين و مورخين تاريخ اين سرزمين را به اغفال و گمراهي دچار   نموده اند. به نظر مي رسد كه در اين كار اشراف فئودال حامي نرسي از خاندان هاي سورن، وراز و اسپهپد و نيز موبدان گنزك (شيز) مستقر در آتروپاتكان كه از اقدامات كرتير خسارت بسياري را متحمل شده بودند، نقشي اساسي داشتند.

بنا به متن پايكولي، نرسي به نام اهورامزدا و همه ي ايزدان و الهه ي آناهيتا بر تخت ايرانشهر نشست. پرستشگاه دودمان وي (پرستشگاه آناهيتا در استخر) كه توسط غاصبان تصاحب شده بود (اشاره به كرتير)، از نو به شاهنشاه بازگشت. «در تصوير تاج گذاري نرسي در نقش رستم، مظهر قدرت شاهي نه از سوي اهورامزدا، بلكه از سوي آناهيتا به وي واگذار مي شود».(16)

جانشيني آناهيتا به جاي اهورامزدا در واگذاري مظهر قدرت شاهي به نرسي، در حقيقت منادي تحولات عظيمي بود كه مقارن با پادشاهي وي در ساختار اعتقادي كشور و سازمان روحانيت فعال آن تحقق پذيرفت. اقدام مذكور به روشني مبين حضور تعيين كننده و مسلط ارزش هاي جبرگرايانه ي زرواني موردنظر موبدان آتروپاتكان بر مباني اعتقادي رايج دربار است كه به احتمال بسيار با حذف كرتير و هيربدان ياور وي و جايگزيني موبدان زرواني مسلك آتروپاتكان به جاي آنان در سازمان ديني كشور صورت گرفت. موبدان مذكور كه مطابق با خواست نرسي بر ساختار اعتقادي حاكم بر كشور تسلط يافتند، براي تحكيم جايگاه خويش سازمان روحانيت نويني را ارائه كردند كه در آن موبدان كه پيش از اين بنا به سنت امر نظارت و اداره ي مراسم و مناسك آييني را برعهده داشتند به عنوان ركن اساسي و قشر متمايز در طبقه روحانيت، در رأس مجموعه اي قرار گرفتند كه در طي آن گروه هاي «هيربدان» (مفسران اصول دين و جنبه هاي علمي آن)، «وربذان» (دستورها) و «مغان اندرزبذ» (مغان آموزگار) به ترتيب اهميت و جايگاه خويش به عنوان         زيرمجموعه هاي سازمان روحانيت طبقه بندي شدند. رهبري اين طبقه با «موبذان موبذ» بود كه رياست همه امور روحاني و از جمله تمامي اقشار روحانيت را برعهده داشت و در جميع مسائل نظري دين و اصول و فروع آن فتوي مي داد. «شاه در جميع مواردي كه با مذهب در تماس داشت. رأي موبذان موبذ را مي خواست. اين شخص از آن جا كه هادي معنوي و مشاور روحاني سلطان بود، در تمام شئون كشور نفوذ فوق العاده اي داشت».(17)

نرسي كه با جايگزين ساختن الهه ي آناهيتا به جاي اهورامزدا در ارائه ي نماد پادشاهي به وي، بر دلبستگي خود به سنن زرواني تأكيد ورزيده بود، با گزينش «آذرگشنسب» واقع در گنزك به عنوان آتش شاهي و حامي سپاهيان دربار ساساني، حاكميت موبدان آتروپاتكان و ارزش هاي زرواني موردنظر آنان را بر مباني اعتقادي رايج در كشور اعلام نمود. پادشاه مذكور و خاندان هاي اشرافي و فئودال حامي وي كه درصدد تحكيم جايگاه متزلزل سياسي و اجتماعي خويش بودند، با واگذاري اختيارات گسترده و اعطاي مزاياي قابل توجه از جمله اراضي حاصلخيز واقع در محدوده ي جغرافياي     آتشكده ها به موبدان مذكور كه در لواي تأمين هزينه هاي آتشكده صورت پذيرفت، اين امكان را در اختيار آنان قرار دادند تا با تقويت توان اجتماعي و اقتصادي خويش و نفوذ گسترده در نزد جوامع عمدتاً روستايي كشور مجموعه تدابيري را با هدف تقويت جايگاه دربار نرسي و احياي سنن فئودالي موردنظر اشراف كه در پي سياست هاي تمركزگرايانه ي شاپور اول و كرتير خدشه دار شده بودند، به كار بندند. اين تدابير طبقه پرنفوذ و مقتدر روحانيت را كه تا پيش از آن، در پي مجاهدات كرتير به تأثيرگذارترين طبقه در جامعه و دربار ساساني مبدل شده بود و به همت كرتير، كشور را به سوي حاكميت ارزش هاي ديني بر حيات سياسي و اجتماعي آن و نيز تحكيم وحدت اجتماعي و ارتقاء سطح تمدن جوامع ايراني، پيش برده بود، به جماعت كارگزار دربار و اشراف فئودال مبدل ساخت كه با مأموريت تحكيم جايگاه كارفرمايان خويش و اشاعه ي ارزش هايي مطابق با منافع سلطه جويانه و غارتگرانه ي آنان به ميدان آمده بود.

بازتاب اين تحول يعني تبديل ارزش هاي متمايز و سرنوشت ساز ديني به ابزار تأمين كننده ي اهداف و مصالح صاحبان قدرت، پيش از اين نيز در دوران سلطنت هخامنشيان و عصر پارتيان، فروپاشي وحدت اجتماعي و خدشه دارشدن هويت مستقل ايرانيان را بدنبال آورده بود. انحراف مباني اعتقادي مزديسنا از اصول و ارزش هاي پويا و اصيل خويش و آلوده ساختن آن به ارزش هاي منحط جبرگرايانه و خرافه موردنظر موبدان زرواني و طبقه اشراف حاكم نتيجه ي منطقي اين روند بود كه باشدتي قابل توجه و تحت حمايت گسترده دربار بر سراسر كشور سايه افكند. موبدان مذكور كه سوداي تسلط كامل بر جامعه را در سر داشتند، ضمن تحكيم جايگاه سنن فئودالي مبتني بر بنده داري و كاست طبقاتي حاكم، مجموعه ي باورها و قوانين شرعي را اشاعه دادند كه براساس آن هر فرد مؤمن از تولد تا مرگ و شب و روز، با اندك بي توجهي به شعائر و قوانين مذكور و عدم توجه به منهيات در معرض ارتكاب گناه دانسته مي شد، همين امر توجيه لازم را براي دخالت موبدان در كوچك ترين حوادث در زندگي روزمره ي آحاد جامعه، فراهم آورد. آن گونه كه «اگاثياس» گزارش مي دهد: «در دوران مذكور امور عامه ي خلق برطبق نصايح و موافق پيش بيني مغان ترتيب و تمشيت مي گرفت و مخصوصاً در دعاوي اشخاص دقت مي كردند و با نهايت مواظبت جريان وقايع را مدنظر گرفته و فتوي مي دادند و ظاهراً هيچ چيز را مردمان درست و قانوني نمي دانستند، مگر آنكه به تصديق مغي رسيده باشد».(18)

«... روحانيون (موبدان) در ارتباط با عموم، مشاغل متفرق و مضاعف داشتند. اجراي تطهيرات آييني، اقرار شنيدن، آموزش دادن، حكم به توبه و انابه و اداي غرامت، اجراي حدود شرعي، انجام دادن شعائر و مراسم متداول در ولادت و كُشتي بندان (كُستي= بند كمر به نشانه ي بندگي اهورامزدا)، ازدواج و تجهيز جنايز (مراسم تدفين) و انواع اعياد ديني و...».(19)

علت اساسي اقتدار موبدان اين نبود كه اين جماعت ضمن كسب حق قضاوت، ثبت ولادت و عروسي، رهبري و نظارت بر مناسك ديني (از مراسم عمومي تا كوچك ترين فعاليت هاي شخصي) و قرباني و.... را دارا بودند، بلكه علّت عمده ي آن داشتن املاك و ضياع و عقار و ثروت هنگفتي بود كه اين جماعت به تدريج به عنوان موقوفات آتشكده، رد مظالم، جرائم ديني، صدقات و نذورات و... كسب مي كردند. «در عمل اين طايفه (موبدان) استقلال تام داشتند و مي توان گفت كه دولتي در دولت تشكيل داده بودند. حتي در زمان شاپور دوم كشور ماد و خصوصاً آتروپاتكان (پايگاه موبدان زرواني) را كشور مغان مي شمردند. در آن نواحي املاك حاصلخيز و ييلاقات و ابنيه عالي داشتند كه ديوار و حصاري حافظ آن نبود و مغان بنابر قواعد و رسوم خاص خود مي زيستند».(20)

پيوستن موبدان به جماعت صاحب قدرت و مكنت موجب شد تا طبقه مذكور از همان آغاز همدوش و همراه با اشراف فئودال دربار ساساني در تحولات سياسي و اجتماعي كشور نقشي تعيين كننده ايفا نمايد. دخالت گسترده آنان در امور مختلف كشور و تبديل آنان به بخشي از طبقه حاكم فئودال و صاحب املاك وثروت در كشور، آن چنان آنان را به مسائل متفاوت با هويت خويش آلوده كرد كه با جدايي از رسالت خود و به تبع آن بدعت در اصول دين به نفع مصالح صاحبان قدرت، مباني اعتقادي حاكم بر كشور را كاملاً به انحراف و قهقرا كشاندند. دامنه ي قوانين و سنن ديني كه اين جماعت تبيين و اشاعه دادند، آن چنان گسترده بود كه تمامي اعمال و مؤمنان ايراني را در زندگي روزمره ي خويش شامل مي گرديد و منهيات برخاسته از اين قوانين شرعي قيود ناگسستني و محكمي را در لواي ممانعت از ارتكاب گناه و عقوبت مهيب آن، بردست و پاي آنان نهاده بود. براساس اين قوانين كه در گزارش هاي مربوط به دوران مذكور به آن ها اشاره گرديده است، مومنان بايستي در وقت شستشو و كُستي بستن و غذاخوردن و به قضاي حاجت رفتن و عطسه كردن و زلف كردن (شانه كردن موي سر) و ناخن گرفتن و چراغ افروختن و... دعاي مخصوص را كه از بركرده اند، خوانده و اوراد ويژه اي را زمزمه كنند، نبايد اجازه دهند كه آتش خانگي خاموش شده و يا پرتو آفتاب بر آن بتابد، آب و آتش نبايد به هم برسند، ظروف فلزي نبايد زنگار ببينند و زنگ بزنند، زيرا كه فلز مقدس است. آيين و آداب لازمه تطهير بدن از نجاسات، مس ميت (دست زدن به ميت) و حيض (قاعدگي) و نفاس (زائو) و... خاصه در صورتي كه فُگانه (بچه مرده) به دنيا آمده باشد. اين قوانين بي نهايت خسته كننده و ملال آور بود. اَرداوِراژ (ارداويراف) (روحاني مشهور عهد ساساني) در معراج خويش در ميان مرتكبين معاصر كبيره، از قتل و فحشاء و زناي محصنه و لواط و سوگند دروغ و احتكار، در دوزخ كساني را مي بيند كه گناهشان آن بوده كه به گرمابه بسيار رفته اند، آب و آتش را با ظروف ناپاك آلوده اند و موي و ناخن و شپش و رشك بر آتش انداخته اند و خود را طاهر نكرده و به كار نشسته اند و در هنگام غذاخوردن سخن گفته اند و بر مردگان زاري كرده اند و پاي برهنه راه رفته اند و...

رواج سنت هاي تازه مبتني بر پرستش آتش كه تا پيش از آن تنها به خاطر ارتباط با نور و به عنوان جوهر اهورايي مورد احترام بود و تعيين نمازهاي واجب بر آن، اشاعه ي باورهاي منحط مربوط به آلودگي خاك و آب و فلز كه باعث ايجاد محدوديت هاي گسترده اي در امر توليد و فعاليت هاي روزمره ي زندگي ايرانيان، خصوصاً جوامع صنعتگر ساكن در شهرها گرديده بود، رواج گسترده ي سنن خرافه مربوط به كشتار حيوانات به عنوان «خرفستران» به جاي مباني اعتقادي و اصول رباني مربوط به نفي و طرد عوامل شر و اهريمني و... دين را تا حد اعمال آداب خاص در استعمال بول گاو (گميز) از محتوي خارج ساخته بود. بارزترين جلوه هاي اين انحرافات در جايگزين شدن باورهاي منحط مربوط به پرستش خورشيد به جاي اهورامزدا خداي خالق بود كه در پي اين بدعت گذاري ها بر مباني اعتقادي ايرانيان رسوخ كرده و تسلط يافت و همچون بسياري از بدعت هاي زرواني در دوران بعد و تا پايان عهد سلطنت ساسانيان همچنان ادامه يافت.

در كتيبه اي كه از يزدگرد دوم برجاي مانده است، وي با اين عبارت سوگند يادمي كند: «قسم به آفتاب، خداي بزرگ، كه از پرتو خويش جهان را منور و از حرارت خود جمع كائنات را گرم كرده است. در رساله ي شهداي عيسوي نيز كه در دوران ساسانيان به شرايط زندگي عيسويان در ايران پرداخته است، آمده كه: «وقتي موبدان كوشيدند تا روحانيون عيسوي را به ترك آيين خود وادار كنند، شرط كردند كه روحانيون مذكور براي رهايي از مرگ، خورشيد را به جاي معبود خويش بپرستند، «براساس متن همين منبع، شاپور دوم به «سيمون برصبعي Barsabbae- simon» قول داد كه بر جان او ببخشايد، به شرط آنكه آفتاب را ستايش كند و...».(21)

حاكميت گسترده ي موبدان زرواني بر ساختارهاي اعتقادي و اجتماعي كشور كه از عهد سلطنت نرسي آغاز شد. اگرچه دولت مستعجل بود و كمتر از پنج دهه تداوم يافت. ليكن آرامش نسبي كشور در عهد پادشاهي هر مزد دوم (301 /309 ميلادي)، آذر نرسي (309-310 ميلادي) و نيمه نخست سلطنت شاپور دوم، اين فرصت را در اختيار موبدان مذكور قرار داد تا بتوانند با بهره مندي از حمايت هاي نرسي و جانشينان وي و نيز همراهي گسترده ي اشراف فئوادال، مجموعه اقداماتي را در سامان دهي و تحكيم جايگاه روحانيون به عنوان يكي از طبقات صاحب ثروت و قدرت در كشور و نيز اشاعه ي گسترده ي سنن و ارزش هاي جبرگرايانه ي خويش كه با منافع سلطه جويانه ي دربار و اشراف و نيز كاست طبقاتي حاكم بر كشور تطابق يافته بود، به كار بندند. اين تلاش ها با حمايت گسترده و همراهي دربار و طبقه حاكم و بنده دار اشراف فئودال نتيجه داده و ارزش هاي منحط و واپس گراي مورد نظر موبدان مذكور تمامي ابعاد حيات اجتماعي، اعتقادي و سياسي كشور را تحت تأثير قرار داد به صورتي كه در دوران شاپور دوم (310 تا 379 ميلادي) اگرچه اصلاحات  گسترده و سراسري «آذرباد مهرسپندان» موبدان موبد كشور در دوران مذكور كه با هدف محو سنن جبرگرايانه و خرافه آميز زرواني و احياء مجدد اصول اصيل مزديسنايي صورت پذيرفت و به طرد موبدان زرواني از عرصه تحولات سياسي، اجتماعي و اعتقادي كشور انجاميد. ليكن مقاومت اشراف فئودال و موبدان ثروتمند همراه آنان و حمايت گسترده ي اين جماعت از سنن فئودالي رايج موجب شد تا بخش اعظم ارزش ها و سنن جبري و خرافه آميز مذكور همچنان به عنوان اصول اعتقادي رايج در جامعه، به حيات خويش ادامه داده و روند انحطاط و به قهقرا كشيده شدن آيين اصيل مزديسنا را تسريع بخشند.

برپايي سازمان قدرتمند روحانيت توسط موبدان زرواني و پيوستن آنان به طبقه حاكم اشراف فئودال، خود موجب شكل گيري تحولات سياسي و اداري تازه اي در كشور گرديد كه براساس آن موبدان مذكور در كنار اشراف فئودال و در پيوند با منافع و مصالح توسعه طلبانه ي آنان به نيروي حاكمه ي قدرتمندي مبدل شدند كه حتي توانستند سياست هاي دربار و سرنوشت تاج و تخت آن را نيز دستخوش مطامع و آرمان هاي خويش قرار دهند. جايگاه متمايز و توانمندي هاي سياسي و اجتماعي گسترده اي كه موبدان زرواني براي طبقه ي روحانيت در ادوار بعد به ارث گذاردند، اين امكان را به روحانيون عصر ساساني بخشيد تا در كنار طبقه ي مشترك المنافع خويش و در وحدت با آنان از چنان اقتداري برخوردار گردند كه در حذف پادشاهان غيرهمسو و جايگزين ساختن عناصر همراه و وابسته به خويش بر تاج و تخت پادشاهي ساساني، نقشي فعال و تعيين كننده ايفا نمايند.(22)

اين روند موجب شكل گيري و رواج رقابت هاي سياسي خونين و تأثيرگذاري در دربار ساساني گرديد كه براساس آن طبقات حاكم اشراف فئودال و موبدان، در پي برتخت نشيني و اقدامات تمركزگرايانه ي پادشاهان استقلال طلب و غيرهماهنگ با منافع خويش، راه دشمني و توطئه را عليه وي در پيش گرفته و در تدابير خود حتي تا قتل پادشاه مذكور و جايگزين ساختن عناصر وابسته و هماهنگ با خويش به جاي وي پيش مي رفتند و در عين حال نيز پادشاهان مقتدر و با كفايتي كه هزارچندگاهي پاي به ميدان سلطنت مي گذاردند، مي كوشيدند تا با پيگيري سياست هاي تمركزگرايانه و سركوب اشراف فئودال ناهماهنگ و مصادره ي اموال آنان و نيز حمايت از توسعه و ترويج اديان ديگر در كشور، طبقات حاكم مذكور را به ضعف كشانيده و دست آنان را از مركز قدرت و تصميم گيري در كشور كوتاه نمايند. تحولاتي كه در طول سلطنت ساسانيان در ساختارهاي سياسي، اداري و اجتماعي كشور برپاگرديد، ريشه در همين رقابت ها داشتند و در نهايت موجبات فروپاشي وحدت اجتماعي در كشور و زوال دولت ساساني را فراهم آوردند.

قدرت يابي دوباره ي «واسپوهران» (اشراف فئودال) و احياء مجدد اقتدار سياسي و نقش فعال آنان در تحولات سياسي و اجتماعي كشور از نتايج منطقي دگرگوني هايي بود كه پس از برتخت نشيني نرسي، تحقق پذيرفت.

*          *                  *       *      *

شاپور اول و جانشينان وي اگرچه كوشش قابل توجهي را در تضعيف جايگاه متمايز خاندان هاي اشرافي فئودال كشور و محو سنت هاي اجتماعي و اقتصادي مبتني بر حاكميت اصول فئودالي، به كار بردند، ليكن نفوذ و نقش ريشه دار و تاريخي اين طبقه در حاكميت بر كشور آن چنان در تار و پود هويت و ارزش هاي اجتماعي و فرهنگي جوامع ايراني ريشه دوانيده بود كه پادشاهان مذكور نه تنها نتوانستند اين طبقه پرقدرت و تهديدكننده را كاملاً منكوب كنند، بلكه ناچار شدند، در برپايي ساختارهاي نوين سياسي و اداري مورد نظر خود ضمن جذب سران خاندان هاي مذكور در دربار خويش، از توان بالاي مديريت و تجارب تاريخي آنان در اداره ي كشور بهره گيرند. طبقه مذكور اگرچه در پي تدابير تمركزگرايانه ي شاپور اول و فرزندان وي، از دربارهاي كوچك محلي و نيروي نظامي مستقل خويش كه از جماعت بندگان تحت تسلط خاندان، آنان تشكيل شده بودند و ابزار تعيين كننده ي اقتدار سياسي و نظامي آنان به شمار مي آمدند، محروم شدند، ليكن به تدريج و به ويژه با آغاز سلطنت نرسي و جانشينان وي توانستند ضمن همراهي و همبستگي با طبقه پرنفوذ و قدرتمند موبدان به احياي اقتدار خدشه دارشده خود بپردازند.

براساس كاست طبقاتي حاكم و سنن اداري و سياسي مرتبط با آن، طبقه «واسپوهران» (اشراف فئودال) پس از دربار پادشاهي به قدرتمندترين طبقه حاكم بر كشور مبدل گرديد و توانست مناصب خطير و تعيين كننده ي كشور به ويژه مقام «وزرگ فرمذار» (فرماندار كل) يا هزاربذ (هزارپت) را كه دومين مقام پس از سلطنت به شمار مي آمد، در دست گيرد. شخصيت هايي كه به اين مقام مي رسيدند، معمولاً از سران قدرتمندترين خاندان هاي اشرافي كشور بودند و در حقيقت مشاور اعظم پادشاه، صدر اعظم و نايب السطنه ي او محسوب مي شدند و حق اداره ي سياسي، نظامي و اجتماعي كشور را يافته و در غياب پادشاه (در هنگام لشگركشي هاي نظامي و سفرهاي شاهانه) از اختيارات مشابه با وي برخوردار مي شدند.

كتيبه ي نرسي در پايكولي، نخستين نشانه ها از قدرت يابي مجدد خاندان هاي اشرافي كشور، پس از اصلاحات شاپور اول را ارائه مي كند، در اين كتيبه از حضور فعال و تعيين كننده ي خاندان هاي مذكور در رقابت هاي دربار كه در اين دوران بين نرسي و بهرام سوم شكل گرفته بود، ياد مي شود، در متن مذكور و در معرفي حاميان دو رقيب به خاندان هاي اشرافي سورن، مهران و اسپنديار به عنوان ياوران نرسي و خاندان هاي كارن و انديكان به عنوان قدرتمندترين حاميان بهرام سوم اشاره شده است. خاندان هاي اشرافي يا «واسپو هران» ها تنها سه دهه پس از تاج گذاري نرسي از چنان اقتدار و نفوذي برخوردار شدند كه توانستند ضمن حضور فعال و تعيين كننده در رقابت هاي سياسي و نظامي رايج در دربار، در حذف يا گزينش پادشاهان ساساني نيز نقشي سرنوشت ساز ايفا نمايند.

شاپور اول در پيگيري تدابير خويش در تخريب پايگاه هاي تاريخي خاندان هاي اشرافي و تضعيف توان سياسي و نظامي آنان كه با مصادره ي سرزمين هاي تحت نفوذ اين طبقه قدرتمند همراه بود. اراضي مذكور را كه به دستكرت هاي پادشاهي افزوده شده بودند، به رسم اقطاع به گروه هايي از نزديكان و منسوبين سياسي و اداري خويش واگذار نمود. بزرگترين اين اقطاعات به صاحب منصبان بزرگ دولت و عالي ترين كارگزاران دربار كه «وزرگان- (بزرگان- نژادگان) خوانده شدند، اعطا گرديد. گروه ديگر از بهره مندان مراحم پادشاه «آزادان» (آزادگان) بودند كه نجباي درجه دوم دانسته مي شدند و از اقطاعاتي كوچك تر نسبت به گروه «وزرگان» برخوردار مي شدند. اين گروه اخير عمدتاً از نيروهاي نظامي دربار بودند و در جرگه ي «اسواران» (سواره نظام) سپاه ساساني قرار داشتند. دربار ساساني به اين گروه اخير كه پيش از آن تحت نفوذ و تسلط خاندان هاي اشرافي فئودال بودند، پس از پيوستن آنان به نيروي نظامي دربار، براي امرار معاش آنان، قطعات كوچكي از اراضي حاصلخيز كشور را كه حداكثر تا چند روستا را در بر مي گرفت به رسم اقطاع يا تيول واگذار نمود. مالكان مذكور در حوزه ي تملك خويش از تمامي ويژگي ها و حقوق پدرشاهي رايج در ساختار فئودالي كشور برخوردار بودند و اراضي آنان توسط رعاياي ساكن در منطقه كه بندگان آنان به شمار مي آمدند، تحت كشت قرار مي گرفتند. البته اين جماعت وظيفه داشتند تا در ازاي مراحم دربار، به هنگام اعلام بسيج پادشاه، ضمن مسلح ساختن خود و تعدادي همراه كه از ميان بندگان فعال بر روي اراضي وي گزينش مي شدند، به اردوگاه پادشاهي بپيوندند. از بين اين گروه، بعداً جمعي با نام «ديهگان dehkan» (دهقان) شكل گرفت كه از آزادان كهتر به شمار مي آمدند و تنها بر يك روستا تملك داشتند و به همين دليل آنان را «گذگ خوذا Kadhagh- khvadha» (كدخدا) يا رئيس قريه خواندند. اين كدخدايان يا دهقانان امر اداره ي امور روستاي خويش را برعهده داشتند و چون در عهد پس از زوال اقتدار خاندان هاي اشرافي و جايگزيني منسوبان دربار به جاي آنان شكل گرفته بودند، به منزله ي نمايندگان دولت در ميان رعايا نيز محسوب شدند و دربار ساساني با واگذاري امر وصول خراج و واريز آن به خزانه شاهي، به اين گروه، از اطلاعات آنان در رابطه با وضعيت زمين و توليدات رعايا استفاده مي كردند. گروه مذكور به تدريج و به ويژه در پي اقدامات اصلاح طلبانه ي انوشيروان، بنا به نقش خويش در تأمين خراج هاي محوله دربار و نيروي نظامي مورد نياز كه صرفاً از بندگان روستايي در كنار سلحشوران حرفه اي تشكيل مي گرديد، اهميت روزافزون يافتند و بعضاً در مناطقي از كشور حتي از قدرت و نفوذ گسترده اي تا حد اشرافيت فئودالي برخوردار شدند.

دولت ساساني با سلطنت نرسي نخستين شكست هاي نظامي خويش را در مقابله با امپراتوري روم تجربه نمود. حاصل دو رويارويي دولت هاي مذكور شكست سنگين ايران و انعقاد پيمان نامه اي بود (297 م) كه در نتيجه ي آن با عقب نشيني دولت ساساني در غرب، مرز كشور از فرات به دجله تغيير كرد و پنج ايالت مهم غرب كشور به تملك دولت روم درآمد، استقلال ارمنستان نيز پذيرفته شد و بخش هايي از ايالت ماد نيز به خاك آن افزوده شد و همچنين «ايبري» (گرجستان) نيز از ايران منتزع گرديده و به جمع كشورهاي كوچك تحت الحمايه ي امپراتوري روم پيوست.

نرسي به سبب شكست حقارت آميز خود از روم و نيز فشار اشراف ناراضي، ناچار شد تا از سلطنت كناره گيري كرده و پادشاهي را به پسرش «هرمز دوم» واگذار كند (301 م)، امّا فرزند وي نيز در بي كفايتي كم از پدر نبود و پس از آنكه اعراب بحرين را تصاحب كردند و به مرزهاي ايران تجاوز كردند، در جنگ با آنان به قتل رسيد (309م). اشراف فئودال و موبدان پرنفوذ دربار، پسر پادشاه مقتول را با نام «آذرنرسي» بر تخت نشاندند. امّا چندي بعد وي را به سبب عدم همسوئي با منافع و مصالح خود به قتل رساندند.

در زمان قتل آذر نرسي، مادر وي پس از گذشت يك سال از مرگ شوهر (هرمز دوم) حامله بود و اشراف و موبدان حاكم بر دربار، جنين نهفته در رحم وي را از آن هرمز دوم دانسته و با اتكاء به پيش گويي موبدان موبد كه جنين را پسر دانسته بود، وي را با نام «شاپور دوم» به پادشاهي برگزيدند و با نصب تاج شاهنشاهي بر بالاي تخت مادر، براي اداره ي كشور نايب السلطنه اي را از بين قدرتمندترين سران خاندان هاي اشرافي و فئودال كشور مشخص كردند كه تا 17 سالگي شاپور دوم همچنان مطابق با اهداف و مصالح طبقات حاكم به اداره ي كشور مي پرداخت.

دوران پادشاهي شاپور دوم كه طولاني ترين سلطنت در بين پادشاهان ساساني دانسته شده است، با تحوّلات سياسي، نظامي و اعتقادي گسترده اي همراه بود. وي كه در آغاز سلطنت خويش با مزاحمت هاي مستمر قبايل عرب در بين النهرين و تهديد پايتخت (تيسفون) توسط آنان روبرو شده بود، با هجوم به عربستان، به كشتار و اسارت گرفتن جمع كثيري از اعراب پرداخت. نوشته اند كه به امر وي از شانه هاي اسراي عرب طناب گذاردند و از اين رو اعراب وي را «ذوالاكتاف» خواندند. دولت هاي ايران و روم در دوران سلطنت پادشاه مذكور چندبار به بهانه هاي مختلف به رويارويي نظامي پرداختند كه همواره كاميابي با شاپور دوم بود. در پي اين رويارويي ها كه سي و نه سال به طول انجاميد، دولت ساساني به اوج اقتدار و نفوذ خويش بر منطقه دست يافت.

*          *                  *       *      *

يكي از تحولاتي كه در اين دوران در سرزمين روم به وقوع پيوست و از بهانه هاي رقابت رايج بين دولت هاي ايران و روم دانسته شده است. پذيرش آيين عيسي مسيح به عنوان آيين رسمي توسط دولت روم شرقي (337 ميلادي) بود كه زمينه را براي دخالت روم در منطقه و به ويژه در منطقه ي شهرنشين بين النهرين، به بهانه ي حمايت از عيسويان منطقه فراهم آورد و بالطبع با واكنش شديد شاپور دوم روبرو گرديد.

عيسويان در پايان عصر پارتيان به تدريج در بعضي از شهرهاي بين النهرين نفوذ يافته و سكونت كرده بودند. اقدامات شاپور اول در به اسارت كشانيدن سربازان رومي و ساكنان شهرهاي آسياي صغير و سوريه و اسكان آنان در غرب كشور بويژه در خوزستان و بين النهرين بر جمعيت عيسويان افزوده و موجبات رواج تدريجي آيين مذكور را در كشور فراهم آورد. بيگانگي عميق ارزش هاي اعتقادي منسوب به مزديسنا  با زندگي شهرنشيني و سنت هاي رايج آنان از يك سو و اشتغال گسترده ي سازمان نوپاي روحانيت كشور به تحولات سياسي، اجتماعي و اقتصادي رايج، از سوي ديگر، موجب گرديد تا عيسويان بتوانند فارغ از حساسيت و واكنش هاي ايذايي موبدان و دربار ساساني، در امنيت كامل به اشاعه ي مباني اعتقادي خويش در منطقه و به ويژه در بين جوامع شهرنشين غرب كشور و تقويت جايگاه خويش بپردازند. (23) اين روند تا زماني كه دولت روم شرقي رقيب قدرتمند و دائمي ايران، عيسويت را به عنوان دين رسمي خويش برنگزيده بود، ادامه داشت و عيسويان ايراني با آرامش مي زيستند، اما با وقوع اين تحول وضعيت براي عيسويان ايراني كاملاً دگرگون شد.

با گزينش آيين عيسويت به عنوان آيين رسمي در دولت روم شرقي، در داخل ايران و به ويژه در شهرهاي بين النهرين، جوامع عيسوي ساكن در اين مراكز به شدت با دولت مذكور و اهداف توسعه طلبانه ي آن كه در لواي جهاد براي گسترش مباني عيسويت در جهان اعلام گرديد، احساس همدلي و همراهي نمودند و آرمان برپايي امپراتوري جهاني عيسوي تحت حاكميت روميان در بين آنان رواج گسترده يافت. «افرعت، يكي از اين عيسويان با اميدواري، پيشگويي فتح و ظفر نهايي «قوم خدا» يعني روميان را داده مي گفت كه اگر ايرانيان فاتح شوند، دليل بر غضب خداوند و تنبيهي از جانب او خواهد بود، امّا به موقع خود حيوان «آپوكاليس Apucalis» (حيوان عجيب آخرالزمان) كشته خواهد شد. (كنايه از دولت ساساني)». (24) اين تبليغات و نيز جبهه گيري هاي اسقف هاي عيسوي كشور به نفع روميان بالطبع واكنش غضب آلود شاپور دوم و موبدان كشور را درپي داشت. شورش عيسويان شهر «فنك phenek» كه براي كسب استقلال و در حمايت از روم برپا گرديد، نگراني و احساس خطر دربار و موبدان ساساني را از قدرت يابي عيسويان مضاعف نمود. شاپور دوم با سركوب شديد شورشيان، «هليودور» اسقف شهر مذكور را كه رهبري شورش را برعهده داشت به همراهي 9000 عيسوي شورشي دستگير نموده و به خوزستان تبعيد نمود (339 ميلادي) و از آن پس سياست هاي ايذايي دربار ساساني نسبت به عيسويان كشور آغاز گرديد، ليكن تداوم رونق آيين مذكور و گسترش روزافزون آن كه با آغاز روند ارتداد تعدادي از ايرانيان مزديسني و شهرنشين و گرايش آنان به ارزش ها و اصول مترقي تر عيسويت، جلوه اي مشهود يافت، طبقه حاكم بر دربار ساساني و موبدان پرنفوذ و قدرتمند ايراني را به چاره جويي واداشت.

يكي از دلايل بارز رواج عيسويت در شهرهاي ايران، بيگانگي ارزش ها و سنن فئودالي و اصول منحط جبرگراي حاكم بر مباني اعتقادي مزديسنا با مباني زندگي شهرنشيني و به تبع آن عدم نفوذ موبدان و حضور فعال آنان در بين جوامع شهرنشين بود. ضعف ناشي از اين روند و كوشش موبدان مزديسني در مقابله با آيين رو به رشد و تهديدكننده ي عيسويت، زمينه ساز شكل گيري باورهاي اصلاح طلبانه اي در مباني اعتقادي رايج مزديسنا گرديد كه مقارن با پادشاهي شاپور دوم و در پي تحولات مذكور به وقوع پيوست و در طي آن «آذربد مهر سپندان» موبدان موبد قدرتمند كشور در اين دوران، رهبري تدابير اصلاح طلبانه اي را برعهده گرفت كه در طي آن با طرد اصول و سنن منحط و خرافه آميز زرواني و تبع آن حذف موبدان مؤمن و مبلغ آيين مذكور، تلاش گسترده اي را براي احياء و نوسازي ارزش هاي اصيل مزديسني كه پيش از آ ن از سوي كرتير مورد توجه قرار گرفته و بر اصل آزادي و اختيار استوار بودند، آغاز نموده اين نوآييني و اصلاحات ناشي از آن اگرچه حذف نمادهاي بارز زرواني را در ساختار اعتقادي رايج به دنبال آورد، ليكن تطابق كامل ارزش ها و باورهاي خرافه زرواني با سنن فئودالي حاكم بر سازمان هاي اجتماعي و فرهنگي جامعه و تداوم حاكميت سنن مذكور به مناسبات رايج در بين جوامع عمدتآً روستانشين كشور (پدرشاهي) و نيز آلودگي گسترده ي سازمان روحانيت به امور مادي و غفلت روزافزون آنان از رسالت تاريخي خويش در حفظ و اشاعه ي ارزش هاي اصيل اعتقادي مزديسنا ، موجب عدم كاميابي كامل آذربد مهرسپندان و ياران وي در دست يابي كامل به آرمان هاي اصلاح طلبانه ي خويش در نوسازي و احياء اصول و ارزش هاي اصيل آيين مزديسنا گرديد و اصلاحات آنان را در سطح نگه داشت.

اگرچه با مرگ «شاپور دوم» (379 ميلادي) و جانشيني فرزند وي «اردشير دوم» (379-383 ميلادي) تغييري در سياست هاي سركوبگرانه ي دربار ساساني برعليه عيسويان داده نشد، امّا روابط مودت آميزي كه بين دربار ساساني و دولت روم شرقي (بيزانس) (25) در دوران پادشاهي «شاپور سوم» (383 تا 388 ميلادي) و پسرش «بهرام چهارم» (388 تا 399) برقرار شد. دوران تازه اي از امنيت و آزادي عمل را براي جوامع عيسوي تحت حاكميت دولت ساساني به ارمغان آورد و عيسويان توانستند با استفاده از حسن روابط بين دول مذكور به زندگي عادي و فعاليت هاي اقتصادي و تبليغي خويش در كشور بپردازند. شرايط مساعدي كه در اين رابطه بر زندگي عيسويان ايراني سايه افكند، در عهد سلطنت «يزدگرد اول» (421-399 ميلادي) به اوج خود رسيد.

يزدگرد اول در دوراني بر تخت سلطنت تكيه زد كه روابط مودت آميز بين دولت هاي ايران و بيزانس همچنان تداوم داشت. همين امر وي را بر آن داشت تا با استفاده از فرصت ناشي از حاكميت امنيت و آرامش بر ساختارهاي سياسي و اجتماعي كشور، به تقويت مباني سلطنت و پيگيري تدابير تمركزگرايانه ي خويش بپردازد. وي كه از نتايج مخرب حضور فعال و تعيين كننده ي اشراف فئودال و موبدان حامي و همراه آنان بر دربار و اقدام طبقه حاكم مذكور در خلع اردشير دوم و قتل شاپور سوم آگاهي داشت، در صدد تضعيف آنان برآمد. وي در مقابله با رقابت ها و سلطه جويي هاي رايج طبقات متمايز و حاكم  مذكور، نخست به جلب همراهي روميان پرداخت و بنا به درخواست قيصر بيزانس، «تئودوسيوس دوم Theodosius II» فرزند  خردسال وي را در تحت حمايت خود گرفته و ضمن حفظ او از معرض تهديدات رايج از سوي رقبا در بيزانس، در رشد و آموزش وي جديت بسيار به كاربرد تا از اين طريق به تحكيم پيوندهاي سياسي خود با قيصر مذكور بپردازد. ديگر تدبير مؤثر يزدگرد اول در پيگيري سياست هاي خويش عليه نفوذ و          دخالت هاي روزافزون موبدان قدرتمند كشور، نزديكي وي به عيسويان و ايجاد روابط گسترده با رهبران (اسقف ها) عيسوي كشور بود. وي ضمن اعطاي آزادي كامل به عيسويان در زندگي و تبليغات ديني خويش، كوشيد تا با يكپارچه ساختن جوامع عيسوي پراكنده در شهرهاي مختلف و ايجاد وحدت و تمركز بين رهبران آنان، بر قدرت روحانيون عيسوي در مقابل موبدان مزديسني كشور بيفزايد. «بنا به گزارش هاي عيسوي، يزدگرد نخست از قيصر روم شرقي (بيزانس) متحد خويش خواست تا هيئتي از مبلغان و رهبران عيسوي را به ايران  روانه سازد، اين تقاضا با استقبال «اركاديوس» قيصر بيزانس و گسيل هيئتي از مبلغان عيسوي تحت رياست «ماروثا Marutha» اسقف شهر «مايفرقط» (ميافارقين) به ايران، همراه شد. روحاني مذكور در پي خواست يزدگرد اول در سازمان دهي جامعه و روحانيون عيسوي كشور، در سال 410 ميلادي يك مجمع ديني شامل تمامي رهبران عيسوي كشور را برپا نمود كه مصوبات آن توسط يزدگرد اول به تصويب رسيد. پادشاه ساساني چند سال بعد «يهبلاها Yahbalaha» خليفه اعظم (جاثليق كل) عيسويان كشور را به عنوان سفير خود به دربار بيزانس فرستاد وي با استقبال گرم قيصر روبرو شده و با هداياي بسيار براي يزدگرد و كمك هاي مالي براي مرمت كليساي تيسفون و بناي كليساي جديد ديگري در اين شهر به ايران مراجعت كرد». (26)

كليساي عيسوي ايران اگرچه در سايه توجهات و حمايت هاي يزدگرد اول از اقتدار و نفوذ قابل توجهي برخوردار شد، ليكن تفرقه و چند دستگي حاكم بر فرقه هاي مختلف عيسوي و رهبران آنان و نيز جسارت و زياده خواهي روحانيون عيسوي كه به واسطه ي حمايت هاي گسترده ي يزدگرد اول از آنان، روندي روزافزون پيدا كرده بود، اجازه ندادند تا رهبران مذكور و جوامع عيسوي تحت نفوذ آن از فرصت گرانبهايي كه براي آنان فراهم آمده بود، در جهت تثبيت جايگاه خويش و گسترش آيين عيسويت در كشور، بهره برداري كنند. روحانيون عيسوي از همان آغاز دست يابي به ميدان عمل گسترده ي خود، راه تفرقه در بين خويش و دشمني و رقابت با موبدان مزديسني را در كشور، در پيش گرفتند و موجب شكل گيري هرج و مرج و نابساماني هاي ديني و اجتماعي در كشور شدند. بنا به گزارش ها، يكي از روحانيون عيسوي شهر«هرمز اردشير» در خوزستان، به نام «حشو Hasu» به تحريك اسقفي به نام «عبدا Abda» آتشكده مزديسنا را كه در اين شهر و در نزديكي كليساي عيسويان قرار داشت، ويران ساخت و ايراني عيسوي شده ي ديگري به نام «نرسي» نيز با خاموش كردن آتش آتشكده اي در حوزه ي سكونت خويش، آن مكان را به كليسا مبدل ساخت و... اين اقدامات تحريك كننده و واكنش برانگيز كه قاعدتاً بايستي با خشونت همراه بوده باشند، بالطبع خشم و واكنش موبدان و بزرگان مزديسني كشور را به دنبال آورده و موجب التهاب اجتماعي و بي ثباتي در كشور گرديد.

شرايط حساس و بحراني كه عيسويان مذكور با اقدامات جاهلانه و تعصب آلود خويش براي يزدگرداول پديد آوردند، وي را ناچار ساخت تا به حمايت خويش از عيسويان و رهبران آنان پايان دهد و زمينه را براي برخورد شديد موبدان و اشراف حامي آنان نسبت به عيسويان مساعد سازد. «عيسويان ايران، چون به واسطه ي وقاحت خود، حسن ظن يزدگرد اول را مبدل به بدبيني كرده بودند، آن پادشاه قبل از وفاتش فرمان زجر و تنبيه آنان را صادر كرده و مجري فرمان را «مهرشاپور» موبدان موبد قرار داد». (27) در پي اين واقعه، در سراسر كشور جوامع عيسوي در معرض تهديد و اقدامات سركوبگرانه اي كه تحت هدايت موبدان اعمال مي گرديد، قرار گرفتند، در اين ميان آن تعداد از عيسويان كه جسارت پيدا كرده و با تهاجم به آتشكده ها جسارت نابخشودني نسبت به آيين مزديسنا را مرتكب شده بودند، با شديدترين مجازات ها روبرو شده و اعدام گرديدند.

با جلوس «مهر نرسي» يكي از اشراف فئودال متعلق به خاندان «اسپنديار» به مقام «فرماندار كل» (فرماندار كل) و «هزاربد» در دربار يزدگرد اول كه احتمالاً در پي دگرگوني عميق در آرمان ها و سياست هاي پادشاه مذكور تحقق پذيرفت، وضعيت عيسويان رو به وخامت گذارد. اين شخص به سبب تعصب ديني شديد و همراهي با موبدان نقشي بارز و تعيين كننده در پيگيري تدابير سركوبگرانه عليه عيسويان داشت و از همين رو در نزد آنان به شخصيتي منفور مبدل گرديد و «لازارفرپي» يكي از نويسندگان عيسوي وي را خائن، دورو و بي رحم خواند».(28)

اگرچه يزدگرد در سال هاي پاياني عمر خويش در صدد بهبود روابط خود با اشراف فئودال و موبدان برآمد و دست آنان را در سركوب عيسويان بازگذاشت ليكن اين امر نتوانست از تضاد و دشمني طبقه حاكم مذكور نسبت به وي بكاهد. يزدگرد اول در 420 ميلادي در هنگام سركشي به ايالات شمال شرقي كشور، در هيركاني به طور مرموزي جان داد و اگرچه موبدان و اشراف حاكم اسب سركشي را به قتل پادشاه متهم نمودند، ليكن «نلدكه» به جنايتي از سوي اشراف فئودال اشاره دارد. رفتار بعدي اشراف نظر نلدكه را تأييد مي نمايد، زيرا آنها نگذاشتند هيچيك از فرزندان يزدگرد اول به سلطنت برسند و بنابراين، از نسل فرعي سلسله ساساني، خسرونامي به پادشاهي منصوب شد. پسرارشد يزدگرد موسوم به «شاپور» كه بر قسمتي از ارمنستان حكم مي راند، چون از درگذشت پدر خبردار شد، با شتاب به پايتخت آمد تا حق خود را كسب نمايد ولي به دست اشراف به قتل رسيد».(29)

«موبدان در پي قتل يزدگرد اول همواره از وي به سبب عدم همراهي با طبقه حاكم و حمايت از عيسويان با عناوين «بزه كار و فريبنده» ياد كردند، امّا يكي از منابع سرياني در معرفي او، برخلاف موبدان ايراني، وي را «شاه يزدگرد، نيكوكار و عيسوي رحيم و مقدس ترين پادشاهان» خوانده است كه «همه روزه نسبت به فقرا و بينوايان احسان مي كرده است، پروكوپيوس مورخ بيزانسي نيز از سخا و بزرگ منشي اين پادشاه تمجيد بسيار كرده است». (30)

به نظر مي رسد كه با گزينش «خسرو» به پادشاهي، از سوي تعدادي از اشراف حاكم بر دربار و قتل شاپور فرزند ارشد يزدگرد اول، هرج و مرج دربار و پايتخت را دربرگرفته بود. اين نابساماني كه براثر رواج رقابت هاي خونين سياسي بين اشراف فئودال حاكم شكل گرفته بود، موجب گرديد تا بهرام فرزند ديگر يزدگرد اول كه همراه با عده اي از سواران عرب تجيهز شده توسط «منذر» شاه ولايت كوچك «حيره» (در ملتقاي رودهاي دجله و فرات با خليج فارس) به تيسفون يورش آورده بود، بتواند به سهولت بر پايتخت و دربار تسلط يابد.  بهرام كه بعداً با نام «بهرام پنجم» تاجگذاري نمود (420 تا 440 ميلادي) بر اثر تدبير پدر خويش و براي در امان ماندن از معرض توطئه هاي خونين اشراف به «منذر» شاه دست نشانده دربار ساساني در«حيره» سپرده شده بود و تحت نظارت شاه مذكور رشد و تربيت يافته بود. وي پس از قتل پدر و برادر و بنا به تدبير منذر، رو به پايتخت گذارد و پس از حذف يا قتل خسرو بر تخت نشست. بهرام پنجم مطمئناً در دست يابي به سلطنت از حمايت گسترده ي تعدادي از اشراف قدرتمند دربار به ويژه «مهرنرسي» وزرگ فرمذار كشور برخوردار بوده است و روند تحولات نشان مي دهد كه مهر نرسي توانسته بود به پاس نقش تعيين كننده و سرنوشت ساز خود رو به سلطنت نشاندن بهرام پنجم از قدرداني گسترده پادشاه جوان برخوردار گردد.

بهرام پنجم با واگذاري اختيارات و توانمندي هاي خويش به مهرنرسي، تمامي عمر خويش را مصروف خوشگذراني، شكار و عياشي نمود و اين امر به مهرنرسي امكان داد تا ضمن حكمراني مطلق بر كشور، با استفاده از مزاياي شاهانه فرزندان خويش را نيز به مهمترين مراكز اداري و نظامي كشور بگمارد. وي «زروان داد» فرزند ارشد خود را كه براي دانش دين و فقه تربيت شده بود، به منصب «هيربدان هيربد» گمارد، «ماه گشنسب» به عنوان «واستريوشان سالار» سرپرستي طبقات مولد جامعه و رياست امورمالي دربار را برعهده گرفت و سومين كه «كاردار» نام داشت با عنوان «ارتشتان سالار» به مسئوليت فرماندهي كل سپاه ساساني گماشته شد. (31)  مهرنرسي با كمك فرزندان قدرتمند خويش و اشراف حاكم و البته «مهر شاپور» موبدان موبد كشور، در تمامي دوراني كه به سلطنت بهرام پنجم منسوب است، خود شخصاً به اداره ي كشور پرداخت و با تحميل سخت ترين شرايط بر عيسويان، موجب جاري شدن سيل مهاجرت هاي گروهي آنان به سرحدات غربي كشور و مستملكات بيزانس گرديد. دربار ايران خواستار استرداد مهاجرين فراري شد و چون با امتناع دولت بيزانس روبرو شد، به آنان اعلان جنگ داد. «مهر نرسي» خود فرماندهي سپاه ايران را در نبرد با روم شرقي (بيزانس) برعهده گرفت. امّا رويارويي نظامي دوساله دول مذكور با برتري بيزانس به فرجام رسيد و موجب عقد پيمان نامه اي گرديد كه براساس آن دولت ايران، اعطاي آزادي عمل و تبليغ عيسويان و امنيت آنان را در كشور تعهد نمود و دولت بيزانس نيز پذيرفت تا براي تقويت ايرانيان در مقابله با قبايل مهاجم افتاليت و جلوگيري از نفوذ آنان به سرزمين هاي رومي، مبالغي را به صورت ساليانه در اختيار دربار ايران قرار دهد. عيسويان ايراني نيز براي كاستن از فشار و نگراني هاي دربار ساساني «دست به تدبير زده و به كوشش «داديشوع» جاثليق خويش كه از سوي دربار ايران تعيين شده بود، با تشكيل مجمعي از رهبران كليساهاي كشور، استقلال خويش را از كليساي بيزانس اعلام نمودند تا بدينوسيله از معرض تهمت همدستي با دولت مذكور دور بمانند». (32)

بهرام پنجم در 438 يا 439 ميلادي بدرود حيات گفت و اشراف فئودال و موبدان پرنفوذ حاكم بر دربار كوشيدند تا به پاس همراهي و سرسپردگي پادشاه مذكور نسبت به خويش، با طرح افسانه هايي حماسي پيرامون شخصيت وي به بزرگداشت اين شاه بي كفايت و هرزه گرد كه تا پايان عمر همراه و كوشاي حفظ منافع طبقه حاكم مذكور بود، بپردازند. سلسله افسانه هايي كه در رابطه با شكار و ماجراهاي عاشقانه او رواج يافت و اساس فولكور و ادبيات و هنر ايران عهد ساساني را پديد آورد، ريشه در همين كوشش ها دارد. اشراف حاكم وي را به «گور» (كنايه از شجاعت وي در مقابله با گورخر و كشتن اين حيوان سركش) ملقب ساختند و موبدان وي را به عنوان تجسم و تجسد قدرت و نيروي «ورهرام» (ايزد شجاعت و دلاوري در نزد ايرانيان) دانسته و وي را به يك قهرمان ماوراء الطبيعه مبدل نمودند و در پي همين افسانه سازي ها، اعلام نمودند كه وي اگرچه روزي در حين شكار همراه با اسبش در يك گودال عميق فرورفته و ناپديد شده و ليكن روزي ديگر بازخواهد گشت و رهبري را به دست خواهد گرفت.(33)

از سرنوشت «مهرنرسي» پس از مرگ بهرام پنجم و جانشيني پسرش «يزدگرد دوم» (440 تا 457 ميلادي) نيز اطلاع كافي در دست نيست ليكن مشخص است كه سياست هاي ضد عيسوي مورد نظر وي در دوران پادشاهي يزدگرد دوم همچنان و اين بار در ارمنستان تداوم يافت. رواج روزافزون آيين عيسويت در بين ارامنه و مجاورت ايالت مذكور با سرزمين هاي دولت بيزانس نگراني گسترده اي را در دربار ساساني پديدآورده بود. لذا كوشيدند تا از تداوم اين روند جلوگيري به عمل آورند. نخست دربار ساساني با ارسال     نامه اي به اشراف ارمني كه عمدتاً به عيسويت گرويده بودند. از آنان خواست تا با طرد عيسويت، به آيين مزديسنا گرايش يابند. دربار ساساني به كمك مقامات منصوب خويش در ارمنستان، سلسله اقداماتي را نيز براي جلوگيري از گسترش آيين مذكور در ايران سرزمين به كار بردند ليكن با واكنش گسترده ي مردمي و قيام استقلال طلبانه ي ارامنه روبرو شدند، پس به ناچار به آن سرزمين لشگركشيده و پس از ارتكاب كشتار و ويراني هاي گسترده ي كليساها و برپايي آتشكده هاي متعدد، تلاش كردند تا به اجبار ارامنه را به آيين خويش درآورند. اين اقدامات چندي بعد به واسطه ي تهاجم گسترده ي قبايل «افتاليت» (هپتالي) به مرزهاي شرقي كشور بي نتيجه مانده و يزدگرد دوم به ناچار سپاه خويش را براي رويارويي با قبايل مذكور به شرق كشور منتقل ساخت. نتيجه اين تحولات تثبيت موقعيت عيسويت در ارمنستان و تن دردادن دربار ساساني و موبدان ايراني به استقلال ديني ارامنه و رواج عيسويت در اين سرزمين به عنوان آيين رسمي ارامنه بود.

مرگ يزدگرد دوم كه مقارن با مقابله ي نظامي وي با قبايل مهاجم افتاليت به وقوع پيوست. (457 ميلادي) موجب آغاز رقابت فرزندان وي «فيروز» و «هرمزد» برسر جانشيني پدر گرديد، بنابه گزارش ها در آغاز هر مزد برادر كهتر تحت حمايت تعدادي از اشراف و با استفاده از غيبت برادر بزرگتر برتخت پادشاهي تكيه زد و فيروز ناچار شد براي احقاق حقوق خويش دست ياري به سوي افتاليت ها دراز كند و از آنان استمداد بطلبد. بعضي از منابع دوران دو ساله ي پادشاهي هر مزد را به حاكميت مادر دو مدعي «دينك» بر تيسفون منسوب نموده اند، ولي به هرحال فيروز توانست در 459 ميلادي به كمك افتاليت ها بر پايتخت تسلط يابد و با قتل برادر، به عنوان «فيروز اول» تاجگذاري نمايد.

آغاز دوران پادشاهي فيروز (459 تا 584 ميلادي) مقارن بود با هرج و مرج در كشور بيزانس اين هرج و مرج كه ناشي از نارضايتي گسترده ي مردم آن كشور از حكومت مركزي و تدابير كليساي ارتودوكس حاكم بر اين كشور بود، در چهره اختلافات مذهبي بروز يافت. اين تحولات جوامع تحت سلطه ي بيزانس را به دو ديدگاه اعتقادي متفاوت و متضاد مبدل ساخت و در پي آن كليساي بيزانس با حمايت از گروهي كه يعقوبيان خوانده شدند حكم تكفير و سركوب گروه اعتقادي ديگر را كه «نسطوريان» نام گرفتند، صادر نمود دربار و كليساي ايران درصدد بهره گيري از اين تحولات برآمده و با اعلام حمايت از نسطوريان كه مورد تعقيب كليسا و دولت بيزانس قرار گرفته بودند، آنان را به مهاجرت به ايران ترغيب نمودند و با اسكان مهاجرين تازه وارد نسطوري در خوزستان و بين النهرين به تحكيم موقعيت آنان پرداختند. اين تدابير اگرچه نمي توانست با رضايت اشراف و موبدان حاكم همراه باشد، ليكن شدت يا بي تهاجم افتاليت ها از يك سو و بروز خشكسالي و قحطي گسترده در كشور كه اشتغال دربار و طبقات حاكم كشور به حل معضلات مذكور را در پي داشت. فرصت لازم را براي تدبير و واكنش نسبت به رونق يابي مجدد عيسويت در كشور، از آنان سلب نمود.

بي كفايتي و جهالت فيروز اول در همان آغاز پادشاهي وي با لشگركشي عليه افتاليت ها نمايان گرديد. اين قبايل پس از فتوحات خويش در شرق و پايان دادن به كار دولت كوشاني، در اين منطقه سكني گزيده و به آرامش دست يافته بودند، لشگركشي فيروز اين آرامش را برهم زد و موجب شكل گيري دوره اي خسارت بار از رويارويي هاي مكرر بين سپاه ايران و افتاليت ها گرديد كه در يكي از اين رويارويي ها، فيروز به شدت شكست خورده و به اسارت آنان درآمد، شاه افتاليت خراج سنگيني را بر دربار ساساني تحميل نمود و فيروز با به گروگان سپردن فرزند خويش كواذ (قباد) و كسب آزادي مشروط به كشور بازگشت و براي تأمين خراج معين شده، عليرغم گسترش روزافزون خشك سالي و قحطي در كشور، فشار بسيار زيادي را بر ايرانيان وارد آورد و بالاخره توانست با انجام تعهدات مذكور، پسر خويش را از اسارت افتاليت ها خارج سازد.

فيروز، سرافكنده و سرمشار، نه تنها از شكست تلخ و خسارت بار خويش از افتاليت ها تجربه نياموخت، بلكه بار ديگر و احتمالاً اين بار در روياي ترميم و بازيابي شكوه و عظمت خدشه دار شده ي خويش و علي رغم مخالفت ها و هشدارهاي مكرر «اسپاهبذ ورهرام» (بهرام) فرمانده سپاه خويش، با تدارك سپاهي عظيم كه عمدتاً از ميان توده هاي روستايي و بنده وار كشور تشكيل شده بود، به مصاف آنان شتافت و اين بار جان خود را برسر جاه طلبي نابجاي خويش گذارد (484 ميلادي). سپاه ايران كاملاً تار و مار شد و «فيروز و چندتن از اعضاي خاندان سلطنت در نبرد كشته شدند و حرمسراي پادشاه با تمام عراده و بار و بنه و خزانه و دفتر و اشيايي گران بها و غيره به دست افتاليت ها افتاد. «در تاريخ ساسانيان چنين شكست مفتضحانه اي نظير نداشته است، دولت مقتدري كه حدود دويست سال با امپراتوري روم در نهايت موفقيت و قدرت مي جنگيد، اكنون خراج دهنده ي بر برها و كوچ نشينان شد». (34) يكي از دختران هرمزد كه به اسارت درآمده بود، به عقد شاه افتاليت درآمد و چندين ايالت ايراني با شهرهاي مروالرود و هرات نيز تصرف شده و بار ديگر خراج ساليانه و سنگيني بر ايرانيان تحميل شد.

با مرگ فيروز اول، مجدداً بازار رقابت ها و توطئه هاي خونين اشراف حاكم بر كشور رونق يافت، «زرمهر» يا «سوخرا» از خاندان قارن كه با لقب «هزارفت»، شاهي سكستان را داشت و در آن ايام به مقابله با استقلال طلبان ارمني مأمور شده بودو نيز «شاپور» از خاندان مهران كه در جبهه هاي جنگ با «ايبريان» به سر مي برد، از مهمترين اين اشراف بودند كه در پي آگاهي از قتل فيروز با ناتمام گذاردن مأموريت خويش و براي تقويت جايگاه خود در دربار، راه تيسفون را در پيش گرفتند و هريك به حمايت از يكي از مدعيان جانشيني پادشاه مقتول پرداختند. زرمهر از «ولاش» (بلاش) برادر فيروز حمايت كرد و «شاپور» نيز رهبري اشراف هوادار «زرير» ديگر برادر هرمزد را برعهده گرفت. فاتح اين رقابت خونين زرمهر بود كه ضمن توافق با «وهن Vahan» رهبر استقلال طلبان ارمني و با پذيرش درخواست هاي وي مبني بر اعطاي آزادي كامل به دين عيسويت در ارمنستان، تخريب آتشكده هاي نوبنياد در اين سرزمين و بازگرداندن موبدان  اعزامي دربار، به ايران، از مساعدت و همراهي سياسي و نظامي ارامنه برخوردار شده و توانست ضمن دستگيري و به قتل رساندن زرير و شاپور، ولاش را بر تخت سلطنت بنشاند (483 ميلادي). «وهن» به پاس همراهي خويش به مرزباني ارمنستان رسيد و آيين عيسويت نيز فارغ البال از مقاومت و مخالفت موبدان مزديسني، رو به گسترش گذارده و به زودي، به عنوان آيين رسمي جامعه ي ارمنستان، در سراسر اين سرزمين رواج يافت. در داخل كشور نيز با جدايي كامل كليساي نسطوري ايران با بيزانس و قطع ارتباط آنان، به نگراني هاي سياسي دربار ساساني از همراهي عيسويان كشور با رقيب قدرتمند خويش، پايان داده شد و عيسويان از آن پس توانستند با آزادي كامل به زندگي و انجام سنن و مناسك آييني خود بپردازند و حتي در دربار نيز نفوذ يابند.

بلاش در دوراني بر تخت سلطنت دربار ساساني تكيه زد كه به سبب لشگركشي ها و جنگ هاي مداوم فيروز عليه افتاليت ها و خراج عظيمي كه پادشاه مذكور ناچار شد، براي رهايي فرزندش كواد (قباد) به قبايل مذكور پرداخت كند و نيز همچنين وقوع خشكسالي و قحطي عظيم در كشور، در كنار سوء مديريت ها و رقابت هاي پايان ناپذير اشراف فئودال در كشور، خزانه ي دربار كاملاً تهي شده و فقر و فلاكت در سراسر كشور ريشه دوانيده بود. بلاش براي حل مشكلات، در مسير اصطلاحات گام برداشت و با بخشيدن خراج هاي تعيين شده بر طبقات محكوم جامعه و وارد آوردن فشار به اشراف فئودال و موبدان ثروتمند كشور در واگذاري انبارهاي خويش براي تقسيم غلات موجود در جامعه و... كوشيد تا مشكلات  و مصائب تحميل شده بر مردم و بويژه روستائيان قحطي زده را تعديل نمايد. اين امر بالطبع با منافع و اهداف اشراف فئودال و موبدان هماهنگي نداشت و نتيجه آن نيز تنها چهارسال پس از جلوس ولاش بر تخت سلطنت، با اقدام اشراف در خلع وي از سلطنت و ميل كشيدن بر چشمان او مشخص گرديد (488 ميلادي).

محرك اصلي شورش اشراف برعليه ولاش را به درستي «زرمهر» دانسته اند. وي پس از خلع ولاش و به اميد حل معضل تجاوزات مداوم افتاليت ها و مطالبات آنان از خراج هاي ساليانه ي تعيين شده، كواد (قباد) فرزند فيروز را كه در ميان آنان مي زيست به كشور دعوت كرده و بر تخت سلطنت نشانيد تا شايد از فشار قبايل مذكور بكاهد. اين تدبير اگرچه مؤثر واقع شد و از فشار آن ها به مرزهاي شرقي كشور كاست، ليكن هرگز نتوانست معضل خراج هاي تعيين شده را حل نمايد و «چنين به نظر مي رسد كه ايران تا زمان خسرو اول انوشيروان همچنان خراجگزار افتاليت ها بوده است، سكه هاي نقره از بلاش و كواد (قباد) و خسرو اول يافته اند كه روي آن به خط كوشاني و هفتالي نوشته شده است و بنابر رأي ماركورات، اين سكه ها براي تأديه خراج افتاليت ها ضرب مي شده است».(35)

بحران اجتماعي و اقتصادي گسترده اي كه در دوران پادشاهي فيروز كاملاً نمايان شد، در حقيقت از عهد شاپور اول و در پي اقدامات تمركزگرايانه وي كه عمدتاً بر محور تضعيف خانواده هاي اشرافي حاكم قرار داشت، نضج گرفته بود. اين تدابير موجب شكل گيري تناقضات متعددي در حوزه ي سازمان هاي سياسي و اقتصادي كشور گرديده و نظم حاكم بر زندگي جوامع ايراني و به ويژه روستانشينان را كه بخش اعظم جميعت كشور را تشكيل مي دادند، برهم زده بود.(10)

*          *             *       *      *

اقدام شاپور اول در مصادره ي پايگاه هاي تاريخي اشراف فئودال و پراكنده ساختن آنان در نقاط مختلف كشور، اگرچه موجب پايان يافتن هرج و مرج ناشي از تعدد مراكز قدرت و تصميم گيري در كشور شد، ليكن در عين حال پي آمدهاي مخربي را نيز به همراه آورد. بر اثر اين تدبير شاپور اول، اشراف فئودال حاكم ناچار از ترك جايگاه هاي خويش در روستا، رو به شهرها آورده و سرمايه هاي خويش را نيز از روستاها به شهرها منتقل كردند. تحول مذكور باعث گرديد تا روستاها از نظم تاريخي خويش و خدمات خاندان هاي اشرافي حاكم در تأمين منابع و ابزار توليد، محروم شوند. استقرار اقطاع داران جديد در روستاها كه در چهره ي «وزرگان»، «آزادان» و «دهقانان» قطعات كوچكي از اراضي مصادره شده از خاندان هاي اشرافي را، از دربار ساساني دريافت نموده بودند، نتوانست نظم اجتماعي و اقتصادي از دست رفته در روستاها را احيا كند. اين مالكان يا «اشراف خرده پا» اگرچه در حوزه ي اقطاعي خويش از مزاياي فئودالي رايج در امر مالكيت همه جانبه بر منابع توليد و نيروهاي فعال روي اين منابع بهره مند شدند ليكن بنابه ماهيت سلحشورانه ي خويش و بيگانگي با شرايط و سنن حاكم بر زندگي روستايي كشور، هرگز قادر به ايفاي رسالت خاندان هاي اشرافي فئودال در تأمين نيازهاي بندگان روستايي خويش در زندگي و توليد نبودند و همين امر موجب اخلال در توليد و كاهش قابل توجه سطح زندگي در روستاها گرديده بود.

محروميت روستائيان از خدمات تاريخي خاندان هاي اشراف فئودال، در عين تداوم حاكميت سنن فئودالي مبتني بر اصول پدرشاهي و نيز همچنين اجبار نيروهاي مولد جوامع بنده وار روستايي به حضور در جبهه هاي جنگ باتوجه به استمرار رقابت هاي سياسي و نظامي دربار ساساني با دولت روم (بيزانس) در غرب و قبايل مهاجم افتاليت در شرق، نتيجه اي جز كاهش گسترده ي توليد و رواج فقر در زندگي روستايي نداشت. اعمال    خراج هاي سنگين از سوي دربار ساساني كه معمولاً در هنگام وقوع جنگ ها افزايش مي يافت، مزيد برعلت شده بود تا بر فشار وارده به روستائيان كشور افزوده شود. در چنين شرايطي حاكميت قوانين كاست طبقاتي در كشور نيز تمام راه هاي ممكن در ارتقاي سطح زندگي و ترك مراكز ركودزده ي توليد در روستاها و مهاجرت به شهرها را به روي روستائيان كشاورز و گرسنه بسته و اميد به بهبودي شرايط زندگي و رهايي از شرايط ناهنجار حاكم بر زندگي را براي روستائيان به ياس مبدل ساخته بود.

مصائبي كه جوامع روستايي كشور بر اثر تداوم روند مذكور متحمل شده بودند، در عهد فيروز اول به شدت افزايش يافته و شرايط غيرقابل تحملي را در زندگي آنان پديد آورده بودند.

همان گونه كه گفته شد، فيروز با بسيج روستائيان كشور و اربابان سلحشور آنان در روستاها (آزادان)، به مقابله به افتاليت ها شتافت، شكست سختي متحمل گرديد، بخش اعظم سپاه وي كاملاً تار و مار شد و خود وي همراه با حرمسراي شاهي به اسارت قبايل فاتح درآمد و تنها پس از پذيرش خراج سنگين تعيين شده توسط خاقان افتالي و تعهد پرداخت آن از بند اسارت آزاد شد. وي در بازگشت به پايتخت براي تأمين خراج تحميل شده، فشار طاقت فرسايي را بر جوامع كشور و به ويژه روستائيان فقرزده وارد آورد. اين واقعه روستانشينان درمانده را ناچار ساخت تا براي پرداخت خراج تعيين شده دربار، رو به استقراض از اشراف آورده و بيش از پيش به بندگي آنان درآيند. خشك سالي و قحطي گسترده اي كه مقارن با همين ايام در سراسر كشور سايه افكند، فشار وارده بر روستائيان را مضاعف ساخته و شرايط غيرقابل تحملي را بر زندگي آنان تحميل نموده بود. مجموعه ي شرايط مذكور، در كنار سرخوردگي گسترده اي كه براثر نااميدي جوامع روستايي كشور از گرايش روحانيت به امور دنيوي و تكاثر ثروت و غفلت آنان از رسالت تاريخي خويش در رهبري اعتقادي و اجتماعي جامعه، رواج يافته بود، به تدريج موجب شكل گيري باورها و طغيان هاي رهايي بخش تازه اي در كشور گرديد كه با هدف پايان بخشيدن به شرايط غيرقابل تحمل حاكم بر زندگي جوامع مذكور صورت پذيرفته و به زودي قيام گسترده ي بندگان روستايي كشور عليه اربابان فئودال خويش را درپي آورد.

رهبري قيام مذكور را «مزدك» نامي دانسته اند كه بنا به قول ابوريحان بيروني، موبدان موبد يا شايد يكي از موبدان قدرتمند و پرنفوذ بوده است. (36) و با استفاده از سنت تاريخي رهبري روحانيت بر سازمان هاي اعتقادي و اجتماعي جامعه ي ايراني، توده ها را به مقابله با شرايط غيرقابل تحمل و مصائب حاكم بر زندگي خويش فراخوانده بود. رهبر مذكور براي پايان دادن به مناسبات ظالمانه و فئودالي مسلط بر مباني اعتقادي و اجتماعي جامعه، دست به تأويل در اصول آيين مزديسنا  زده و كوشيد تا با استفاده از آموزه هاي ظلم ستيز و برابري طلبانه ي «بوندوس Bondos» كه در بين طبقه بنده وار و محروم روستايي رواج يافته بود، به سلطه ي كاست طبقاتي و حاكميت جمع اندك اشراف و موبدان فئودال بر جان و مال جوامع روستايي كشور پايان دهد.

«يوهان مالالا» وقايع نگار رومي سده ي ششم ميلادي، «بوندوس» را ايراني زاده اي معرفي مي كند كه در پي گرايش به آيين ماني و جهت تبليغ و اشاعه ي آموزه ها و ارزش هاي موردنظر پيامبر مذكور، به روم مهاجرت كرده و در آن سرزمين سكني گزيده بود. دوران استقرار و فعاليت هاي بوندوس در روم، مقارن بود با اوج گيري بحران برده داري و تضادهاي اجتماعي و اقتصادي حاكم بر جامعه ي روم و رواج مبارزات توده اي بردگان و طبقات محروم روم عليه اشراف سلطه جو و فئودال حاكم، زمينه ساز تحولات عميقي در ديدگاه هاي بوندوس شده و شخص مذكور با ترك آموزه هاي زهدگرايانه و عرفاني ماني و البته با بهره گيري از ارزش هاي انسان گرايانه ي آيين مذكور، خود مجموعه باورهاي تازه اي را تدوين و ارائه نمود كه تحت تأثير مبارزات طبقاتي رايج در جامعه ي روم قرار داشتند. بوندوس بر خلاف ماني اعتقاد داشت كه نبرد خدايان نيكي و شر با پيروزي خداي نيكي همراه بوده و انسان بايد با تزكيه ي نفس و قيام عليه مظاهر پليدي و شر، خداي نيكي را در پيروزي نهايي خويش بر خداي شر ياري رساند. مجموعه ي آموزه هاي انقلابي و مبارزه طلبانه ي بوندوس به سرعت در جامعه ي روم و در بين طبقات محروم آن رواج يافت و همين امر اشراف حاكم بر روم را واداشت تا با اخراج بوندوس از كشور به غائله پايان دهند. بوندوس پس از رانده شدن از روم به ايران بازگشت و به تبليغ مباني اعتقادي خويش در بين ايرانيان و به ويژه جوامع محروم و فقرزده ي روستاها پرداخت.(37)

آموزه ها و اصول اعتقادي «بوندوس» با آرمان ها و شعائر ظلم ستيز و رهايي بخش جوامع بي حقوق و محروم ساكن در روستاهاي كشور مطابقت داشت و به همين دليل بود كه به سرعت با مقبوليت عمومي روبرو گرديد، همين امر مزدك را واداشته بود تا در ارائه ي مباني اعتقادي تازه خويش در ترغيب توده هاي روستايي به مشاركت در قيام رهايي بخش خود عليه حاكميت اشراف فئودال و سنت هاي رايج آن، به آموزه هاي وي تمسك جويد.

متأسفانه تاكنون براي شناخت ارزش هاي اعتقادي موردنظر مزدك و اصول آيين وي و نيز همچنين آگاهي از چگونگي و نتايج قيام روستايي منسوب به او، تنها گزارش ها و مستنداتي مورد استفاده قرار گرفته اند كه از سوي دشمنان مزديسني و عيسوي وي تدوين و ارائه گرديده اند و بالطبع نمي توانند درباره ي رهبر مذكور و تعاليم وي، اطلاعات قابل اعتماد و خالي از تناقضي را ارائه كنند، همين امر موجبات غفلت و گمراهي مورخين و محققين را در رابطه با شخصيت مزدك و سنت هاي اعتقادي و اجتماعي وي فراهم  آورده است. ليكن «به طوركلي، چنانچه از مجموع روايات مختلف برمي آيد، مزدك مردي بوده خواستار اصلاحات عمقي يا به عبارت ديگر انقلاب و مايل به بهبود اساسي وضع زندگي مردمان و از ميان برداشتن اختلافات طبقاتي كه مزدوران عصر با اتهام اشتراكي كردن زنان به معني بد نسبت به او، براي خوشايند طبقه ي حاكم و فئودال و غاصبين حقوق مردم، آرمان انساني او را ظاهراً لوث و تخطئه نموده اند. موبدان زرتشتي و دشمنان مزدك، آيين او را نوعي اباحه و شهوت پرستي جلوه دادند. در صورتي كه باطن اين طريقت مبتني بر زهد و تزكيه نفس بوده و مزدك خود از خوردن گوشت ابا داشته و از قتل نفس و خونريزي اجتناب تمام مي ورزيده است».(38)

بنا به تحقيق آرتور كريستين سن، مزدك عقيده داشت كه: «خداوند كلّيه وسايل معيشت را در روي زمين در دسترس مردمان قرارداده است، تا افراد بشر آن را به تساوي بين خود قسمت كنند، به قسمتي كه كسي بيش از ديگر همنوعان خود چيزي نداشته باشد.. همچنين مزدك عقيده داشت كه نابرابري و عدم مساوات در دنيا به جبر و قهر به وجود آمده است و هركس مي خواسته تمايل و رغبت خود را از كيسه ي برادر خود اقناع كند، اما هيچكس در حقيقت حق داشتن خواسته و مال و زن را بيش از همنوعان خود ندارد، پس بايد از توانگران گرفت و به تهيدستان داد تا بدين وسيله مساوات را دوباره در جهان برقرار ساخت».(39) مزدك ضرورت پرهيز و روزه داري و رياضت را توصيه مي كرد و مالكيت را اختراع انساني و مايه ي اشتباه و فريب و دروغ و عامل جنگ و خونريزي و حاكميت عدم مساوات و نافي حقوقي برابر انسان ها مي دانست و همين آموزه ها، موبدان ديگر را كه تعاليم مزدك را به زيان امتيازات طبقاتي خويش مي ديدند. بر آن داشت تا وي را ملعون و «آشموغ» خطاب كنند و بنا به كوشش مزدك در پايان دادن به ارزش ها و سنت هاي جبرگرايانه ي تحميل شده بر ظاهر اوستا و تفسير باطني وي از آموزه هاي اشوزرتشت، وي را «زنديك» خوانند.

يكي از بهانه هايي كه موبدان براي تخريب شخصيت و تحريف آموزه هاي مزدك مورد استفاده قرار دادند، ادعاي آنان مبني بر اقدام طبقات محروم قيام كننده، در تصاحب و تقسيم زنان مستقر در حرمسراهاي اشراف فئودال بود كه به آموزه هاي مزدك منسوب گرديده است، موبدان با استفاده از اين ابزار تلاش كردند تا آيين وي را با اباحه گري خوانده و شهوتراني را علت برپايي قيام مذكور بدانند و به نظر مي رسد كه متأسفانه موفق نيز بوده اند، در صورتي كه گزارش هاي برجاي مانده، مزدك را موبدي زاهد معرفي كرده اند كه فارغ از وابستگي به امور دنيوي در يكي از آتشكده هاي كشور روزگار مي گذرانيده است. وي خود از خوردن گوشت و مي و نيز ازدواج خودداري كرده و خواص خود را نيز به اين امر مي خواند، وي نابرابري و بي عدالت و جنگ و خونريزي را از عوامل رشد نيروهاي اهريمني (نيروهاي خداي تاريكي) مي دانسته و حتي از كشتن خرفستران (حيوانات كوچك موذي و مزاحم) نيز پرهيز داشته است.

حقيقت آموزه هاي زهدگرايانه ي مزدك ما را به اين نتيجه مي رساند كه مجموعه اقدامات صورت پذيرفته توسط روستائيان قيام كننده و به ويژه واكنش آنان نسبت به جمع كثير زنان جمع آوري شده در حرمسراهاي اشراف، هيچ ارتباطي با آموزه ها و اصول اصلاح طلبانه ي مزدك نداشته و بيشتر نتيجه ي عصيان اجتماعي «بندگان روستايي» در مقابل سنت هاي فئودالي و ظالمانه حاكم بر كشور به ويژه سنن مربوط به تشكيل خانواده تحت تسلط اربابان حاكم بر روستاها بوده است.

بنا به شواهد موجود، در عصر ساسانيان همچون دوران هخامنشي و پارتي، جوامع كشاورز و مولد فعال بر اراضي روستاها، به عنوان بندگان روي زمين (سرف ها) تحت تملك و اختيار اشراف فئودال قرار داشتند، در چنين شرايط و درپي حاكميت قوانين پدرشاهي، خاندان هاي اشرافي و فئودال به عنوان مالك و حاكم بر سرنوشت و جان و مال بندگان روستانشين خويش، اختيار زنان روستايي را در دست داشته و احتمالاً پس از تصرف اين جماعت كه اموال خصوصي آنان به شمار مي آمدند، با استفاده از سنن حقوقي رايج در آن دوران كه توسط «دارمستتر» در «زند اوستا» جلد دوم (صفحات 61 و 62) مورد استناد قرار گرفته اند، زنان متعلق به خويش را برحسب تمايل به اشخاص ديگر واگذار مي نموده اند و احتمالاً هر وقت كه اراده مي كردند مي توانسته اند نسبت به استرداد آنان يا فرزندان شان اقدام كنند. اشاره «ويدن گرن» مبني بر اقدام اشراف در گردآوري فرزندان رعايا و بندگان خويش و تربيت آنان مطابق با اهداف و مصالح خود، احتمالاً ناظر بر همين سنن مي باشد. «آميانوس مارسلينس» در شرح ساختار طبقاتي حاكم بر جوامع روستايي ايراني در عهد ساساني مي نويسد: «اشراف مزبور خود را صاحب اختيار جان غلامان و رعايا مي دانستند».(40) «به هرحال مزدك مي گفت: چون زماني فرارسيده كه اصل نيكي بر اصل بدي پيروز شده و بدي فاقد شعور و اراده و موجد هرج ومرج كامل و بي نظمي مطلق است، بنابراين انسان بايد بكوشد تا بقاياي شر را از روي زمين محو و زايل كند. پشتيبان و رواج دهنده اين شر بيش از همه دستگاه دولت مي باشد و مظاهر آن عدم مساوات اجتماعي و مالي در بين مردم است. بنابراين در درجه اول بايد اين عدم مساوات از بين برود. از اين جهت نهضت مزدك يك تعليم ديني نبود كه به طور منفي اقدام نمايد، بلكه تعليمي بود بر ضد دولت ملوك الطوايفي آن عصر».(41)

آغاز نهضت مزدك را مقارن با برتخت نشيني قباد (كواذ) دانسته اند. در اين دوران اشراف فئودال و موبدان قدرتمند ساساني، درپي دوره اي آزادي و ابتكار عمل در كشور كه با سلطنت بهرام پنجم (بهرام گور) آغاز گرديد، در اوج اقتدار و نفوذ قرارداشته و سرنوشت دربار و پادشاهان ساساني را در دستان خود گرفته بودند. روايت كرده اند كه هرمزد سوم درصدد پرداخت خرج تعيين شده توسط قبايل افتاليت برآمد و عدم تكافوي خراج هاي جمع آوري شده وي را واداشت تا از اشراف و موبدان فئودال و ثروتمند بخواهد تا با پرداخت خراج وي را ياري رسانند. اين خواسته با واكنش شديد اشراف روبرو گرديد و پادشاه مذكور جان خود را بر سر اين كار نهاد. «اشراف كه به واسطه قدرت خويش سرنوشت تاج و تخت را به دست گرفته بودند، پس از پشت سرگذاردن دوره اي خونين از رقابت هاي سياسي و نظامي خويش برسرگماردن پادشاه مطلوب خود از بين شاهزادگان متعدد، در نهايت ولاش (بلاش)  را كه برادر كهتر هرمزد سوم به شمار مي آمد بر تخت نشاندند» بلاش نيز به سبب عدم همسويي با اشراف حاكم فرجام تلخي را تجربه كرد. وي از همان آغاز كار با درك شرايط بحراني حاكم بر زندگي مردم ، درصدد انجام اصلاحات گسترده اجتماعی و اقتصادی در کشور برآمد و بنا به گزارش طبری، گروهی از مالکان و زمین دارانی را که روستانشینان شان به سبب فقر و ورشکستگی ، خانه و کشتزارهای خود را رها نموده بودند ، به مواخذه کشانید و مجازات آنان را آغاز کرد.(41) نتیجه منطقی چنین رفتاری با توجه به اقتدار اشراف و موبدان وتسلط آنان بر دربار کاملاً مشخص بود . اشراف مذکور با هجوم به دربار ، بلاش را به دست آورده و با کشیدن میل بر چشمان و کور کردن پادشاه ، وی را از سلطنت خلع نموده و تحت رهبری زریر (سوخرا) به قباد فرزند هرمزد سوم روی آوردند. منابع دینی برجا مانده از عهد ساسانیان، اقدام اشراف و موبدان حاکم در خلع بلاش را به اقدام وی در برپا کردن گرمابه در شهرها و تضاد اقدام وی با آموزه ها وسنن تبلیغ شده توسط موبدان، در رابطه با تقدس آب و لزوم جلوگیری از آلوده شدن آن، مرتبط ساخته اند.

*          *        *       *      *

قباد در شرایطی برتخت سلطنت تکیه زد که کشور به دلایل مختلف در معرض بحران های اجتماعی و اقتصادی گسترده ای قرار گرفته بوده در شرایطی که مصائب ناشی از جنگ های مستمر هرمزد سوم با افتالیت ها، خراج های تحمیل شده دربار و ابتلای سراسر کشور به خشک سالی و قحطی، تداوم زندگی را برای روستائیان غیر ممکن ساخته بود، اشراف و موبدان فئودال بدون توجه به فقر گسترده ي حاکم بر زندگی توده ها با برپایی انبارها و احتکار محصولات کشاورزی خویش و فروش به قیمت بالاتر بر ثروت خود می افزودند.در این میان قباد که بر منافات شرایط حاکم با منافع دربار و تداوم سلطنت خویش آگاهی داشت و پیگیری سیاست های اصلاح طلبانه خود را با اقتدار و تسلط اشراف فئودال و موبدان بر دربار در تضاد می دید، کوشید تا با به کارگیری تدابیر تازه در جهت تضعیف اقتدارخاندان های اشرافی و موبدان ، به تثبیت موقعیت دربار خویش بپردازد. نخستین گام در اجرای این سیاست ها ، خارج شدن دربار از قيموميت «زرمهر» (سوخدا) بود. قباد از منازعه و رقابت های رایج اشراف فئودال بهره برداری کرده و «شاپور مهران» دیگر اشرافی رقيب زرمهر را به قتل وی ترغیب نمود. «چندی نگذشت که شاپور هم محتملاً به همان سرنوشت زرمهر گرفتار شد ، زیرا از او دیگر خبری در دست نیست ، ولی شکست اشراف صرفاً به وسیله دامن زدن به آتش اختلاف و نفاق بین آنان امکان پذیر نبود و از این رو قباد با مزدکیان عهد اتحاد و دوستی بست. خواسته های مزدکیان ضربتی بود که اصولاًً بر مالکین وارد می شد و مصادره ي اموال خانواده های اشرافی و متلاشی ساختن روابط و مناسبات قبیله ای آن ها یکی از نقشه های پادشاه بود».(42)

مزدک از طریق پیروانی که بین درباریان یافته بود ، به ملاقات قباد شتافت و توانست با جلب رضایت و همراهی قباد ، نهضت عظیم خویش را در کشور برپا دارد. قیام مردمی مزدکیان با هدایت دربار متوجه خاندان های اشرافی و موبدان کشور شد و به هجوم گسترده ي بندگان روستایی به مايملك وکاخ های اربابان فئودال خویش انجامید. انبارهای اشراف به نفع مردم مصادره شده و ذخایر آن بین جوامع قحطی زده و فقیر روستاها تقسیم گردید.کاخ های اشرافی ویران شد و ضمن کشتار بخش قابل توجهی از آنان، اموال و املاک آنان نیز همراه با حرمسراهای شان در اختیار نیازمندان قرار گرفت.

مورخین بارها از گرایش قباد به مبانی اعتقادی مزدک سخن گفته اند، اما دلایل متقن و معتبری وجود داردکه همراهی پادشاه ساسانی با مزدک را فقط به عنوان تدبیری در جهت درهم شکستن اشراف قدرت طلب مطرح می سازند.آنچه مسلم است ، اینکه مزدکیان توانستند با حمایت یا اتکاء به عدم واکنش پادشاه ساسانی ،ضمن غارت ثروت و اموال اشراف وکشتار جمع قابل توجهی ازآنان، این طبقه ي پرنفوذ را در معرض فروپاشی قرار دهند. واکنش اشراف و موبدان نسبت به این قیام خونین و سياست قباد در همراهي با مزدکیان، وحدت نظر و اقدام آنان در عزل قباد و به زندان افکندن وی بود که در 496 میلادی تحقق يافت. اشراف مذکور برادر قباد به نام «جاماسب» را بر تخت نشاندند و خود به اداره ي کشور و مقابله با قیام کنندگان مزدکی برخاستند.

قباد چندان در زندان خود که «انوش برد» (دژ فراموشی) نام داشت ، باقی نماند و به کمک سیاوش نامی که از اشراف گرویده به مزدک به شمار آمده است، از زندان رهیده و همراه ناجی خود به افتالیت ها پناه برد. وی ضمن عقدپیمان دوستی با خاقان افتالیت تعهد پرداخت خراج را برعهده گرفته و ضمن ازدواج با دختر خاقان مذکور، از حمايت وي برخوردار شد و به همراهی سپاهی که از میان افتالیت ها برای مسترد ساختن تاج وتخت وی فراهم آمده بود، رو به تیسفون نهاد.

آن گونه که گزارش شده است، قباد بدون درگیری پایتخت را تصرف کرد ، برادر وی جاماسب به استقبال وی شتافته و مقام سلطنت را به وی مسترد داشت (498 یا 499 میلادی).اشراف فئودال حامی جاماسب نیز که با بالا گرفتن دامنه ي شورش های اجتماعی در دوران جاماسب از وی سلب اعتماد کرده بودند، به ناچار به پادشاهی دوباره ي قباد تن در دادند . بنا به نوشته مورخین: «قباد در بازگشت به سلطنت ، نسبت به اشراف توطئه گر علیه خویش، روش مسالمت آميزي را در پیش گرفت و تنها یکی از این اشراف را به نام «کنارنگ گشنسب» (حاکم نظامی خراسان) که تلاش زیادی برای متقاعد کردن شورشیان اشرافی به قتل قباد به کار برده بود ، به قتل رسانده و مقام وی را به یکی از خاندان خود وي واگذار نمود. سیاوش نیز به پاس خدمت بزرگ خود به قباد به مقام «ارتشیان سالار» (فرمانده کل نیروهای مسلح) برگزیده شد». (43)

قباد پس از پشت سرگذاردن دوره ای موفق از رویارویی های نظامی با شورشیان داخلی ، قبایل متجاوز و دولت روم شرقی (بیزانس)که به برقراری امنیت کامل در مرزها و سرزمین های حاشیه ای کشور انجامید، عمده ي توجه و تدابیر خود را در عمران و آبادانی کشور و حل معضلات ناشی از قدرت یابی روزافزون مزدکیان در کشور ، معطوف نمود. قنات ها و پل های متعددی را که در این دوره در ایران بنا شدند، به قباد نسبت داده اند ، مجموعه اقدامات وی در پی افکندن تعدادی شهر در کشور همچون «آسان کردکواذ» (در استان خوزستان)و «رام کواذ» (در سر حد فارس و خوزستان)و کواذ خوره (در ایالت پارس)، نشانگر تثبیت جایگاه قباد و اقتدار گسترده ي وی در دوران دوم پادشاهی خود می باشد.

سرعت عمل و کامیابی قباد در تبدیل یک کشور گرفتار در شورش ها و مبارزات خونین اجتماعی ،سیاسی و نظامی در داخل و خارج از کشور ، به سرزمینی با ثبات و امن را باید در تضعیف شدید جایگاه خاندان های اشرافی فئودال و موبدان حامی آنان جستجوکرد. ضربات مهلکی که این طبقات حاکم از رعایای انقلابی دل بسته به ارزش های اعتقادی آیین مزدک ، تحمل نمودند، مبانی اقتدار آنان را به شدت ضعیف ساخته و به زوال بخش گسترده ای از بدنه ی طبقات مذکور انجامیده بود ، به صورتی که در دوران بازگشت قباد به سلطنت و آغاز دور دوم پادشاهی وی دیگر رمق و نیرویی برای آنان در حاکمیت بر کشور و رقابت با دربار تمرکز گرای قباد باقی نگذارده بود.اما به تدریج ، بخشی از این خاندان ها که به واسطه ی ویژگی های جغرافیای نفوذ و اقتدار خویش از گزند تخریب ناشی از شورش های مزدکیان در کشور در امان مانده بودند، به سبب خدماتی که در تهیه و تجهیز سپاه مورد نیاز قباد برای جنگ های خود علیه ایالات استقلال طلب، افتالیت ها و دولت روم شرقي، ارائه کرده و خود با حضور در جبهه ها و در کنار قباد نقش قابل توجهی در فتوحات وی کسب نموده بودند، پادشاه ساسانی را وام دار خود ساخته و در بازگشت از جبهه های جنگ و حاکمیت دور تازه ای از آرامش و ثبات در مرزها ،بخش اعظم مناصب حکومتی و تعیین کننده را در کشور به اشغال خود در آوردند. این اشراف که از حمایت گسترده ی موبدان نیز برخوردار بودند،کم کم با افزایش نفوذ خود در دربار و شخص پادشاه، شرایط را برای جلب و رضایت قباد در پایان بخشیدن به غائله ي انقلاب مزدکیان و سرکوب آنان فراهم آوردند ، که در نهایت نیز به مراد خویش رسیدند.

در اقدام قباد به ترک حمایت از مزدکیان و گرایش وی به همراهی با اشراف فئودال کشور به دو عامل تعیین کننده می توان اشاره کرد. اول آنکه قیام مزدکیان اگر چه به فروپاشی ساختار سنتی و تاریخی پدر شاهی و پایان یافتن تسلط خاندان های اشرافی معدود کشور بر بخش اعظم جامعه که «بندگان» آنان به شمار می آمدند، انجامید، لیکن فقدان برنامه و تدابیر مدون در بين مزدكيان برای اداره ی کشور و استفاده از منابع موجود در تولید، موجب حاکمیت هرج و مرج و نابسامانی بر کشور و متروک شدن منابع تولید شده بود و همین امر به بی ثباتی و ناامنی در کشور، که در تضاد با منافع و مصالح دربار قباد و تدابیر تمرکز گرایانه ی وی قرار داشت، دامن زده بود. دوم آنکه نقش پررنگ و تعیین کننده ي اشراف فئودال در تقویت نیروی سیاسی و نظامی قباد و حضور فعال اشراف مذکور در جنگ های مستمرو فاتحانه ی پادشاه مذکورازیک سوو وابستگی تاریخی دربار به توانمندی های طبقه ي اشراف در اداره ی جامعه از سوی دیگر زمینه را برای تقرب دوباره ي طبقه اشراف فئودال با دربار و شخص قباد فراهم آورده بودند ،به صورتی که قباد به ناچار راه همراهی و همدلی با طبقه ي اشراف را در پیش گرفت و در چنین شرایطی قباد برای ادامه ي سلطنت خویش به جلب توجه و همراه ساختن طبقه قدرتمند اشراف فئودال و موبدان پرنفوذ کشور پرداخت، وی نخستین بار نشانه های دگرگونی در مبانی اعتقادی و سیاست های خود به نفع اشراف را با خلع پسر ارشد خویش «كاووس» و تعیین «خسرو» (انوشیروان) کوچکترین فرزند خود به جانشینی نمودار ساخت . کاووس که از سوی پدر حکمرانی «پذشخوار» (طبرستان)را داشت ، از مهم ترین پیروان مزدک در دربار دانسته می شد.وی علیرغم حمایت های گسترده سیاوش مزدکی ناجی پدر و مقتدرترین چهره نظامی کشور در آن دوران ، نتوانست بر توطئه ها و نفوذ روزافزون اشراف فئودال و موبدان در دربار فائق آید و نهایت به فرمان پدر از مقام خویش به عنوان پادشاه آینده کشور خلع شد و برادر كهتر وی خسرو که توانسته بود با جلب دوستی و همراهی خاندان های اشرافی و موبدان و تاکید بر دشمنی خویش با مزدکیان به شخصیت محبوب و مورد اعتماد طبقات حاکمه ی مذکور مبدل گردد، بر اثر نفوذ و کوشش حامیان خویش، از سوی پدر به جانشینی برگزیده شد.(519 میلادی)دومین نشانه از جدایی روزافزون قباد از مزدکیان و پیشروی گام به گام اشراف و موبدان در تصفیه دربار از وجود مزدکیان و ایجاد       زمینه های مساعد برای سركوب نهایی آنان ، با فرمان قباد در دستگیری و محاکمه «سیاوش» ناجي خویش به اتهام خیانت، رخ نمود. عامل دستگیر شدن و وارد آوردن اتهام خیانت به سیاوش را «مهبد» نامی از اشراف وابسته به خاندان سورن معرفی کرده اند. سیاوش را در اختیار دادگاهی قرار دادند که جملگی از موبدان و اشراف دربار که دشمنان مزدک بودند ،تشکیل شده بود، و نتیجه آن نیز به زودی با صدور حکم اعدام سياوش مشخص گرديد. حكم و صادره توسط دادگاه پس از تایید حکم از سوی قباد به اجرا در آمد. ( 528 میلادی)

با اعدام سیاوش، ارتباط قباد با مزدکیان کاملاً قطع شد و تمامی درباریان مزدکی نیز از پایتخت رانده شدند، قباد برای نمایش کامل همراهی و همدلی با اشراف و موبدان، فرمان تعقیب و سرکوب سراسری مزدکیان را در کشور صادر نمود. در سال 528 یا 529 میلادی مزدکیان در سراسر کشور به صورت های دست جمعی مورد تعقیب و کشتار قرار گرفتند. بنا به روایتی به توطئه خسرو ولایت عهد قباد، مزدک و بسیاری از یارانش به دربار دعوت شدند و پس از برگزاری جلسه ي مباحثه ای دینی با حضور موبدان موبد زرتشتی و اسقف اعظم عيسوي، به مرگ محکوم شده و به صورت گروهی به قتل رسیدند و در پی آن اشراف فئودال در تمامی نقاط کشور به کشتار گسترده ي مزدکیان پرداختند.(531 میلادی)

در دوران اوج رواج سرکوبگری ها و در بحبوحه ی جنگ با بیزانس، قباد بدرود زندگی گفت و «مهبد» سورن که در آن سال ها پس از قتل سیاوش به نزدیک ترین شخصیت به پادشاه و مشاور اعظم وی مبدل گردیده بود ، با طرح وصیت نامه ای که ادعا می شد توسط قباد تنظیم شده و در آن خسرو به عنوان وارث تاج و تخت معرفی گردیده بود، وی را یاری کرد تا به جای پدر خویش بر تخت تکیه زند.(531 میلادی)

*              *              *              *               *

خسرو اول از همان آغاز سلطنت خویش با اعتراض گسترده ی کاووس برادر بزرگتر و حمایت همه جانبه مزدکیان از این مدعی صاحب حق روبرو شد اما به کمک «مهبد» و پس از در هم شکستن نیروی برادر و قتل وی، تمامی برادران خویش و فرزندان پسر آنان و حتی پدربزرگ خود «اسپیدس Aspedes » را نیز هلاک کرد تا بتواند فارغ از دغدغه ي رقابت های داخلی دربار ، به سلطنت خویش تداوم بخشد. وی چندی بعد برای اطمینان بیشتر و تحکم جایگاه پادشاهی خویش نسبت به اشراف قدرتمند و پرنفوذ دربار نیز واکنش نشان داد و قدرتمند ترین آنان را که همان «مهبد سورن» بود  به بهانه ای به قتل رساند.

«خسرو اول» به پاس جنایت های خویش علیه مزدکیان و حمایت های گسترده ی خود از اشراف وبه ویژه موبدان ، از سوی آنان به عنوان «انوشه روان» یا «روح جاویدان»خوانده شد و به واسطه ي کوشش خود در احیای حاکمیت مناسبات فئودالی در کشور به عنوان «عادل» نامگذاری شد و افسانه های بسیاری حول شخصیت وی تنظیم و ترویج گردید که او را عامل احیاء عظمت و شکوه جامعه ي ایرانی معرفی می نمودند.

اقدامات خسرو انوشیروان در همان آغاز پادشاهی، نشان داد که وی درصدد پیگیری سیاست های تمرکز گرایانه ای است که عموماً از سوی پدر وی قباد با هدف تضعیف مناسبات اشرافی- فئودالی در کشور طراحی گردیده بود.قیام مزدکیان علیه خاندان های اشرافی و ساقط شدن بخش قابل توجهی از بدنه ی اشرافیت که طبقه مذکور را در معرض فروپاشی قرار داده بود، این امکان را در اختیار خسرو انوشیروان قرار داده بود تا بتواند فارغ از مقاومت ها و کارشکنی های رایج اشراف فئودال، سیاست های اصلاح طلبانه ي خویش را که مبتنی بر برپایی ساختارهای نوین اجتماعی،نظامی و اقتصادی بود، به اجرا در آورد . وی در نخستین گام در جهت اصلاحات خویش ضمن مصادره ي اراضی تصاحب شده خاندان های اشرافی فئودال به نفع دربار و تصاحب اموال آنان که بین روستاییان فقیرتقسیم شده بود، با اعطای تسهیلات لازم زندگی به خانواده های بی سرپرست شده ي اشراف ، فرزندان آنان را تحت سرپرستی خود درآورد و برای آنان همسری از طبقه ي آزادان صاحب حقوق در کشور برگزید وبا تشکیل سپاهی منظم و حرفه ای و به کارگیری فرزندان پسر خانواده های اشرافی فروپاشیده در ارکان مدیریتی سپاه مذکور، به استقلال سیاسی و نظامی اشرافیت فئودال در کشور و وابستگی دربار به خدمات آنان پایان داد.

خسرو انوشیروان در پي اصلاحات اداری خویش، پس از حذف مقام سپهبدی کل کشور که تاپیش از آن در اختیار قدرتمندترین خاندان اشرافی کشور قرار داشت ، این مقام را با تقسیم کشور به چهار حوزه (گستک) به چهار نفر واگذار نمود که با عناوین «خراسان اسپهبد»(شرق)، «خورباران اسپهبد»(غرب)، «نیمروز اسپهبد»(جنوب) و «آذربایجان اسپهبد» (شمال)، امر اداره و حفظ امنیت حوزه های تحت حاکمیت خویش و نیز حراست از مرزهای کشور را بر عهده گرفتند. در سازمان اداری مذکور ، هر یک از گستک ها از چندین شهرستان تشکیل می شد و بر آنها کارگزارانی به عنوان(مرزبان)گمارده شدند. مرزبانان شهرستان های مرزی به واسطه ی اهمیت سیاسی و نظامی خویش از جایگاه و اختیارات بیشتری برخوردار بودند، این مرزبانان با عنوان «شاه» همان گونه كه یعقوبی اشاره می کند، این حق را یافته بودند که بر تخت سیمین بنشینند. شهرستان ها خود از تعدادی «کوره» (برای مناطق شهری و حومه آنها)و «تسوک» (مناطق روستایی و زراعی) تشکیل می شدند. کوره ها به ویژه در منطقه بابل (سواد= عراق کنونی)، عمدتاً از دستکرت های شاهی به شمار می آمدند و «تسوک»ها (روستاک ها) نیز از چند روستا (به عربی ده و به سریانی قریه)یا یک روستای بزرگ تشکیل می شدند و «دیهکان» (دهقان)ها بر آنها حکومت می کردند. این دهقانان همچون مرزبانان از طبقه ي آزادان بشمار می آمدند و حوزه ي حاکمیت خویش را به عنوان اقطاع از دربار دریافت داشته و برآن تملک یافته بودند. در میان این مقامات، دهقانان به سبب وظیفه ي خویش در اداره ي روستاها و جمع آوری مالیات های محوله و واریز آن به خزانه پادشاهی مورد توجه دربار قرار گرفته و به ارتباط تنگاتنگی با پادشاه دست یافته بودند. خسرو انوشیروان برای نظارت بر عملکرد ماموران و گماردگان خویش بر نقاط مختلف کشور، تعیین دقیق و اخذ خراج های محوله و تعیین و تأمین هزینه ي سپاه، طبقه ای جدید از گماشتگان دربار را با نام «دبیر» برپاداشته و با پراکنده ساختن آنان در نقاط مختلف کشور و در کنار گماشتگان مذکور، کوشید تا امر نظارت بر عملکرد ماموران و اداره ي کشور را با دقت بیشتری پیگیری کند. این حاکمان جدیدکه از نیروهای نظامی تحت الحمایه و وفادار به خسرو انوشیروان برگزیده شده بودند، مسئولیت حفظ امنیت مرزها و تحکیم آرامش در مناطق مختلف کشور را به عهده داشتند و ماموریت خویش را با استفاده از نیروی نظامی تحت امر خود به انجام   می رساندند. پادشاه مذكور برای تقویت و حمایت از کارگزاران خویش، دستکرت های شاهی را كه عمدتاً از اراضی مصادره شده ي اشراف فئودال تشکیل شده بودند، در بین این حاکمان جدید ، به رسم اقطاع تقسیم نمود و آنان را بر حسب جایگاه خود به مالکان کلان و خُرد در مناطق تحت مسئولیت خویش مبدل ساخت. جنگ های فاتحانه و متعددی که در عهد خسرو انوشیروان در مقابله با دشمنان خارجی به ویژه روم و قبایل مهاجم به مرزهای شرقی کشور و نیز ایالات استقلال طلب همچون ارمنستان، وقوع یافتند،(44) به تقویت جایگاه سیاسی، نظامی و اجتماعی سپاهیان به ویژه فرماندهان آنان را درپي داشت و بهره مندی از غنایم به دست آمده، در کنار هدایای شاهانه که عمدتاً رو به افزایش بوده و به گسترش بیش از پیش املاک اقطاعی آنان می انجامید، به تدریج این طبقه ي کارگزار نظامی را به طبقه ی جدیدی از اشراف کشور مبدل ساخت.

حاکمیت اشراف نظامی بر مناطق مختلف کشور و جایگزینی آنان به جای اشراف فئودال، به سبب بیگانگی طبقه اشراف نظامی نسبت به مبانی تولید و عدم مسئولیت پذیری آنان در جهت ایفای رسالت اشرافی خویش در تامین منابع و ابزار تولید، نه تنها آرمان های مورد نظر خسرو انوشیروان را در بازیابی امنیت و رونق زندگی در کشور به همراه نیاورد، بلکه به سبب کاهش شدید تولید و رکود زندگی در روستاها که با فشار اشراف مذکور و به ویژه دهقانان در اخذ خراج های رو به افزایش از روستاییان همراه شده بود، بار دیگر فقر و نابسامانی های اجتماعی و سیاسی در سراسرکشور رواج یافت. آثار این نابسامانی ها که چندی بعد به فروپاشی ارکان دربار ساسانی و زوال آن انجامید، در همان اواخر عمر خسرو انوشیروان به وضوح نمایان شده بود. در مقدمه ي کلیله و دمنه راجع به شرایط اجتماعی حاکم بر کشور در عهد خسرو انوشیروان، شرحی آورده شده که به برزویه ی حکیم شخصیت موهوم عصر ساسانی نسبت داده شده است، در این شرح آمده است که: «در این روزگار تیره که خیرات بر اطلاق روی به تراجع نهاده است و همت مردمان از تقدیم حسنات قاصر گشته .... می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی و افعال ستوده و کرم و مروت متواری و دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی و نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب و دروغ موثر و مثمر و راستی مهجور و مردود و حق منهزم و باطل مظفر و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز و حریص غالب و قناعت مغلوب و عالم غدار و زاهد مکار بدین معانی شادمان وبه حصول این ابواب، تازه روی و خندان».(45) موبدان نیز که در این دوران به ابزار مشروعیت بخشی تدابیر خسرو انوشیروان مبدل شده بودند، به واسطه ی مراحم ملوکانه و دارا شدن اراضی و ثروت فراوان و مشغله ی ناشی از اداره ی اموال خویش ، از رسالت خود در ایجاد تعادل اجتماعی و جلوگیری از اقدامات سلطه جویانه ي طبقات حاکم علیه محرومان جامعه دور مانده و در لوای اشرافیت حاکم، اصول و ارزش های دینی را در جهت مطامع و مصالح دربار و اشراف نظامی وابسته به آن به کار گرفته بودند. چنین شرایطی قاعدتاً بایستی امید به اصلاح امور و رهایی طبقه ی محروم جامعه از يوغ تسلط اشراف حاکم را به یاس مبدل ساخته و تفرقه و فروپاشی وحدت اجتماعی جوامع ایرانی را تسریع بخشیده باشد.

در سال های پایانی سلطنت و حیات خسرو انوشیروان، اشراف نظامی که در پی فتوحات نظامی مستمر انوشیروان و بنا به نقش خویش در این فتوحات به جایگاهی تعیین کننده در اداره ی کشور و نفوذ ی گسترده در دربار دست یافته بودند، بنا به کثرت جمعیت خویش پایتخت را به اشغال خود درآورده و بنا به خصایل رایج اشرافیت، دور تازه ای از رقابت های مخرب را بر سر افزایش حوزه ي اقتدار و نفوذ خویش در دربار، آغاز کرده بودند. این رقابت ها در کنار نابسامانی های گسترده ي حاکم بر زندگی جوامع ايراني، اگر چه در طول سلطنت خسرو انوشیروان تحت تاثیر اقتدار پادشاه مذکور فرصت ابزار وجود نیافته بودند  لیکن با مرگ وی و جانشینی پسرش هرمز چهارم (579 م) در شکل غده های چرکین هرج ومرج و بی ثباتی در کشور و دربار عيان شدند. گزارش هايي که از دوران سلطنت هرمز چهارم تنظیم گردیده اند، نشانه های روشنی از این هرج ومرج وعوامل برپا دارنده ی آن ، ارائه می دهند. در این گزارش ها عمدتاً از حمایت های گسترده ی هرمزد چهارم از طبقات محروم جامعه و شدت عمل وی نسبت به اشراف توطئه گر و توسعه طلب سخن به میان آمده است و موید کوشش پادشاه مذکور در جهت پایان دادن به نابسامانی های اجتماعی و اقتصادی است که به سبب قدرت یابی طبقه ی نو ظهور اشراف نظامی و اقدامات سلطه جویانه ي طبقه مذکور بر علیه طبقات محروم ، بر جامعه تحمل شده بودند.

*          *                  *       *      *

دلایلی وجود دارد که اشراف نظامی پرنفوذ پایتخت در روند بر تخت نشینی و در آغاز پادشاهی هرمزد چهارم کارشکنی ها و توطئه های رایج اشرافیت را در پیش گرفته و مشکلاتی را برای پادشاه مذکور پدیدآورده بودند و به همین دلیل بود که هرمزد ناچار شد در جهت تحکیم موقعیت خویش به عنوان پادشاه و تثبیت دربار خود ، اقدامات گسترده ای را علیه مقامات اشرافی و موبدانی که به مخالفت با وی برخاسته و دشمنی خویش را با او عیان ساخته بودند، تدارک دیده و به اجرا درآورد و به نظر می رسد که در این راه حتی از حمایت گروهی دیگر از اشراف نیز برخوردار بوده است. ثعالبی می نویسد: «وی برای تسویه حساب با همه کسانی که در روزگار انوشیروان با او نظر خوشی نداشتند ، شتاب کرد ، او همه ی دبیران بزرگ، موبدان موبد و همه کسانی را که پدرش بالا برده بود ، بکشت». سرکوب اشراف نظامی توسط هرمزد چهارم آن چنان گسترده بود که بعضی از مورخین عرب همچون طبری تعداد اشراف به قتل رسیده توسط پادشاه مذکور را بیش از سیزده هزار تن اعلام نموده اند. (47) بلعمی یکی ديگر از مورخین عرب در شرح شخصیت و اقدامات هرمزد چهارم می نویسد: «عیب او آن بود که مردمان بزرگ (اشراف) را خرد داشتی و حق ایشان نشناختی و درویشان و حقیران را برگزیدی و هر کس که بر ضعیفی ستمی کردی، او را بکشتی تا به شمار آمدی ، سیزده هزار تن از بزرگان ومهتران بدین سبب کشته بود و بدین سبب درویشان (محرومان جامعه)او را دوست داشتندی و مهتران او را دشمن».(48)

هرمزد چهارم اگر چه در رویارویی های نظامی خویش با بیزانس (581 م) و افتالیت ها و ترک های متجاوز به مرزهای شرقی کشور (589 م) از همراهی و خدمت طبقه ي اشراف نظامی برخوردار بود لیکن همین اشراف در پی تداوم اقدامات ضداشرافی هرمزد چهارم بالاخره بروی شوریدند. عده ای از این اشراف تحت رهبری «بهرام چوبینه» از خاندان مهران که فرماندهی کل سپاه را دارا بوده و به واسطه ي فتوحات خویش در شرق از محبوبیت و قدرت قابل توجهی برخوردار شده بود، به سوی پایتخت به حرکت در آمده تا به کار هرمزد چهارم پایان دهند ، لیکن اشراف ساکن در پایتخت و در راس آنها «ویندویه» و «ویستاهم» برادران همسر ترک تبار پادشاه، با هجوم به دربار، ضمن دستگیری هرمزد چهارم، بر چشمان وی میل داغ گداخته کشیده و بالاخره او را در زندان به قتل رساندند و فرزند خردسال وی «آبرویز» را با نام «خسرو پرویز»  به جای پدر بر تخت سلطنت نشاندند. (589 م) تا خود به عنوان دایی و قیم پادشاه خردسال ساسانی بر کشور حکومت کنند. اما اشراف دیگر بنا به نسبت طبقاتی خود به مخالفت با دو برادر مذکور پرداخته و با ترک دربار به جمع اطرافیان «بهرام چوبینه» پیوسته و وی را به هجوم به پایتخت و تصرف تاج و تخت ترغیب نمودند. بهرام چوبینه نیز چنین کرد و درپی فرار خسرو پرویز و حامیان وی از پایتخت ، بدون مقاومتی قابل توجه به دربار پای گذارده و نام پادشاه جدید کشور تاج گذاری نمود.(590 م) همزمان با تاج گذاری بهرام چوبینه در تیسفون، خسرو پرویز و حامیان وی برای ایمن ماندن از خطررقیب و تقاضای کمک از دولت بیزانس در جهت باز پس گیری تاج و تخت خویش ، به دربار قيصر «موریکیوسMoricius » (ماوريكي) پناه برده بودند.

بهرام چوبینه اگر چه بدون معارض برتخت سلطنت تکیه زد لیکن از همان آغاز با مخالفت های گسترده ای از سوی اشراف فئودال روبرو شد، در میان این اشراف بسیاری از صاحبان قدرت وجود داشتند که خود را از هر جهت برای کسب سلطنت محق تر و لایق تر از بهرام چوبینه می دانستند و از همان رو از همان آغاز راه عناد و مخالفت با سلطنت وی را در پیش گرفته و از هر کوششی در تضعیف و عزل بهرام از سلطنت کوتاهی نکردند. این عده یک سال بعد از برتخت نشینی بهرام چوبینه، خسرو پرویز را به بازگشت و تصاحب دوباره ي تاج و تخت ترغیب نمودند وی نیز باتقاضای کمک نظامی از دربار بیزانس و عقد پیمان در جهت واگذاری تمامی ارمنستان و گرجستان به استثنای متصرفاتی که به مرزبان ایرانی این سرزمین ها تعلق داشت و نیز بخش گسترده ای از بین النهرین که شهر های بازرگانی بسیار مهم «دارا» و «مارتیروپل» (میافارقین) را نیز شامل می گردید،  به دربار بیزانس، همراه با سپاهی تدارک دیده شده توسط بیزانس راهی کشور شده و پس از شکست دادن سپاه «بهرام چوبینه» به تیسفون پای گذارده و مقام خویش را مجدداً تصا حب نمود(591م) ،بهرام چوبینه نیز که نیروی نظامی وی درگنزک به دست سپاهیان همراه خسرو پرویز تار و مار شده بود ، به شرق گریخته و به ترک ها پناه برد ولی چندی بعد به طرز مشکوکی در آن منطقه جان داد. «به مناسبت کشته شدن غاصب در تیسفون ، مراسم باشکوهی بر پاکردند و تا واپسین روزهای انقراض دودمان ساسانی، روز مرگ بهرام چوبینه در محافل رسمی ، روز جشن سروربود».(49)

*          *                  *       *      *

خسرو پرویز پس از بازگشت به تیسفون به نوسازی ارکان ساختار اداری دربار خویش پرداخت، وی تمامی اشراف و فرماندهان نظامی همراه خویش را بر مناصب سرنوشت ساز کشور گماشت. «ویندویه» (بندوی) دایی بزرگ خویش را به هزارپذ (وزارت اعظم) منصوب کرده و کلیه ی دیوان ها و خزاین را به وی سپرد و «ویستهم» (بسطام) دیگر دایی خویش را نیز به عنوان «اسپهبد خراسان» بر تمامی شرق کشور حاکم گردانید و به دیگر بزرگان و اشراف نیز مقام های مرزبانی و شهریک داده شد . وی برای آنکه دین خویش را به تمامی اشراف حامی خود ادا نماید ،با ایجاد تقسیم بندی جدیدی کشور را به سی و پنج شهرستان بخش کرد و بر سر هر یک از این شهرستان ها یکی از اشراف حامی خود را گماشت تا هیچ کدام بی نصیب نمانند.(50)

آغاز دوران پرهیاهوی پادشاهی خسرو پرویز نشانه های انحطاط دربار ساسانی و زوال قریب الوقوع آن را به نمایش گذارد و اقدامات پادشاه مذکور نیز این روند را تسهیل و تسریع نمود. رونق گسترده ي رقابت و دشمنی بین اشراف نظامی در کشور، این امکان را به خسرو پرویز داده بود تا از همان آغاز برتخت نشینی مجدد، سنت قربانی کردن تعدادی از اشراف دربار را با جدیت تمام پیگیری نماید. وی که براساس تجارب تلخ پدران خویش، اقتدار اشراف را با حاکمیت خویش در تضاد می دید، در گام نخست اقدام به حذف دایی های قدرتمند خویش نمود. «ویندویه» که مقام مهم وزارت اعظم را در دست داشت، به فرمان خسرو پرویز دستگیر و به قتل رسید و برادرش «ويستهم» (بسطام) نیز که به اسپهبدی خراسان رسیده بود و در آن سرزمین استقرار یافته بود با آگاهی از فرجام کار برادر خود، با عدم تمکین در برابر خواست پادشاه مبنی بر حضور وی در دربار، راه مقاومت و استقلال طلبی را در پیش گرفت و طی دوران ده ساله ي مبارزات خویش برعلیه خواهر زاده ي نمک نشناس خويش، حتی تا دروازه های تیسفون نیز پیش آمد لیکن کامیاب نشد و بالاخره به دست یکی از نزدیکان خویش به قتل رسید (591 م).

رواج تضادها و رقابت های مستمر بین اشراف ، این امکان را در اختیار خسرو پرویز قرار داده بود تا فارغ از واکنش گسترده ي طبقه اشراف و به بهانه های مختلف به کشتار تدریجی آنان بپردازد و در عین حال از حمایت گروه های دیگر از اشراف مذکور نيز برخوردار گردد. وی برای کسب حمایت موبدان پرنفوذ و قدرتمند کشور از اقدامات خود، به آنان آزادی عمل بیشتری اعطا کرد تا بتوانند ضمن پیگیری و توسعه ي منافع مادی و معنوی خویش و کسب قدرت بیشتر، به سیاست های پادشاه نیز مشروعیت بخشیده و با جلب نظر جوامع ایرانی، پایه های متزلزل حاکمیت خسرو پرویز را استحکام بخشيد که این چنین نیز شد .

با پایان یافتن کار «ويستهم» و قتل وی ، پادشاه جاه طلب ساسانی در پیگیری سیاست خویش در حذف اشراف و امرای قدرتمند کشور ، به اعتماد به نفس قابل توجهی دست یافت . وی در ادامه سیاست مذکور ،«نعمان بن منذر» شاه عرب تبار و عيسوی دولت حیره که دست نشانده دربار ساسانی بود و نقش تعیین کننده ای در حفظ سرزمین های غربی کشور از معرض تهاجم غارتگرانه ي قبایل عرب داشت را به دربار فراخوانده و به بهانه پناه دادن به «عیشویاب» کشیش نسطوری مغضوب پادشاه، به قتل رساند (602 م). این واقعه خسارت بارترين نتایج را برای دربار ساسانی به همراه آورد و امر سقوط دربار مذکور را تسهیل بخشید، زیرا دولت حیره در جنوبی ترین مناطق بین النهرین ودر مجاورت جایگاه قبایل بیابانگرد و سلحشور عرب قرار داشت، همواره به عنوان دیواری غیرقابل نفوذ، مانع از ورود اعراب منطقه به داخل کشور و غارت شهر های بین النهرین به دست آنان می گردید و اگر چه خسرو پرویز با انتصاب عرب دیگری به شاهی دولت محلی مذکور، مرزبان ایرانی را نیز همراه با سپاهی مجهز برای همکاری و یاری شاه مذکور در مقابله با تهاجم قبایل غارتگر عرب به منطقه اعزام کرد لیکن حیریان دیگر نتوانستد وحدت و اقتدار عصر شاهی خاندان نعمان را احیاء کنند و رو به زوال گذاردند . این امر به قبایل عرب ساکن در آن سوی مرزهای غربی ایران جسارت قابل توجهی بخشید تا بتوانند فعالیت های گسترده ي را در غارت کاروان های بازرگانی و جوامع ساکن در شهر های مجاور مرزهای غربی ایرانی به کار بندند که در نهایت به جنگ «زوقار» و کشتار گسترده ای سرداران و سربازان ایرانی به دست اعراب اتحادیه قبایل موسوم به «بكربن وائل» انجامید(610 م).

این واقعه سرآغاز دوران پرآشوبی از تهاجم اعراب به شهرهای غربی کشور بود که در نهایت به هجوم اعراب مسلمان تحت هدايت خلیفه دوم مسلمین(عمر)، تصرف ایران به دست آنان و بالطبع سقوط دولت ساسانی توسط مهاجمین مذکور انجامید.

اگر چه جامعه ي ایرانی در عهد پادشاهی خسرو پرویز به بی ثباتی و بحران های اجتماعی و اقتصادی گسترده ای دچار بود و در معرض فروپاشی قرار داشت، لیکن مجموعه فتوحات عظیمی که سپاه ایران در پی رویارویی خود با بیزانس کسب کرده و به تصرف آسیای غربی و غارت ثروت جوامع مغلوب منطقه توسط دربار ساسانی انجامید، هرچند موقتاً، بر تمامی تناقضات و بحران های حاکم بر جامعه سرپوش گذارد.

در آغاز سده ي هفتم میلادی دولت بیزانس در شورش های مردمی و توطئه های مداوم درباری غرق شده بود ، در پایان سال 602 میلادی «ماوریکی» قيصر بیزانس و پدر زن خسرو پرویز توسط «فوکاسPhocus » از سلطنت خلع شده و همراه با خانواده اش به قتل رسید، این واقعه به خسرو پرویز اجازه داد تا به بهانه ي انتقام خون قيصر مقتول و در حقیقت باز گرداندن سرزمین های از دست رفته در پیمان دوستی وی و ماوریکی، به بیزانس اعلام جنگ دهد. وی با استفاده از هرج و مرج حاکم بر بیزانس به سرزمین های این دولت لشکر کشید در این لشکر کشی ها که در دو سوی آسیای صغير و دشت سوريه تحقق یافت (604 م)، یکی از اشراف قدرتمند و سلحشور به نام «شاهین» فرمانده سپاه در باختر، فرماندهی سپاه ساسانی را در تهاجم به قسطنطنيه» بر عهده داشت و دیگری «میوزان» ملقب به «شهروراز» سپاه مهاجم به سوریه را رهبری می کرد . شاهین بر سر راه خویش به سوی قسطنطنیه، تمامی شهرهای بیزانس در آسیای صغیر را تسخیر کرده و تا محاصره قسطنطنیه پیش رفت و شهروراز نیز پس از تصرف شهر مستحکم دارا در 604 میلادی، دو سال بعد نیز آمید، میافارقین و ادسا را تسخیر کرد و در 609  میلادی تسلط بر سراسر بین النهرین را به پایان رسانید و سپس یک سال بعد از رود فرات گذشته و سوریه و فلسطین تا فنیقیه و شمال مصر را به تصرف خود درآورد. همزمان با این کامیابی ها، سپاه تحت فرمان شاهین نیز ارمنستان و کاپادوکیه، پلافاگونیه در آسیای صغیر را متصرف شده بود، بدین سان بخش اعظم مستملکات دولت بیزانس به تصاحب دربار ساسانی در آمد.

اقدامات سپاه ایران در غرب آسیا نشان داد که دربار ساسانیان هیچ برنامه مشخصی در توسعه مستملکات و گسترش حوزه ي نفوذ سیاسی خویش نداشته است و کاملاً با ساختار اداری لازم برای اداره ی متصرفات خویش بیگانه بوده است. این امر از غارت گری های گسترده و به یغما بردن ثروت جوامع مغلوب توسط سرداران و کارگزاران دربار ساسانی و انتقال گنجینه های تصاحب شده به تیسفون به روشنی قابل استنباط است. در بین غنائم تصاحب شده که به تیسفون منتقل شد ، یک صلیب چوبی به چشم می خورد که به ادعای مسیحیان همان ابزار شهادت عیسی مسیح بوده و از همین رو در نزد آنان بسیار مقدس دانسته می شده است . خسرو پرویز چنین تصور می کرد که تصاحب صلیب مقدس معنايی جز فرمانروایی وی بر جهان مسیحیت و تسلیم کامل آنان به وی نخواهد داشت ، لیکن روند حوادث بر جهالت پادشاه مذکور صحه گذارد. در بیزانس و در قسطنطنیه و دیگر سرزمین های عيسوي رهبران دینی این مناطق در پی آگاهی از تصاحب صلیب مقدس توسط ایرانیان کافر و آتش پرست، اعلام عزای عمومی نموده و خواستار جهاد مقدس بر علیه ایرانیان و بازگردانيدن صلیب مقدس شدند و«هراکلیوس Heraclius» قيصر منزوی شده خویش را با قول حمایت های گسترده به اقدام بر علیه ایرانیان ترغیب نمودند.

هراکلیوس نخست با ارائه ي پیشنهاد صلحی که متضمن منافع  بسیار برای ایرانيان بود، خواستار استردادصلیب مقدس شد، لیکن خسرو پرویز که مست باده ي فتوحات سپاه خویش بود به این پیشنهاد وقعي نگذارد تا قيصر و کلیسای قسطنطین تنها چاره را در بسیج عمومی عيسويان و تدارک هجوم گسترده به ایران ببینند .

در دورانی که هراکلیوس با حمایت کلیساهای جهان عيسوي به تدارک نیرو برای هجوم به ایران و باز گرداندن صلیب مقدس می پرداخت ، خسرو پرویز در ایران در سایه ي اقتدار پوشالی ناشی از جنگ های فاتحانه خویش و با اتکاء به خزانه ی متراکم شده از غنائم به دست آمده ي سپاه خود، ادامه سیاست خطرناک كشتار اشراف قدرتمند کشور را در پیش گرفته و ایام را به عیاشی و خوش گذرانی سپری می کرد. وی که در پی پیروزی های مستمر و فتوحات عظیم سپاه ایران به رهبری شاهین و شهروراز، به شدت از قدرت یابی و نفوذ سرداران مذکور احساس خطر کرده و نگران قیام استقلال طلبانه ي فاتحان  مذکور در سرزمین های مفتوحه بود، درصدد حذف آنان برآمد، نخست شاهین را به دربار فرا خواند و او را به قتل رساند و سپس خواستار مراجعت شهروراز  به پایتخت شد، اما این یکی که از ماوقع آگاهی یافته بود، از مراجعت به کشور سر باز زده و همراه سپاه خویش به قيصر بیزانس پناهنده شد. «مردان شاه» پاذوسبان نیمروز نیز از سرداران قدرتمندی بود که در پی سیاست خسرو پرویز به دربار فرا خوانده شد و به امر پادشاه به بهانه ای کشته شد.

روند رو به گسترش کشتار سرداران و بزرگان کشور به زودی با واکنش اشراف مذکور روبرو گردید . کوشش اشراف در حفظ جان خود از معرض توطئه های خسرو پرویز موجب شد تا «هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند هیچ کس بر جان خویش ایمن نبود». (51) واکنش خسرو پرویز به این تحولات ، غوطه وری در تجملات و خوش گذرانی های تباه کننده ای بود که موجب دگرگونی های گسترده ای در ساختار دربار گردید. مقام خطیر و سرنوشت ساز «وزرگ فرمذار» کشور به «خرم باش» دربار که هنر وی صرفاً فراهم آوردن شرایط و ابزار عیش و عشرت پادشاه بود سپرده شد و جای اشراف، موبدان و فرماندهان نظامی را که به قتل رسیده و یا از دربار رانده شده بودند، خنیاگرانی گرفتند که با تخصص در روایات تغزل آمیز و نیز موسیقی به ایجاد فضای مناسب در اشتغال پادشاه به لهو و لعب می پرداختند. در اواخر سلطنت خسرو پرویز دیگر از سردارانی همچون شاهین ، شهروراز ، مردان شاه و ..... اثری نبود و جای آنان را موسیقی دانانی چون باربد و سرکش و نیز خنیاگرانی که به طرح افسانه هایی از روابط عاشقانه پادشاه با همسر عیسوی خود شیرین می پرداختند، گرفتند.

در حقیقت فساد و تباهی دربار ساسانی از آن رو، از دوران مذکور شدت گرفت که جای روایات مربوط به دلاوری سرداران را افسانه هایی در ذکر ویژگی های اسب خسرو پرویز گرفتند و دبیران دربار نیز به جای فهرست برداری از منابع تولید و آب و نیز مزارع متروک مانده و ..... در سراسر کشور ، تمامی سعی خویش را در تعیین آماری دقیق از سه هزار همسر دائمی و موقت پادشاه مذکور و هزینه های سرسام آور آنان به ویژه شیرین همسر عیسوی و محبوب خسرو پرویز به کار مي بردند.

عشرت طلبی های خسرو پرویز چندان به درازا نیانجامید و وی به زودی تاوان جهالت و جنایات خویش را به سختی پرداخت نمود. هراکلیوس که بر اثر وحدت اعتقادی، سیاسی و اجتماعی حاکم بر بیزانس از قدرت سیاسی و نظامی کافی برای تهاجم به ایران برخوردار شده بود، در 623 میلادی راه هجوم به ایران را در پیش گرفت و بدون کوچکترین مقاومتی تا آذربایجان پیش آمد.خسرو پرویز که از حمایت اشراف نظامی کشور و خدمات نظامی آنان محروم شده بود ، خود به ناچار برای رهبری سپاه به صحنه ي نبرد پای گذارد و با سپاه اندک خویش به مقابله با لشکر مجهز و تدارك دیده شده ي هراکلیوس پرداخت، اما نتیجه ي اين نبرد نابرابر برای وی بسیار خسارت بار بود. سپاه مذكور در منطقه ي گنزک به سختی از رومیان شکست خورد و تنها هنری که در  این میان از پادشاه ساسانی گزارش کرده اند، برداشتن تکه ای از آتش مقدس آذرگشنسب و فرار وی به سوی تیسفون بود که راه را برای محاصره ي تیسفون توسط هراکلیوس هموار ساخت. قيصر مذکور پس از تصرف کاخ سلطنتی در دستگرد ، مهیای تسخیر تیسفون گردید لیکن وقوع طغیان مهیب رودهای دجله و فرات که سراسر منطقه ي بین النهرین را تحت آب های سرگردان قرارداد و شیوع بیماری طاعون در منطقه، وی را برآن داشت تا برای ایمن ماندن از بیماری مهلک مذکور همراه با سپاه خویش به سرعت منطقه را ترک گفته و به بیزانس بازگردد.

در اواخر پادشاهی خسرو پرویز در هر گوشه از کشور، اسپهبدان، مرزبانان و .....که بر مناطق کشور حکومت می کردند، سر به استقلال طلبی برداشتند و در محدوده ی جغرافیای نفوذ و تسلط خویش بساط شاهی برپا کرده بودند. آرتورکریستین سن به نام هجده تن از این شاهان محلی که در شمال و شمال غرب کشور بساط استقلال طلبی از دربار ساسانی را گسترانیده بودند،اشاره می كند. (52) این شاهان با احیای سنن سیاسی، نظامی و اداری عهد ملوک الطوایفی، بار دیگر شرایط را برای ظهور دولت های جدید و مستقل فئودالی در نقاط مختلف کشور فرآهم آوردند لیکن حمله اعراب و سلطه ی آنان بر کشور به این تکاپوها پایان داد.

هرج ومرج سیاسی و اجتماعی ناشی از استقلال طلبی های اشراف نظامی حاکم بر مناطق مختلف کشور نسبت به دربار، در حالی شدت گرفته بود که جوامع ایرانی و به ویژه طبقات محروم ساکن در روستاها براثر لشکرکشی های مستمر و طولانی دربار ساسانی و فشار خسرو پرويز دراخذ خراج های مورد نظر به فقر و فلاکت کشانیده شده بودند.در این دوران اگرچه خزانه های دربار سرشار از ثروت ناشی از غنائم بی شمار به غارت گرفته شده از جوامع غربی آسیا بود لیکن این ثروت بازتاب شرایط اقتصادی کشور نبود و طبقه ي محروم ساکن در روستاها که بندگان شاهی محسوب می شدند  بنا به سنت ناچار بودند تا با متروک گذاردن مزارع خویش به لشکرکشی های مستمر خسرو پرویز بپیوندند، این جماعت اگر چه در آغار جنگ های فاتحانه برعلیه بیزانس، از پرداخت خراج های محوله معاف شده بودند،لیکن با پایان جنگ و بازگشت به خانه، با فرمان پادشاه در لزوم پرداخت خراج های بیست سال گذشته روبرو شدند. کارگزاران دربار جمع آوری خراج ها را، با جدیت پیگیری کرده و در این راه حتی به ضبط اموال و گروگان گرفتن فرزندان رعایای وام دار پرداختند.ستم آن چنان تحمل ناپذیر شده بود که جمع قابل توجهی از کشاورزان ناچار شدند، از کشور فرار کنند. هزاران تن از اینان در هنگام هجوم سپاه بیزانس به کشور کاملاًبی خانمان شده بودند و تبع شرایط مذکور، بر اثر فروپاشی وحدت اجتماعی در کشور، دولت به از هم گسیختگی در نهادهای سیاسی و اداری خود دچار شده بود. هجوم قبایل ترک به داخل کشور، این از هم گسیختگی را کاملاً عیان ساخت، قبایل مذکور که از مرزهای شرقی کشور عبور کرده بودند، بدون برخورد و مقاومتی از سوی دربار و اشراف حاکم محلی تا ری و اصفهان پیش آمده و پس از غارت و کشتار گسترده ي جوامع ساکن در سر راه خویش، همراه با غنائم بسیار به سرزمین های خود بازگشتند.

دوران سلطنت خسرو پرویز را عصر طلایی عيسويان ايراني و در عین حال آغاز زوال آنان در ایران دانسته اند، البته امنیت و ثبات در زندگی عيسويان از دوران سلطنت قباد آغاز گردیده بود، در فهرست دادگاهی که به قتل مزدک حکم داد، نام دو اسقف عيسوی به نام های «گلونازوس» و «بازانس» در کنار موبدان قدرتمند ساسانی دیده می شود که حاکي از آزادی عمل عيسويان و نفوذ قابل توجه آنان در دربار بود. خسرو انوشیروان نیز که رقابت و دشمنی عمیقی را با دولت بیزانس برپا کرده بود، تلاش نمود تا از اختلاف کلیسای بیزانس با عيسويان نسطوری و فلاسفه نوافلاطونی فعال در اسکندریه استفاده نماید. وي در پی حکم کلیسا و آغاز اقدامات ایذایی «ژوستی نیان» قيصر بیزانس علیه این جماعات، آنان را در ایران فراخوانده و تحت حمایت خود در آورد.

گزارش ها حاكي از مهاجرت هفت تن از فلاسفه نو افلاطونی به کشور، در عهد خسرو انوشیروان، مي باشند. این عده در شهر «وه اندیو شاپور» (جندی شاپور)در میان اسرای رومی این شهر سکنی داده شدند لیکن استقرار آنان در ایران نه ماه بیشتر به طول نیانجامید و به نظر رسد که تفاوت های بنیادین نهادهای اجتماعی و فرهنگی ایرانیان و واکنش های تعصب آمیز عيسويان ساکن در خوزستان و بین النهرین، فلاسفه ي مذکور را واداشت تا عزم بازگشت کنند. انوشیروان نیز با گنجاندن بندی بر معاهده ي صلح خود با بیزانس، از قيصر کشور مذكور تعهد فراهم آوردن زمینه های بازگشت فلاسفه مذکور و تامین امنیت آنان را دریافت نمود و این عده به جایگاه پیشین خود در اسکندریه بازگشتند.(53)

عيسويان نسطوری در دوران سلطنت خسرو انوشيروان و جانشینان وی با اتکاء به تضاد عمیق اعتقادی خود با کلیسای بیزانس، از حمایت های دربار ساسانی برخوردار بوده و با آرامش به زندگی وتبلیغ در داخل کشور پرداختند، حتی حضور فعال تعداد قابل توجهی از عيسويان ساکن در خوزستان در شورش «انوشگزاد» فرزند انوشیروان و سرکوب گسترده ی آنان توسط سپاه دربار، مانع از ادامه ي سیاست های حمایتی خسرو انوشیروان از جامعه ي عيسوي تازه استقرار یافته در کشور نشد و جماعت مذکور حتی در دوران جانشینان وي نیز همچنان از بذل توجه و همراهی دربار برخوردار بودند. خسرو پرویز بنا به عشق عمیق خویش نسبت به شیرین همسر عيسوي و محبوب خود و بر اثر تقاضاهای وی، حمایت های گسترده ای را از عيسويان کشور به عمل آورد و جامعه ي مذکور تحت رهبری اسقف «سبهریشوعSabhrisho » نفوذ قابل توجهی در دربار پادشاه مذکور پیدا کرده بودند. «یکی از این عيسويان به نام «یزدین»حتی برخلاف سنت رایج، مقام «واستریوشان سالار» را به دست آورده و مسئولیت دیوان خراج و وظیفه ی وصول عشریه برعهده او قرار داده شده بود». (54) یزدین در طول لشکر کشی های فاتحانه ي سپاه خسرو پرویز در سوریه وآسیای صغیر، همراه با سپاه وی در لشکر کشی ها حضور داشته و پس از هر پیروزی و تسخیر شهرهای مناطق مذکوربا جمع آوری غنائم جنگی و ثروت جوامع مغلوب، اقدام به ارسال غنائم به دربار می کرد. عيسويان در سایه ی حمایت های این شخصیت پرنفوذ دربار ساسانی و نیز به ویژه حمایت های گسترده ي شیرین، از نظر زندگی و فعالیت های دینی خویش در مساعدترین شرایط قرارگرفتند.

عيسويان نسطوري تحت حمایت های یزدین  از نفوذ گسترده ای در دربار خسرو پرویز برخوردار بودند و به نظر می رسد که این روند تا حضور فعال «گابریل» پزشک عيسوي و یعقوبی مذهب در دربار ادامه داشته است. براساس روایات، پسردار شدن شیرین به دعا های همین گابریل، «درست بذ » (طبیب)دربار مربوط دانسته شد و شیرین  به شکرانه ي تولد پسر خود که «مردانشاه » خوانده شد به سلك یعقوبیان درآمده و راه حمایت از گابریل و فرقه مذکور را در پیش گرفت. بر اثر رقابت گسترده ي اعتقادی و اجتماعی که در این دوران بین نسطوريان و یعقوبیان در کشور برپاشد و دامنه ي آن به دربار نیز کشیده شد وبنا به نا امنی شدید حاکم بر مناطق عيسوی نشین ،جمع کثیری از عيسويان با هدف ایمن ماندن از معرض رقابت های خونین و رایج بین فرقه های مذکور در گروه های متعدد اقدام به ترک ایران نموده و بعضاً  با مهاجرت به چین و هندوستان،کلیسا های خود را در این کشور ها به پا کردند.

یعقوبیان تا مرگ گابریل نسبت به نسطوریان از موقعیت ممتازی تری در دربار ساسانی برخوردار بودند، لیکن  با مرگ اين عيسوي متعصب، یزدین کوشید تا با استفاده از خلاء حضور دشمن قدرتمند خویش نظر مساعد خسرو پرویز را به سوی نسطوریان جلب نمايد، لیکن با مخالفت و توطئه ی شیرین روبه رو شد و جان خود را بر سراین کارگذارد ، خسرو پرویز که از تجربه ي قابل توجهی در کشتار بزرگان برخودار شده بود، دستور داد تا یزدین  و همسرش را به بهانه ي دست درازی به خزانه ي دولت وجمع آوری ثروت دستگیر کرد و ضمن به دار کشیدن یزدین و شکنجه همسرش تمامی اموال وی را نیز به نفع خزانه ی شاهی مصادره نمایند.در هنگام ضعف مفرط خسرو پرویزکه بر اثر شکست حقارت آمیز وی از هراکلیوس صورت گرفته بود، «شمطا» پسر یزدین که در سودای انتقام خون پدر بود، همراه با تعدادی از جمله «نیوهرمزد» فرزند «مردان شاه» که به فرمان خسرو پرویز به قتل رسیده بود، بر خسرو پرویز شوریده و وی را دستگیر و به قتل رسانید، این اشراف شورشی در رقابت رایج بر تاج و تخت از «کواذ» (قباد) ملقب به «شیرویه» پسر خسرو پرویز حمایت کرده و تاج پادشاهی را بر سر او نهاد. شیرویه با حمایت اشراف مذكور به کشتار 17 تن از برادران خویش و نیز دو پسر شیرین به نام های «مردانشاه» و«شهریار» پرداخت تا به پادشاهی بلامنازع و مورد نظر خویش دست یابد. «شمطای جاه طلب نیز از این خونريزي ها بی نصیب نماند و طبق سنت دربار ساسانی به پاس خدمات خویش، به اتهامی واهی به زندان افتاد، ودر زندان دست راست وی را قطع کردند، چندی  بعد شهروراز که به سلطنت رسیده بود، فرمان داد تا شمطا را از زندان درآورده وبه صلیب بکشند». (56) با قتل شمطا جامعه ي عيسوي کشور نیز که براثرنا امنی های داخلی ومهاجرت های گروهی بسیار تقلیل یافته بود،ازصحنه ی تحولات سیاسی،اجتماعی و فرهنگی کشور خارج شده و روبه زوال گذارد.

*         *          *       *      *

نکته ی قابل تامل از عهد پادشاهی خسرو پرویز ، عدم گزارش های مر بوط به حضور فعال موبدان کشور در تحولات سیاسی و اجتماعی پر هیاهوی کشور در دوران مذکور می باشد و به نظر می رسد که آلودگی گسترده ی روحانیون مذکور به امور دنیوی و جمع آوری ثروت دیگر فرصتی برای انجام رسالت تاریخی آنان در رهبری اعتقادی و اجتماعی جوامع ایرانی باقی نگذارده بود، تنها گزارش هاي مر بوط به تحرکات موبدان ایرانی در دوران مذکور، یکی اقدام آنان در محاکمه ي «مهران گشنسب» اشراف زاده ي ایرانی بود که به آیین عيسويت در آمده و «گیورگیس Giwargis» خوانده شده بود. موبدان به تحریک گابریل پزشک پرنفوذ یعقوبی مذهب دربار ،گیورگیس را که به سلک نسطوریان در آمده بود ، به جرم ارتداد و انکار دین به مرگ محکوم کرده و تا اجرای حکم از پای ننشستند . گزارش دیگر نیز به اقدام خسرو پرویز در ملبس شدن به جامه ي اهدایی قيصر بيزانس اختصاص دارد. روایت کرده اند که جامه ي مذکور منقوش به صلیب گلدوزی شده بود و اصرار خسرو پرویز در استفاده از جامه ي مذکور با مخالفت موبدان و جنجال گسترده ی ناشی از آن روبرو شد که در نهایت با عقب نشینی پادشاه، به پایان رسید.

پس از قتل خسرو پرویز در 629 م ،هرج و مرج و بی ثباتی سیاسی و اجتماعی و نظامی در سراسر کشور آن چنان گسترش یافته بود که در عرض پانزده سال ،دوازده نفر بر تخت سلطنت خاندان ساسانی جلوس نموده و هر یک پس از دوره ای بسیار کوتاه، یا خلع گردید و یا به قتل رسیده اند . رونق یافتن بازار رقابت های خونین سیاسی و نظامی در بین اشراف حاکم، عامل اساسی تحولات مذکور شناخته شده است. در این دوران وحدت اجتماعی و سیاسی کشور این سرزمین تحت حاکمیت اشراف متعددی قرار داشت که هر یک درحوزه ي نفوذ خویش بساط شاهی برپا کرده و از دربار رو به اضمحلال ساسانی مستقل گردیده بود.

«شیرویه» فرزند خسرو پرویز هشت ماه بیشتر حکومت نکرد (628-629 م ) و به معرض طاعون مرد اشراف پایتخت فرزند خردسال وی را به نام «اردشیر سوم»تحت قیومت «مادآذرگشنسب»(خوان سالار دربار)قرار دادند و برتخت نشاندند اما وی همراه قیم خود به دست «شهروراز» سردار مشهور خسرو پرویز که به بیزانس پناهنده شده بود، کشته شد (629م). شهروراز که خود را پادشاه خوانده بود، چهل روز بیشتر سلطنت نکرد و به دست اشراف ناراضی به قتل رسید و همین امر سبب گردید تا پس از گذشت مدتی که تخت شاهی بر اثر نا آرامی و هرج و مرج بی صاحب مانده بود ، اشراف دربار به رهبری «پسفرخ»، دختر بزرگ خسرو پرویز به نام «پوران دخت »را به عنوان ملکه بر تخت سلطنت بنشانند .

ملکه ي مذکور یک سال و چند ماه بيشتر سلطنت نکرد و به نظر می رسد که بر اثر مرگ طبیعی جان داد(631 م)و پس از وی «پیروز گشنسب»از خویشان دور خسرو پرویز کمتر از یک ماه پادشاهی کرد و توسط اشراف رقیب به قتل رسید .(631 م)تا دختر دیگر خسرو پرویز به نام «آذرمیدخت» به عنوان ملکه بر تاج وتخت مسلط گردد.

گزینش دختران خسرو پرویز به سلطنت ،نشانه بارزی از مسخ و تزلزل گسترده ي مبانی اقتصادی رایج و ارزش های مرد سالارانه ي حاکم بر آن ، در دوران مذکور بود ، آذرمیدخت نیز که کاملاً در ورطه ي رقابت های خونین اشراف پایتخت گرفتار آمده بود ، چند ماه پس از آغاز سلطنت خویش به دست «وستهم(رستم)فرخزاد» سردار مشهور ساسانی که به انتقام خون پدر خویش برخاسته بود ، به قتل رسید (632 م). مقارن با این تحولات دو تن از خویشان سببی خاندان ساسانی، به نام های «هرمزد پنجم» و«خسرو چهارم» به پادشاهی رسیدند، ظاهراً سلطنت این دو نفر تنها در بخش هایی از کشور پذیرفته شده بود و تیسفون در تصاحب شخصی به نام «فرخزادان خسرو» بود که از اعقاب خسرو پرویز دانسته شده است . عاقبت یکی از بازماندگان خاندان ساسانی که پسر شاهزاده «شهریار» معرفی شده و «یزدگرد» نام داشت، با حمایت اشراف و بزرگان کشور به ویژه «وستهم (رستم) فرخزاد» در آتشکده ي استخر به نام پادشاه ایران مراسم لازم را جهت جلوس به مقام پادشاهی انجام داد و به نام یزدگرد سوم همراه با هواداران خویش رو به تیسفون گذارد و با هلاک کردن «فرخزادان خسرو» به عنوان پادشاه ایران بر تخت سلطنت نشست (634 م). یزدگرد سوم و بزرگ ترین حامی وی وستهم (رستم) فرخزاد در طول 9 سال حاکمیت خویش در دربار، تلاش گسترده ای را برای احیای دوباره ي وحدت اجتماعی و سیاسی از دست رفته و بازیابی قدرت و نفوذ دربار ساسانی در کشور، به کار بردند لیکن با مقاومت شاهان محلی و دهقانان تازه قدرت گرفته ي کشور و اشاعه ی شعائر و آرمان های استقلال طلبانه ي آنان روبرو شدندو بحران های عمیق حاکم بر ساختار های سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی کشور نیز که در عهد پایانی حاکمیت ساسانیان به صورت فروپاشی وحدت سیاسی و اجتماعی کشور و تزلزل کامل در ارزش های اعتقادی و فرهنگی رایج نمایان شده بودند، هرگونه امید به اصلاح و بهبود شرایط حاکم بر زندگی جوامع ایرانی در سایه ي حاکمیت دربار رو به زوال ساسانی را به یاس مبدل ساخته و فروپاشی دولت مذکور را قریب الوقوع ساخته بودند.

اگرچه عوامل متعددی در بررسی علل شکل گیری بحران های اجتماعی ، سیاسی و هویتی جامعه ي ایرانی در دوران پایانی سلطه ی ساسانیان مطرح گردیده است لیکن بارزترین و کارسازترین این علل را باید در غفلت موبدان ایرانی از رسالت خویش در حفظ و اشاعه ی ارزش های اعتقادی رایج و آلودگی آنان به ارزش های ناپایدار و متزلزل سیاسی و اقتصادی جستجو کرد. این امر مانع از ایفای نقش تاریخی روحانیون مذکور در تحکیم واشاعه ی هویت مستقل جوامع ایرانی و رهبری اجتماعی و فرهنگی آنان گردیده بود . گرایش روحانیت ساسانی(موبدان) به امر دنیوی و اشتغال گسترده ی آنان به نفوذ در ارکان قدرت و تکاثر ثروت موجب شده بود که ارزش های اعتقادی رایج به ویژه از عهد خسرو انوشیروان در جهت تطابق با آرمان ها و مطامع سلطه جویانه و غارت گرانه ی وی و اشراف فئودال حاکم رو به تزلزل گذارده و روحانیون مذکور در ازای ثروت عظیمی که دربار در اختیار آنان قرار داده بود، به ابزار مشروعیت بخشی حاکمیت پادشاه مذکور و جانشینان وی مبدل گردند. این روند که قاعدتاً با بدعت گذاری های دینی به نفع امیال و مصالح صاحبان قدرت همراه بود، در عهد خسرو پرویز به بارزترین وجه نمایان شد و موبدان مرتبط با دربار پادشاه مذکور، برای حفظ و افزایش دامنه ي نفوذ و ثروت خویش، به کارگزاران دربار تبدیل شده و در مسخ ارزش ها وسنن اعتقادی و اجتماعی رایج و همسوئي با تدابیر و اهداف غارتگرانه و عشرت طلبانه ی پادشاه ساسانی، آن چنان پیش رفتند که در میانه ی عهد سلطنت وی از سازمان اعتقادی و ارزش های رایج مزديسنا در جامعه، تنها مشتی خرافه بر جامانده بود که به سبب عدم تطابق با شرایط حاکم بر زندگی طبقات مختلف و به ویژه طبقات محروم، خاصیت کاربردی خویش را در اداره و راهبری جامعه ي ایرانی کاملاً از دست داده بودند و خلاء ناشی از این روند، بحران هویت رایج در بین ایرانیان و بی تفاوتی آن ها نسبت به سرنوشت خویش ،در عهد هجوم قبایل عرب و مسلمان را درپي آورده بود.

قبایل بدوی و پراکنده عرب که مقارن با همین دوران تحت تاثیر دلبستگی گسترده و گرایش سراسری به آیین اسلام به وحدت و یکپارچگی سیاسی، اجتماعی و اعتقادی دست یافته بودند، با اتکاء به آیین مذکور که به مثابه نیروی محرکه ای  شگفت انگیز آنان را به تحرک و پویایی در ساختارهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خویش واداشته بود و در لوای اشاعه ي آیین تازه خود، به گسترش دامنه ي نفوذ و ارتقاء سطح زندگی خود پرداختند. صعوبت زندگی در سرزمین خشک و بیابانی عربستان و محدودیت چشمگیر منابع زندگی از دلایل بارز این توسعه طلبی دانسته شده است . این امر با رحلت پیامبر اكرم و حاکمیت نخستین خلیفه مسلمانان «ابوبکر» با لشکرکشی اعراب مسلمان به سوریه آغاز گردید.تهاجم قبایل مذکور به مستملکات ساسانی در بین النهرین اگر چه در الویت های سیاسی و نظامی خلیفه مذکور جایی نداشت، لیکن اجتناب ناپذیر می نمود.

*          *                  *       *      *

اگر چه عمدتاً، آغاز ارتباط ایرانیان با مسلمانان عرب و گرایش آنان به آیین اسلام صرفاً به «سلمان فارسی» نسبت داده اند، لیکن گزارش های معتبری که توسط تعدادی از مورخین عرب قرون اولیه اسلامی و به ویژه طبری ارایه شده اند، امرای ایرانی حاکم بر یمن و ایرانیان ساکن در این سرزمین را به عنوان نخستین جامعه ي ایرانی گرویده به اسلام،معرفی می کنند.این امر در سال(629م/ 7) و در عهد حیات پیامبر اكرم تحقق پذیرفت. بنا به گزارش هاي مذكور، پس از آنکه خسرو پرویز طی فرمانی جاهلانه و از سر غرور، به «باذان» حاکم یا شاه ایرانی تبار و منصوب خویش در یمن ،خواستار دستگیری پیامبر اسلام و انتقال وی به تیسفون گردید ، شاه مذکور نیز سپاه اندکی را به فرماندهی «خرخسرو» مرزبان یمن و «بابویه» یکی از بزرگان به مدینه گسیل داشت تا اجرای فرمان کنند. فرستادگان مذکور پس از ورود به مدینه و استقرار چند روزه در این شهر، ضمن دیدار با پیامبر و آگاهی از اصول و شعائر مترقی و توحیدی آیین وی، در نزد پیامبر به اسلام گرویده و در بازگشت به یمن«باذان» را نیز به جرگه مسلمانان در آوردند.(57)

روند اسلام آوردن ایرانیان یمن نیز در پی گرایش رهبران آنان به اسلام با روندی شتابان تحقق پذیرفت و باذان کوتاه زمانی بعد با قطع کامل ارتباط با دربار ساسانی و با پذیرش مخاطرات ناشی از خشم و واکنش مرسوم و خونین خسرو پرویز، خراج سالیانه یمن را که جمع آوری شده بود، به مدینه و حضور پیامبر ارسال می دارد تا دولت ايراني یمن به نخستین دولت خراج گذار اسلامی مبدل گردد. این ایرانیان نومسلمان و فرزندانشان بیشترین نقش را در دفع خطرات عظیمی که از سوی «اسودعنسی» مدعی پیامبری (در عهد حیات پیامبر) و شورش اهل رده «پس از رحلت پیامبر» بر پاشده و جامعه ي جوان اسلامی را به شدت تهدید کرده بودند، بر عهده داشتند.

*          *                  *       *      *

نخستین برخورد ایرانیان و اعراب مسلمان نیز که براساس گزارش های مورخین عرب در دوران خلافت «ابوبکر» (رضی) تحقق پذیرفت کاملاً از محتوای لشکر كشی های توسعه طلبانه دور بود ،نوشته اند که چون بخشی از بازماندگان اهل رده، به حیره گریخته و در پناه حمایت گسترده ي جامعه ي مسیحی ساکن در این سرزمین، همچنان به اقدام های خویش بر ضد مسلمانان ادامه می دادند، خليفه نیز ناچار شد تا با تدارک سپاهی تحت فرمان «خالد بن ولید»،آنان را برای سرکوبی اهل رده و تنبیه مسیحیان حیره به منطقه اعزام نماید. خالدبن ولید که به واسطه ي سلحشوری و شجاعت مثال زدنی خود از سوی پیامبر اسلام «سیف الاسلام» (شمشیر اسلام) خوانده شده بود در 633 م /11  با ورود به مستملکات ساسانی در حیره و سرکوب کامل اهل رده ماموریت خویش را با موفقیت به انجام رسانید.

ارسال نامه ای از سوی خلیفه به خالدین ولید که مقارن با پایان کار اهل رده در حیره صورت پذیرفت ودر آن خلیفه، سردار مذکور را به بازگشت به منطقه ومراجعت به سوریه، برای تقویت نیروی نظامی اعراب مسلمان در آن منطقه فرا خوانده بود، نشان می دهد که خلیفه مذکور هیچ برنامه ای در جهت تصرف مستملکات ساسانی و رویاروی با دولت مذکور نداشت ،لیکن صف آرایی نابه جای «هرمزد» سردار ساسانی مستقر در منطقه به سپاه اعراب که آهنگ بازگشت رادر سر داشتند،برگ تازه ای از تاریخ ایران را ورق زد که موجب شکل گیری تحولات عظیمی در ساختار های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی منطقه و به ویژه در نزد ایرانیان گردید. هرمزد در ناحیه ای میان بحرین وبصره موسم به «حفیر» در جایی به نام «كاظمه» راه را بر سپاه تحت فرمان خالد بن ولید بست و به آنان هجوم برد. جنگ محدودی که بین دو سپاه بر پا گردید، در تاریخ «ذات السلاسل» خوانده شده و عمدتاًعلت تسمیه آن را به اقدام هرمزد در به زنجیر کشانیدن سربازان بی روحیه ي ایرانی، برای جلوگیری از فرار آنان از صحنه نبرد، مرتبط ساخته اند. چنین شرایطی، نتیجه این نبرد را پیش از وقوع مشخص ساخته بود. هرمزد به قتل رسید وسپاهیان وی تار و مار شدند.

نبرد ((ذات السلاسل))سر آغاز دوره ای از رویارویی های نظامی پرفراز و نشیبی گردید که بین سپاهیان ساسانی و قبایل عرب گسیل شده از سوی خلفا به کرات روی داده و در نهایت به تهاجم موفق اعراب به ایران و تصرف این سرزمین توسط آنان منجرشد. با وفات ابوبکر خلیفه مسلمانان در 634م/13ق ، «عمر بن خطاب» (رضی) به عنوان خلیفه دوم برگزیده شد و این خلیفه تازه که از کفایت سیاسی و شجاعت قابل توجهی برخوردار بود، در واکنش نسبت به اقدام دربار ساسانی در تدارک سپاهی تازه برای پایان دادن به کار مسلمانان، به جمع آوری سپاهی کثیر از قبایل عرب پرداخته و با وعده ی کسب غنائم سرشار موجود در منطقه ي ثروتمند بین النهرین، آنان را تحت فرماندهی سرداری به نام «ابو عبیده ثقفی» به این منطقه گسیل داشت. رویارویی اعراب مذکور با سپاه ساسانی به رهبری «بهمن جادویه» (دراز ابرو)، نتایج خسارت باری برای مهاجمین عرب به همراه آورد و به قتل فرمانده آنان و جمع قابل توجهی از سپاه مذکور انجامید. محاصره بازمانده ي سپاه عرب در حاشیه رود فرات، نابودی کامل اعراب و پایان دادن به مخاطرات آنان برای منطقه را نوید می داد لیکن خیانت تعدادی از دهقانان ایرانی منطقه و ابتکار آنان در احداث پل بر روی رود فرات ،امکان فرار اعراب از مهلکه و عقب نشینی آنان را فراهم آورد. بهمن جادویه نیز که از اخبار مربوط به هرج ومرج در پایتخت و رقابت های قدرت طلبانه ي اشراف مستقر در دربار نگران شده بود ،از تعقیب اعراب فراری چشم پوشیده و برای کسب سهم خویش از این    رقابت ها به تیسفون مراجعت نمود (634م/13). نبرد مذکور بنا به اهمیت حیاتی پل های احداث شده بر روی فرات، در نجات جان اعراب به نام جنگ «جسر» شهرت یافت.

خلیفه دوم یک سال بعد با تدارک سپاهی عظیم در صدد انتقام از شکست سپاه خویش در جنگ جسر برآمد. درآغاز خلیفه خود مهیای فرماندهی سپاه و حضور در صحنه نبرد شده بود، اما چون با مخالفت بزرگان روبرو شد به ناچار «سعد بن ابی وقاص» را به سالاری سپاه خود برگزید و سپاه تحت فرماندهی وی را به بین النهرین اعزام نمود.سپاه مذکور در محل «قادسیه» در 15 فرسنگی کوفه به مصاف با سپاه ساسانی و فرمانده نام آور آن «رستم فرخزاد» که قدرتمند ترین اشرافی در دربار ساسانی به شمار می آمد، پرداخت . نیروی نظامی تحت فرمان رستم فرخزاد اگر چه از تدارکات و تجهیزات بسیاری برخوردار بود لیکن عدم روحیه و بی تفاوتی رایج در بین ایرانیان خصوصاً بندگان تشکیل دهنده ي پیاده نظام موجب گردید تا سپاه مذکور علی رغم تمایز چشمگیر امکانات و ابزار خویش در مقایسه با رقیب ، به سادگی توسط اعراب تار ومار گردد.

بحران هویتی و فروپاشی وحدت سیاسی و اجتماعی ایرانیان در واپسین ایام حاکمیت ساسانیان ، در وقوع شکست های پیاپی ایرانیان از اعراب به ویژه در قادسیه که علی رغم برتری های فاحش نیروی کمی و تجهیزات نظامی آنان نسبت به مهاجمان بدوی مذکور، تحقق پذیرفت نقش تعیین کننده داشتند. گزارش طبری از رجز خوانی بین «مغيره بن شعبه» سردار عرب و «رستم فرخزاد» به روشنی علت اساسی وقوع شکست های نظامی مذکور و دربار ساسانی و ساختارهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن را بیان می کند. نقل شده است كه مغيره بن شعبه در پاسخ به رستم فرخزاد می گوید: «از ما تازیان هیچ کس دیگری را بنده نیست،گمان کردم شما نیز چنین باشید بهتر آن بود که از اول می گفتید که برخی از شما بندگان دیگری، از رفتار شما دانستم که کار ملك، با چنین شیوه و آیین نپاید».(58) پیش بینی مغيره بن شعبه در پی پایان نبرد قادسیه محقق گردید و قتل رستم فرخزاد و نابودی سپاه تحت فرمان وی (636 م/14)، پایان چهارسده حاکمیت پرفراز و نشب ساسانیان را نوید داد و به اعراب آن توانایی را بخشید تا با گسترش حوزه ي نفوذ و تسلط خویش برسراسر بین النهرین که از آن پس عراق خوانده شد، برای پایان دادن به اقتدار دربار ساسانی در این منطقه ي ثروتمند، راه تسخیر تیسفون را درپیش گیرند .آگاهی یزدگرد سوم از انهدام سپاه خویش و قتل قدرتمندترین سردار و پرنفوذترین اشرافی حامی دربار و نیز گزارش های نگران کننده ای که از نزدیکی اردوی اعراب به تیسفون می رسید ، کافی بود تا پادشاه نالایق و جبون ساسانی را وادارد تا با احساس خطر از تزلزل ارکان سلطنت خویش، همراه با چهارهزارتن از نزدیکان، اهل حرم و دربار، پایتخت را تخلیه کرده و به داخل کشور فرار کند.

گزارش هایی که از اردوی پادشاه فراری ساسانی و ثروت عظیم برجای مانده از وی در خزانه ی تیسفون ثبت گرديده اند، موید بیگانگی عمیق وعدم پیوستگی سیاسی و اجتماعی دربار ساسانی با جامعه ی پریشان و فقرزده ایرانی در عهد مذکورمی باشند. تیسفون در ماه صفر سال 637م/16 به سادگی توسط اعراب تصرف گردید. غنائم بسیاری که در پی این کامیابی نصیب سرداران و سپاهیان فاتح گردید و در تواریخ از آن با شگفتی یاد شده است، تنها بازمانده ثروت عظیمی بود که توسط آخرین پادشاه ساسانی در هنگام گریز وی از پایتخت، همراه برده شده بود.

تسخیر تیسفون توسط اعراب و آوارگی یزدگرد سوم، آخرین امیدهای اشراف و دهقانان ایرانی را دراستمرار حاکمیت و حفظ جایگاه مسلط خویش در کشور ، با اتکاء به دربار ساسانی را به یاس مبدل ساخت ، این امر به وضوح از روند شتابان گرایش دهقانان ایرانی به اعلام سرسپردگی خود به فاتحان بیگانه عرب و همکاری با آنان نمایان گردید و بار دیگر خاطره ي تلخ دریوزگی و سرسپردگی اشراف ایرانی به مهاجمان بيگانه كه پیش از آن در عصر تهاجم اسکندر مقدوني به این سرزمین، تجربه شده بود، مجدداً تکرار گردید. پیش قراولان این بی هویتی و سرسپردگی ،دهقانان ایرانی تبار حاکم بر بین النهرین و امرای ساسانی منطقه ي مذكور، همچون «سیاه دیلمی» معرفی گردیده اند. سیاه دیلمی فرمانده سپاه ساسانی در منطقه ي «کلبائيه» خوزستان معرفی شده است که در اواخر 638 م/17 با اطمینان از پایان کار ساسانیان، همراه با سپاه تحت فرمان خویش به بصره شتافته و خود را به «ابوموسی اشعری» فرمانده اعراب در این منطقه تسلیم نمود و با پذیرفتن آیین اسلام، در همان منطقه ساکن شد . وی و سپاه تحت فرمان اوچندی بعد نقش تعیین کننده ای در کامیابی سپاه عرب در تهاجم به شوشتر و تصرف قلعه مستحکم و شهر مذکور ایفا نمودند.(59)

شواهد تاریخی برجای مانده موید آنست که خلیفه دوم مسلمانان علی رغم پیروزی های عظیم بر دربار ساسانی و تسخیر سراسر عراق ، اشتیاق چندانی برای استمرار لشکرکشی ها به خاک ایران از خودنشان نداده و حتی کوشیده بود تا از استقرار قبایل عرب شرکت کننده در این نبردهای فاتحانه، در شهرهای عراق نیز جلوگیری به عمل آورد، وی در نامه ای از سعدبن ابی وقاص خواست تا به سرعت اعراب را از شهرهای «مدائن» و «انبار» که به عنوان پادگان نظامی مورد سکونت آنان قرار گرفته بودند، خارج سازد. در نامه منسوب به وی آمده است که:«عرب مانند شتر است. برای وی سبزه و بیابانی لازم است و زندگی در شهرها با طبعش سازگار نیست». (60) عمر اصرار داشت که نباید مانع طبیعی یا رودخانه و کوهی میان اعراب عراق و برادران آنها در مدينه النبی جدایی بیفکند و سعدبن ابی وقاص نیز در اجرای حکم خلیفه، باتخلیه ي شهرهای مفتوحه، سپاه خود را در دو نقطه در غرب رود دجله مستقر ساخت ودو پادگان «کوفه» و «بصره» در حاشیه ي رود مذکور را برای استقرار سپاهیان خویش وپاسداری از سرزمین های تازه فتح شده در عراق بر پانمود این پادگان ها به تدریج و با هجوم واستقرارجمع بیشتری از قبایل عرب در این مراکز به شهرهای پر رونقی مبدل گردیدند.احداث دو پادگان مذکور نشان آن بود که خلیفه در صدد پایان بخشیدن به تهاجمات و لشکرکشی های سپاهیان خویش به مستملکات ساسانی و بسنده کردن به اراضی حاصل خیز و هموار عراق بوده است،اما عواملی به تدریج شکل گرفت که مانع از تداوم سیاست مذکور شده واعراب را به گسترش حوزه ي تسلط خویش واداشته و به داخل ایران کشاند.

عوامل مختلفی به عنوان دلایل ترغیب اعراب در هجوم به داخل کشور ایران مطرح شده اند و به نظر میرسد که اشراف و دهقانان ایرانی در شکل گیری عوامل مذکور نقشي تعیین کننده و راهبردی ایفا نموده اند. اقدامات «فیروزان» سردار ساسانی وحاکم خوزستان موید این نکته است . سردار مذکور پس از استقرار اعراب در عراق و خصوصاً در اراضی پیرامون پادگان های کوفه و بصره تهاجمات مکرر و خسارت باری را به مراکز مذکور سازمان دهی و رهبری می کرد و استمرار این مزاحمت ها خلیفه را وا داشت تا سعدبن ابی وقاص را به تشکیل سپاهی تازه و پایان دادن به غا ئله ي فیروزان فرا خواند. این فرمان با اعزام سپاهی به فرماندهی «ابوموسی اشعری» فرمانده پادگان کوفه اجابت شد و سردار مذکور با همراهي و همکاری سیاه دیلمی و سپاه ایراني تحت فرمان وی ضمن ورود به خاک ایران و پشت سر گذاردن جنگ وگریزهای متعدد بالاخره فیروزان را در شهر شوشتر به محاصره خود درآورد. گزارش شده است که همراهان فیروزان و اهالی شهر مذکور تحت تاثیر شعائر و تبلیغات وي تا آخرین نفس به دفاع پرداختند و پیش از مرگ نیز خانواده های خویش را برای ممانعت از اسارت آنان به دست اعراب به رودخانه افکنده و به هلاکت رساندند، اما فیروزان خود پس از اطمینان از پیروزی مهاجمان، به سادگی با ابوموسی اشعری به مذاکره پرداخته و با کسب تعهد سردار عرب در گسيل وی به حضور خلیفه، قلعه را به وی تحویل نموده و همراه با خانواده ي خود تسلیم فاتحان مذکور گردید. این اشرافی سیاس و مکار با حضور در مدینه،آن چنان اعتماد خلیفه را برانگیخت که به مشاور وی در امور ایران مبدل گردید. از آن پس تهاجم اعراب به مناطق مختلف کشور با تحريك و هدایت هرمزان ادامه یافت واشرافی خیانت پیشه مذکور که براساس توافق با خلیفه ،از غنائم حاصل از جنگ با ایرانیان و تصرف شهر های آن سهم می برد، (61) بنا به منافع مادی خویش در گسترش حوزه ي نفوذ و تسلط اعراب بر کشور، به تحریک خلیفه دوم در استمرار تهاجمات به سراسر ایران پرداخته و با اتكاء آگاهی وسیع خویش از شرایط سیاسی و اجتماعی نا هنجار حاکم بر کشور و احتمالاً ارتباطات عمیق خود با دهقانان ایرانی مناطق مختلف کشور، این جماعت را به تسلیم وهمراهی با اعراب مهاجم ترغیب می نمود واعراب را نیز در اهداف توسعه طلبانه و غارتگرانه ي خود یاری می رساند.بلاذری در تاکید بر نقش تعیین کننده هرمزان در تحریک عمر در تهاجم به اصفهان، از قول وي می نویسد: «اصفهان سر است و آذربایجان پهلو، سر را قطع کن ، پهلو نیز به همراه آن خواهد افتاد».(62) اقدام هرمزان در تسلیم به مهاجمان عرب به الگویی برای دیگر اشراف و دهقانان حاکم بر نقاط مختلف کشور مبدل گردید. گزارش شده است که پس از فتح شوشتر تمامی شهر ها و مناطق خوزستان به سهولت و پس از دستیابی دهقانان این مناطق به توافق با فاتحان عرب به دست اعراب افتادند.

یزد گرد سوم پادشاه آواره ساسانی که پیش از این با آگاهی از نزدیکی اعراب به پایتخت ، راه فرار را در پیش گرفته و به ری پناه برده بود، با احساس خطراز فتوحات اعراب در خوزستان و نگران از فرجام خویش، فرمان بسیج عمومی را برای نبرد نهایی با مهاجمین عرب صادر نمود و شاهان محلی، مرزبانان و دهقانان ایرانی را به گسیل نیرو به اردوی پادشاهی فرا خواند ، لیکن به نظر می رسد که همکاری قابل توجهی از سوی اشراف وامرای مذکور صورت نگرفت و وی ناچار شد که با سپاه محدودی که جمع آوری شده بود ، به مصاف اعراب برود. این رویارویی در نهاوند صورت گرفت و سپاه ایران به سهولت در عرض سه روز تارومار شد تا روایت شکست های مفتصحانه و فرار های شرم آور پادشاه مذکور همچنان ادامه یابد.(643م/21ه)

نبرد نهاوند که اعراب آنرا «فتح الفتوح» خواندند، آخرين مقاومت متشکل ایرانیان در برابر اعراب دانسته شده است و از آن پس نه تنها یزد گرد سوم تا زمان هلاکت خویش قادر به برانگیختن ایرانیان و جمع آوری نیرو برای مقابله با اعراب نشد، بلکه سرداران ،امرا و دهقانان کشور نیز که کاملاً از دربار ساسانی قطع امید کرده بودند، با پیگیری منافع خود راه تسلیم وسر سپردگی به مهاجمان بیگانه را در پیش گرفتند. ایالات کشور پس از توافق دهقانان و اشراف حاکم با امرای عرب و تامین خواست آنان در حفظ جایگاه متمایز و تملک خویش، به جز چند مورد اندک ،بدون کوچکترین مقاومتی، از سوی دهقانان و امرای حاکم به اعراب تحویل داده شدند و دهقانان مذکور با حفظ حاکمیت و تملک خویش بر مناطق مختلف کشور ،متعهد شدند تا تا به جبر يا عنف نسبت به اخذ مالیات های تعيين شده از جوامع تحت حاکمیت خویش و تحویل آن به حاکمان عرب، اقدام نماید.

«بسیاری از صاحبان دولت (شاهان محلی) و مکنت (دهقانان) ایرانی که عرب را به هیچ نمی گرفتند برای حفظ امتیازات وقدرت وحشمت خویش وبه طمع حکومت خود را تسلیم خیانت میکردند. مثلاً دهقانان وامیران و امیر زادگان بلاد ماوراءالنهر در گردآوردن خراج و دوشیدن ضعیفان، عربان را یاری می کردند و حتی در این راه با یکدیگر نیز در ستیز و جنگ بودند». (63) یکی از نامدارترین و البته بدنام ترین اشرف ساسانی در این دوران «ماهوی سوری» بود که ظاهرا از خاندان قدرتمند سورن محسوب می شد و ایالات مرو را تحت حاکمیت خویش داشت. ایالت مذکور آخرین پناهگاه یزد گرد سوم پادشاه نگون بخت ساسانی بود .

یکی از طنز های تلخ تاریخ ایران تطابق شگفت آور سر نوشت آخرین پادشاهان سلسله هخامنشی و ساسانی و شباهت واکنش اشراف ایرانی دوران های تاریخی مذکور نسبت به سلطه ي مهاجمان بیگانه مقدونی و عرب بود . یزدگرد سوم که همچون داریوش سوم پس از پذیرش شکست نهايي خویش از بیگانگان،  با فرار از برابر آنان به داخل کشور گریخت، با امید بهره مندی از همراهی اشراف ایرانی و حاکمان محلی منصوب خویش در شرق كشور و جمع آوری نیروی نظامی از مناطق تحت حاکمیت آنان،  به این طبقه قدرتمند و حاکم متوسل گردید، لیکن در شرایط مشابه با داریوش سوم از سوی آنان رانده شده و به عنوان آخرین راهکار راهی ايالت مرو شد، لیکن و همچون داریوش سوم جان خویش را بر سر خیانت «ماهوي سوري» شاه محلي يا حاکم این منطقه گذارده و به قتل رسيد. تنها تفاوت فرجام دو پادشاه نگون بخت مذکور آن است که «ماهوی سوری» از تجربه تاریخی رسوایی و بدنامی «بسوس» سلف خویش در عهد هخامنشی عبرت گرفته و برای حفظ دامن خویش از لکه ننگ ریختن خون مخدوم خود ، روایتی را اشاعه می دهد که براساس آن خیانت و جنایت قتل پادشاه به آسیابان بخت برگشته ای از این منطقه نسبت داده می شود.

ماهوی سوری در پی حضور اعراب در منطقه به دیدار فرمانده آنان شتافته و ضمن گردن نهادن به حاکمیت آنان پیمان صلحی را منعقد کرد که براساس آن متعهد شد تا در ازای پذیرش فاتحان عرب نسبت به تداوم حاکمیت وی بر منطقه مرو ، خراج نقدی و جنسی تعیین شده را از مردم منطقه اخذ نموده و در اختیار آنان قرار دهد . براساس گزارش بلاذری و تعدادی از مورخین دیگر، در لیست خراج توافق شده که ماهوی سوری نسبت به آن متعهد شده بود ، واگذاری جوانان منطقه به صورت برده نیز به چشم می خورد. این پیمان نامه آن چنان شرم آور بود که فاتحان عرب مرو را بر آن داشت تا به تغییر مواد آن پرداخته و تعهدات جنسی ماهوی سوری را به پرداخت نقدی تغییردهند.(64)

پيوست ها:

1-ن.ك: آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 137

2- عهد اردشير، به كوشش امام شوشتري- نشر بنگاه ترجمه و نشر كتاب- صفحه 79

3- ن.ك: كتيبه شاپور اول در كعبه ي زرتشت، متن پارتي- سطرهاي 3 و 4

4- ن.ك: همان- سطرهاي 5 تا 9

5- ولاديمير لوكونين- تمدن ايران ساساني- صفحه 96

6- ن.ك: م.م. دياكونوف- تاريخ ايران باستان- صفحه 416

7- ن. پيگولوسكايا- شهرهاي ايران در زمان پارتيان و ساسانيان- ترجمه عنايت الله رضا- انتشارات علمي و فرهنگي سال 1372، صفحه 381.

8-م.م. دياكونوف- تاريخ ايران باستان- صفحه 418

9- ابوالفتح محمد بن عبد الكريم شهرستاني- الملل و النحل- تحقيق محمدسيدگيلاني- قاهره- 1378 ق- صفحه 191

10-ابوريحان بيروني- آثار الباقيه عن القرون الخاليه- ترجمه اكبر دانا سرشت-  نشر اميركبير- سال 1352- صفحه 208

11- ريچارد. ن. فراي- ميراث باستاني ايران- صفحه 354

12-ولاديميرلوكونين- تمدن ايران ساساني- صفحه 161

13- مري بويس- زرتشتيان- ترجمه عسگر بهرامي- نشر ققنوس- چاپ اول، سال 1381- صفحه 139.

14-همان- صفحه 144

15- ولاديمير لوكونين- تمدن ايران ساساني- صفحه 192

16- همان- صفحه 194

17- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صحفه 178.

18-همان- صفحه 176.

19- كلمان هوار- ايران و تمدن ايراني- ترجمه حسن انوشه- نشر اميركبير- چاپ اول، سال 1363- صفحه 92.

20- آرتوركريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 176

21- همان- صفحه 209

22- ن.ك: همان- صفحه 359

23- بنا به مآخذ موجود در دوران مذكور، بسياري از شهرهاي نواحي ارمنستان و كردستان در مشرق دجله و كركوك و در حلوان و گندي شاپور و شوش و هرمزداردشير واقع در خوزستان، به واسطه ي كثرت جمعيت مسيحيان ساكن در اين امروز، اسقف نشين گرديده بودند.

24- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 365.

25- امپراتوري روم در 371 ميلادي، به ابتكار «والنسين» امپراتور وقت، براساس متصرفات روم در اروپا و آسيا به دو بخش غربي و شرقي تقسيم گرديد. امپراتور مذكور بخش شرقي متصرفات روم را كه شامل مستملكات آسيايي امپراتوري مي گرديد، به برادر خود «والنس» واگذار نمود و وي با استقرار در قسطنطنيه و گزينش شهر مذكور به عنوان پايتخت خويش، دولت مستقل روم شرقي يا بيزانس را در اين منطقه برپا نمود.

26- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 369

27- همان- صفحه 380

28-همان- صفحه 377

29- م.م. دياكونوف- تاريخ ايران باستان- صفحه 396

30- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 367

31- همان- صفحه 381

32- ن.ك: م.م. دياكونوف- تاريخ ايران باستان- صفحه 398

33- همان- صفحه 403

34- همان- صفحه 401

35- ن.ك: ابوريحان بيروني- آثار الباقيه عن القرون الخاليه.

36- ن.ك: آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 363

37- غلامرضا انصاف پور- تاريخ زندگي اقتصادي روستائيان و طبقات اجتماعي ايران-     صفحه 485

38- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 367

39- ن.ك: همان- صفحه 534

40- م.م. دياكونوف- تاريخ ايران باستان- صفحه 444

41- محمدبن جرير طبري- تاريخ الرسل و الملوك- ترجمه صادق نشأت- بنگاه ترجمه و نشر كتاب- سال 1351- صفحه 165

42- م.م. دياكونوف- تاريخ ايران باستان- صفحه 446

43- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 469

44- خسرو انوشيروان پس از كشمكش هاي سياسي و نظامي نسبتاً موفق با دولت روم و سركوب قبايل افتاليت (2570) و ترك ها (570 م)، يمن را نيز كه توسط «ابرهه» پادشاه حبشه تسخير شده بود، تصرف نمود و سردار فاتح خود «وهريز» را به شاهي دولت وابسته خود در يمن منصوب نمود. ولادت حضرت رسول اكرم (ص) در عربستان نيز مقارن با همين ايام در 571 م تحقق پذيرفت.

45- كليله و دمنه- به تصحيح عبدالعظيم قريب- انتشارات پيروز- سال 1341- صفحه 54

46- ن.ك: ثعالبي- تاريخ ثعالبي- ترجمه محمد فضائلي- نشر نقره- سال 1368- صفحه 411.

47- ن.ك: طبري- تاريخ الرسل و الملوك- صفحه 213

48- ابوعلي بلعمي- گزيده تاريخ بلعمي (كارنامه ساسانيان)- به كوشش بديع الله دبيري نژاد- انتشارات ثقفي اصفهان- سال 1349- صفحه 183.

49- آ.اي. كولسنيكف- ايران در آستانه يورش تازيان- ترجمه م.ر. يحيايي- نشر آگاه- سال 1357- صفحه 160

50- ن.ك: همان- صفحه 157

51- ابن البخلي- فارس نامه- ترجمه و تصحيح منصور رستگار فسائي- نشر بنياد فارس شناسي- چاپ اول، سال 1374- صفحه 257

52- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 650

53- ن.ك ادوارد براون- تاريخ ادبي ايران، جلد اول- ترجمه علي پاشاصالح- نشر اميركبير- چاپ سوم- سال 1356

54- آرتور كريستين سن- ايران در زمان ساسانيان- صفحه 587

55- همان- صفحه 588

56- همان- صفحه 646

57- طبري-تاريخ الرسل و الملوك- صفحه 261

58- همان

59- ن.ك: جمشيد گرشاسب چوكسي- ستيز و سازش- ترجمه نادر ميرسعيدي- سال 1381- صفحه 94

60- بلاذري- فتوح البلدان- ترجمه آذرتاش آذرنوش- نشر بنياد فرهنگ ايران- سال 1346

61- جمشيد گرشاسب چوكسي- ستيز و سازش- صفحه 32

62- جمشيد گرشاسب چوكسي- ستيز و سازش- صفحه 32

63- جلال ستاري- زمينه فرهنگ مردم- نشر ويراستار- چاپ اول 1370- صفحه 86

64- ريچارد .ن. فراي- تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه- مترجم حسن انوشه- نشر اميركبير- چاپ اول، سال 1363- صفحه 29.

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML