می گویند دو تن به نام بلقيا و عفان پی انگشتری سلیمان می گشتند تا آنان نیز به ملک و سلطنت سلیمان برسند. شنیده بودند که آن انگشتری در میان هفت دریا در جزیره ای و بر غاری نهاده اند.
روزی یک پری به صورت ماری بر عفان ظاهر شد و گفت: اگر آب از برگ فلان درخت بگیرید و بر پای خود بمالید، می توانید روی دریا راه بروید.
آنان چنان کردند و از هفت دریا گذشتند و به آن غار بر سر کوهی در آن جزیره رسیدند و دیدند جوانی تخت پیش غار نهاده و به خواب رفته است و آن انگشتری بر انگشت او می درخشد.
در پیش پای آن تخت اژدهایی حلقه زده بود. با دیدن ایشان به خود جنبید و آتش از دهانش شعله کشید. عفان ترسید و به بلقيا گفت: پیش تر مرو که در دم کشته میشوی.
او گوش نکرد و تا پیش تخت رسید از نفس اژدها چون زغال بر جای خود سیاه گشت. عفان به فکر فرو رفت و آنگاه خطاب آمد که ملک سلیمان قناعت است و قناعت سلطنتی است جاویدانی که بر همه جهان سایه انداخته است. اگر مهر سلیمان می خواهی، قناعت کن.

قناعت کن که آن ملکی است جاوید

که زیر سایه دارد قرص خورشید

ساده نویسی : بهروز ثروتیان - الهی نامه عطار نیشابوری

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی