مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان رستم دستان

زادن رستم
چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گرديد و پيکرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر ميشد، تا آنکه زمان زادن فرا رسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام يک روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند. زال با ديده پرآب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهان پر سيمرغ را به ياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندکي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد. زال غم خود را با وي در ميان گذاشت. سيمرغ گفت «چه جاي غم و اندوه است و جرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شيردل و نامجو خواهد آمد.

که خاک پي او ببوسد هژبر

نيارد بسر برگذشتنش ابر

وز آواز او چرم جنگي پلنگ

شودچاکچاک وبخايددوچنگ

زآواز او اندر آيد زجاي

دل مرد جنگي پولاد خاي

ببالاي سرو و به نيرو پيل

به انگشت خشت افگند بردوميل

اما براي آنکه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده کني و پزشکي بينادل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را به باده مست کنند تا بيم و انديشه ازو دور شود و درد را نداند. سپس پزشک تهيگاه مادر را بشکافد و شيربچه را از آن بيرون کشد. آنگاه تهي گاه را از نو بدوزد. تو گياهي را که مي گويم با مشک و شير بکوب و در سايه خشک کن و بساي و برجاي زخم بگذار و پر مرا نيز برآن بکش. آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست. تو شادباش و ترس و اندوه را از دل دور کن.»

سيمرغ پري از بال خود کند و به زال سپرد و به پرواز درآمد. زال سخنان سيمرغ همه را بکار برد و پزشک چيره دست هم آنگاه که سيندخت خون از ديده ميريخت کودکي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون کشيد:

يکي بچه بد چون گوي شيرفش

به بالا بلند و بديدار کش

شگقت اندرومانده بد مردوزن

که نشنيد کس بچه پيل تن

او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش کردند. هنگامي که خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق کرد.

رستم از کودکي شيوه اي ديگر داشت. ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد. به اندک مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز کرد. در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. ببالا و چهره و راي و فرهنگ يادآور سام يل بود. سام که وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشکر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در کنار گرفت و آفرين گفت و نوازش کرد و از نيرومندي و فرّ و يال او درشگفت ماند. چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه که سام دستان و رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد.

رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يک شب رستم پس از آنکه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي برخاست. تهمتن از خواب برجست و شنيد که پيل سپيد زال از بند رها شده و به جان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را برداشت و روبسوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را براو گرفتند که بيم مرگ است. رستم يکي را به مشت افگند و رو بديگران آورد. همه ترسان از وي گريختند.آنگاه با گرز، بند و زنجير در را درهم شکست و بسوي ژنده پيل تاخت:

همي رفت تازان سوي ژنده پيل

خروشنده مانند درياي نيل

نگه کرد کوهي خروشنده ديد

زمين زيراو ديگ جوشنده ديد

رمان ديد ازو نامداران خويش

برآن سان که بيند رخ گرگ ميش

تهمتن يکي نعره برزد چوشير

نترسيد و آمد براو دلير

چو پيل دمنده مر او را بديد

به کردار کوهي بر او دويد

برآورد خرطوم پيل ژيان

بدان تا به رستم رساند زيان

تهمتن يکي گرز زد برسرش

که خم گشت بالاي که پيکرش

بلرزيد برخود که بيستون

بزخمي بيفتاد خوار و زبون

رستم و پیل سپید

دژکوه سپند
روز ديگر زال چون ازکرده رستم آگاه شد خيره ماند، چه آن ژنده پيل سخت نيرومند بود و بسا سپاهيان که به حمله آن پيل در رزمگاه از پا درآمده بودند. زال آنگاه دانست که آنکه کين نريمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سرو روي او را بوسيد و گفت «اي فرزند دلير، تو هرچند خردسالي به مردي و جنگ آوري مانندي نداري. پس پيش از آنکه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوي و دشمنان به خود آيند بايد خون نريمان، نياي خود را بخواهي و کين از دشمنان وي بستاني. در «کوه سپند» دژي بلند سر به آسمان کشيده است که حتي عقاب را نيز برآن گذر نيست. چهار فرسگ بالا و چهار فرسنگ پهناي آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و کشت و درخت و زر و دينار است و خواسته و نعمتي نيست که درآن نباشد. مردمش بي نياز و گردنکش اند. در زمان فريدون، نياي منوچهر، سر از فرمان شاه پيچيدند و فريدون، نريمان را که سرور دليران بود به گرفتن دژ فرستاد. نريمان چند سال تلاش کرد و بدرون دژ راه نيافت. سرانجام سنگي از دژ فرو انداختند و نريمان را از پاي درآوردند. سام دلاور به خونخواهي پدر لشکر به دژ کشيد و سالياني چند راه را بر دژ بست، ولي مردم دژ نيازي به بيرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نوميد بازگشت و به کام نرسيد.

اکنون اي فرزند هنگام آنست که تو چاره اي بينديشي و تا نامت بلندآوازه نشده خود را درآن دژ بيفکني و بيخ و بن آن بدانديشان را بکني.»


رستم در کوه سپند
رستم دلاور گفت «چنين مي کنم.» زال گفت «اي فرزند، هوش دار! چاره آنست که تو خود را چون ساربانان بسازي و بار نمک بردار و به دژ ببري. در دژ نمک نيست و آنجا هيچ کالائي را گرامي تر از نمک نمي شمارند. بدينگونه ترا به دژ راه خواهند داد.» رستم کارواني از شتر برداشت و برآنها نمک بار کرد و سلاح جنگ را در زير آن پنهان ساخت و تني چند از خويشان دلير خود را همراه کرد و روانه دژ شد.

ديده بان آنان را ديد و به مهتر دژ خبر برد و او کسي فرستاد و دانست نمک بار دارند. شادمان شد و رستم و يارانش را بدرون دژ راه داد. رستم چرب زباني کرد و نمک پيشکش برد و مهتر دژ را سپاسگزار خود ساخت. اهل دژ به گرد کاروان درآمدند و به خريد نمک سرگرم شدند.

چون شب درآمد رستم با ياران خود بسوي مهتر دژ تاخت و با وي درآويخت:

تهمين يکي گرز زد بر سرش

بزير زمين شد تو گفتي برش

همه مردم دژ خبر يافتند

سوي رزم بدخواه بشتافتند

زبس دار وگيرو زبس موج خون

توگفتي شفق زآسمان شد نگون

تهمتن به تبغ و به گرز و کمند

سران دليران سراسر بکند

تاروز شد شکست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم درآمده بودند. رستم بگرداگرد خود چشم انداخت ديد خانه اي از سنگ خارا در دژ بنا رده و دري از آهن برآن نهاده اند. گرز خود را فرود آورد و در آهنين را از جاي انداخت. ديد درون خانه بناي ديگري است: پوشيده به گنبدي، سراسر آگنده به زر و دينار و گوهر. گوئي هرچه زر در کان و گوهر در درياست درآن گرد آورده اند.

بي درنگ نامه اي به پدر نامدار خود زال نوشت:

وزو آفرين بر سپهدار زال

يل زابلي، پهلو بي همال

پناه گوان، پشت ايرانيان

فرازنده اختر کاويان

آنگاه پيروزي خود را باز گفت که «به کوه سپند رسيدم و درآن فرود آمدم و تيره شب با جنگيان درآويختم و آنان را شکست دادم و بر دژ چيره شدم و خروارها سيم خام وزر ناب وهزاران گونه پوشيدني و گستردني بدست من افتاد. اکنون فرمان پدر چيست؟»

زال از مژده پيروزي رستم گوئي دوباره جوان شد. نامه نوشتو براو آفرين خواند که «از چون توئي چنين نبردي شايسته بود. دشمنان را در هم شکستي و روان نريمان را شاد رکدي. شتر بسيار فرستادم تا آنچه بدست آمده و گزيدني است برآنها بار کني. چون اين نامه رسيد بي درنگ بر اسب بنشين و پيش من باز گرد که بي تو اندوهگينم.»

رستم چنان کرد و شادان رو به سيستان گذاشت. کوي و برزن را به پاس پروزيش آراستند و سنج و کوس را بنوا درآوردند، رستم به کاخ سام فرود آمد و آنگاه

به نزديک رودابه آمد پسر

به خدمت نهاد از برخاک سر

ببوسيد مادر دو يال و برش

همي آفرين خواند برپيکرش

سپس نامه به سام نياي رستم نوشتند و او را نيز از پيروزي رستم آگاهي دادند. وي نيز شادماني کرد و فرستاده را خلعت داد و نامه اي پرآفرين و ستايش نزد رستم فرستاد:

بنامه درون گفت کزنره شير

نباشد شگفتي که باشد دلير

عجب نيست از رستم نامور

که دارد دليري چو«دستان» پدر

به هنگام گردي وگند آوري

همي شير خواهد ازو ياوري

رستم دستان

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

+2 # وحید 1399-12-22 17:42
جذاب ترین تصویری که از رستم دیدم:
https://s17.picofile.com/file/8427720684/14403206_1974_l.jpg
نگاه نافذ و با ابهت با چهره پرجذبه و هیکل قوی
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML