ابن راوندی آورده است که روزی در بیابان راه می رفتم، از زیادی راه خسته شدم و دست به دعا برداشتم که خداوند چهارپایی برساند تا پیاده نروم. اتفاقا در همان موقع یکی از همراهان پادشاه که بر مادیانی آبستن سوار بود، آمد و چون به من رسید، مادیان او زایید و کره او قادر به راه رفتن نبود. هنوز از دعا فارغ نشده بودم که کره را به من داد و گفت: باید آن را به دوش بگیری و به شهر برسانی. و چون خواستم قبول نکنم با تازیانه به من زد. کره را بر دوش گرفتم و رو به خدا کردم و گفتم: خدایا! از تو چهارپایی خواستم تا سوارش شوم، نه چهارپایی که سوارم شود.

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی