چنین است کیهان ناپایدار
تو در وی به جز تخم نیکی مکار
جهان سر به سر چون فسانه است و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر ترا سودمند
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
چنین است رسم سرای سپنج
همه از پی آز با درد و رنج
همه مرگ رائیم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان
ز خاکیم و باید شدن سوی خاک
همه جای ترسست و تیمار باک
اگر سال گردد هزار و دویست
به جز خاک تیره مرا جای نیست
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بیگناه
یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین بپشت
همی رفتنی ایم و گیتی سپنج
چرا باید این درد و اندوه و رنج؟
چه گوین ازین گنبد تیزگرد؟
که هرگز نیاساید از کارکرد
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و دست
نه آرام خورد و نه جای نشست
اگر بخردی در جهان دل مبند
که ناید بفرجام ازو جز گزند