پیشگفتار
شاهنامه كه بزرگترين حماسه ملي ماست، مجموعه بينظيري از همه وجوه زندگي ايراني است. نه تنها شرح پهلوانيها و جانبازيها، جشنها و سوگها، پيروزي و شكستهاست كه بيانگر تفكرات، اعتقادات و باورهاي قوم ايراني نيز هست.
در اين ميان، رگههايي ناپيدا و ظريف از تفكرات عرفاني را نيز ميتوان در شاهنامه پيدا كرد. چنانچه، به شيوه برخي عارفانبزرگ، نظير شيخ عطار، بناي كار را بر تاؤيل بگذاريم، بسياري از داستانهاي شاهنامه، ميتوانند حامل مفاهيم رايج در ادب رسمي عرفاني باشند.
اين مقاله، باچنين ديدگاهي شاهنامه حكيم طوس را بررسي كرده است.
شاهنامه يك اثر عرفاني نيست. اما، خاستگاه عرفان، فطرت خداجوي انسان است و هيچ دلي پيدا نميشود كه در آن نشاني از تمايلات و تفكرات عرفاني نباشد.
هدف عرفان، اين است كه از طريق خودشناسي، به خداشناسي و كمالي كه استعداد آن را دارد برسد. حماسه هم در جست و جوي كمال بشر است ولي مفهوم كمال حماسي با كمال عرفاني يكي نيست؛1 حماسه جاي پاي خود را بر خاك استوار كرده و لازمه زيستن بر خاك و عزت منشي و سروري جستن در زمين، توجه به طبيعت مادي وجود بشر است. مرد حماسه به تني توانا نياز دارد و سهم خود را از زندگي مادي به تمامي مطالبه ميكند.
از سوي ديگر حماسه در ارتباط با قوم و قبيله و ملت معنا پيدا ميكند. مرد حماسه نميتواند و نميبايد تنها گليم خويش را از آب بيرون بكشد. او هميشه همراه مردم است. به خاطر آنها زندگي ميكند و ميميرد. به عبارت ديگر، جهانبيني حماسه، ديدي برونگرايانه دارد و اين دو ويژگي، يعني توجه به حيات مادي و عنايت و اهتمام به زندگي جمعي، با عرفان رسمي كه ميكوشد با نفي استحقاق جسم براي بهرهمندي از لذات مادي، فضايي وسيعتر براي طيران روح فراهم كند و جسم را بندي بر پاي روح ميداند و از سوي ديگر مكتبي است فردي با تمايلات آشكارا درونگرايانه، منافات دارد.
از اين رو به نظر ميرسد براي مردان حماسه، روي آوردن به عرفان كاري دشوار باشد. با اين وجود چهرههايي در شاهنامه هست كه آشكارا رنگ عرفاني دارد: ايرج، سياوش، كيخسرو و تا حدي زال.
در سرگذشت اين مردان و نيز در برخي ديگر از داستانهاي شاهنامه به مباحثي برميخوريم كه در اثنايآن، شعر فردوسي بيشتر شبيه يك منظومه تمثيلي عرفاني ميشود. مقصود نگارنده اين نيست كه حكيم طوس به عمد مباحث عرفاني را در شعر مطرح كرده است. زيرا شاهنامه پيش از هر چيز و بيش از آن، يك اثر حماسي است. اما مگر عرفان چيست؟ و خاستگاه آن كدام است؟
"عرفان يك مكتب فكري و فلسفي متعالي و ژرف براي شناخت حق و حقايق امور و مشكلات و رموز علوم است، آن هم البته نه به طريق فلاسفه و حكما بلكه از راه اشراق و كشف و شهود.
پيش از آنكه عرفان به صورت رسمي، در شعر سنايي خودنمايي كند و پيش از آنكه شيخ عطار، حماسههاي بلند عرفاني خويش را بسرايد و پيش از آنكه مثنوي پر رمز و راز مولانا، پديد آيد، رگههايي از تمايلات عرفاني در شعر ديگراني چون حكيم طوس وجود داشته است. رگههايي لطيف و ناپيدا كه ذهن جستجوگر و كنجكاو شاعري چون فريدالدين عطار، بيشك به آن توجه داشته است و چنانكه پس از اين خواهيم گفت، آشكارا به آن اشاره كرده است.
اشارات عرفاني در داستان بيژن و منيژه
داستان بيژن و منيژه، از نخستين اشعاري است كه فردوسي سروده است. در اين داستان منيژه، دختر افراسياب، بيژن، پهلوان ايراني را همراه خويش و پنهاني به توران ميبرد. چون افراسياب از اين رسوايي آگاه ميشود بيژن را در چاهي زنداني ميكند. سنگ اكوان ديو را بر سر چاه مينهد و منيژه را نيز از خانه بيرون ميكند. سرانجام كيخسرو، در جام معروف خود، زندان بيژن را مييابد و رستم براي نجات او به توران ميرود و ... ماجرا با پاياني خوش خاتمه مييابد.
اين داستان ساده و نيك فرجام عاشقانه را شيخ نيشابور چنين تأويل كرده است:
تــو را افراسـياب نفـس نـاگاه چو بيژن كرد زنداني در اين چاه
ولـي اكـوان ديو آمد به جنگت نـهاد او بر سـر اين چـاه سنگت
چنـانسـنگيكه مـردانجهانرا نـبـاشـد زور جنبـانيـدن آن را
تو را پس رستميبايد در اينراه كهاينسنگ گران برگيرد از چاه
ز تـركسـتان پـر مـكر طبيعـت كنـد رويـت بـه ايـران شريـعت
بـر كيـخسـرو روحـت دهد راه نهد جام جـمت بر دسـت آنگـاه
كه تازان جام يكيك ذرهجاويد بهرأيالعيـن بينيهمچوخورشيد
تو را خود رسـتم اين راه پيرست كه رخش دولت او بـارگير است
با اين برداشت عارفانه، بسياري از كلمات و اسامي شاهنامه، معنايي تمثيلي يافتهاند:
افراسياب، فرمانرواي ساحر سياهپوش توران، نفس آدمي است. نفسي كه به بدي امر ميكند. و دشمنترين دشمن آدمي است.
او روح پاك انسان را -كه ساده و نقشپذير است- به سوي لذات مادي ميكشد تا اسير چاه خودخواهي و نفسپرستي شود.
بيژن، انساني است كه فريبخورده و در چاه غرايز و هواهاي نفساني محبوس شده است.
اِكوان ديو، اهريمن است. او ميتواند هر دم به رنگي و هر لحظه به شكلي درآيد. در شاهنامه، اكوان ديو، ديو شگفتانگيز وارونه كاري است كه رستم نه با زور بازو بلكه با نيرنگ و چارهگري از دام او رهايي مييابد.
اهريمن، دستيار نفس است. هر گاه نفس انسان، تباهكاري آغاز كند، آنگاه شيطان بندها را محكم ميكند.
تركستان -يا همان توران- عالم طبيعت است: تيره، بيگانه، شلوغ و گمراهكننده؛ و ايران آشنا، محبوب و سرزمين روشني، راستي و پاكي، شريعت روشن و آشكار پيغمبر است.
كيخسرو، روح لطيف و پاك الهي است كه هنوز با خداوند، ارتباطي خاص و يگانه دارد: دلي پاك و روشنكه بيواسطه عقل و بيرنج تعلم، اسرار ازل و ابد در آن منعكس ميشود. اين دل پاك و يگانه، همان جامجم است:
سالها دل طلـب جام جـم از ما ميكرد وآنچه خود داشت زبيگانه تمنا ميكرد
گوهريكز صدفكون و مكان بيرون بود طلب از گمشدگـان لـب دريا ميكرد
اين جام بلند آوازه كه همه اسرار هستي در آن پيداست و هر بهار، رازهاي پنهان جهان را بر پادشاه صالح و وارسته شاهنامه آشكار ميكند، در ادب عرفاني، نماينده قلب پاكي است كه از زنگار ماديات زدوده شده و بيواسطه، اسرار عالم غيب را باز مينمايد. سنايي در طريقالتحقيق ميگويد: جام جم، دل عارف است و حمدالله مستوفي در تاريخ گزيده بيان ميكند، جامجم يا جام كيخسرو جز دل روشن و درون صافي و فرّ ايزدي و تأييد الهي، حقيقت ديگري نميتواند داشته باشد: "اهل معنا گويند: جام گيتينماي، درون صافي او بود و درون مصفا را حجاب نبود، بدين سبب برخي او را پيغمبر دانند.سنگ اكوان ديو را بايد رستم از سر چاه بردارد و اين رستم كسي نيست جز"پير". يعني مرد كاملِ به مقصد رسيدهاي كه راه طريقت را تا پايان رفته، با مخافتهاي راه آشنا شده، لغزشگاهها را ميشناسد. چنين مردي، تنها براي اين به سوي مردم باز ميگردد كه دست مبتديان را بگيرد و آنان را از عقبههاي هولناك و راههاي باريك ترسناك بگذراند و به سر منزل مقصود برساند.
اهل طريقت اعتقاد دارند كه "بيوجود واسطه، توفيق در سلوك ميسر نيست و مبتديان را بدون هدايت پيري منتهي، راه پرنشيب و فراز طريقت پيمودني نه. خودكامي در طي طريق معرفت و حقيقت جز بدنامي و گمراهي نتيجهاي به بار نخواهد آورد و بيارشاد مرشدي معتمد و بيهدايت پيري مسترشد ره به مأمن مقصود نتوان برد."
حال كه به اين مناسبت و به پيروي از سخن شيخ فرزانه نيشابور، سخن از كيخسرو به ميان آمد، در بخش بعد به اشارات عرفاني ديگري در زندگي كيخسرو جست و جو خواهیم کرد
اشارات عرفاني در زندگي كيخسرو
كيخسرو، شاخصترين چهره عرفاني شاهنامه است. او پسر سياوش و نوه افراسياب است. در رگهاي او، خون سياوش، شاهزاده پاك دل و پاك دامن شاهنامه، آميخته با خون افراسياب، بدنامترين شاه تركستان، جريان دارد. او خويشاوند نزديك خوبترين خوبان و پليدترين بدكاران است و مگر اين يك اصل اساسي در انسانشناسي عرفاني نيست كه انسان آميزهاي از فرشته و شيطان است. اين نخستين اشاره عرفاني در زندگي اوست.
كيخسرو، دور از چشم افراسياب و در فضاي پاك كوه و دشت رشد ميكند. هواي مسموم دربار، روح او را نيالوده است. با معرفتي شگفت از آينده خبر دارد. شجاع، دلاور، بيباك و آگاه است. در عين حال هميشه در برابر آفريدگار متواضع و خاضع است. او به خونخواهي پدر برميخيزد و افراسياب يعني اهريمنيترين چهره شاهنامه را هلاك ميكند ولي همهجا در لحظههاي خوف و خطر او را ميبينيم كه در خلوتي، دور از جمع به نيايش پرداخته و پس از هر پيروزي، وقتي ديگران شكست دشمن را با باده پيماييهاي بيحساب، جشن ميگيرند، باز او را ميبينيم كه خاضع و فروتن به سپاسگزاري از كردگار ايستاده است. او نام بزرگ خداوند را ميداند، نامي كه آن را بر كاغذي مينويسد و ديوارهاي استوار دژ -دژي كه به نظر تصرفناپذير ميآيد- تنها با خوانده شدن نامه او از هم شكافته ميشود.
نبرد كيخسرو با افراسياب، پر از اشارهها و نشانههايي است كه رنگ عرفاني دارند: به عنوان مثال پس از نبردهاي سهمگين، افراسياب از مقابل خسرو گريخته، به گنگ دژ ميرود و نشستگاه خود در بهشت گنگرا به خسرو واميگذارد:
بـيفكـند نـام مهـي، جـان گـرفت بـه بـيراه، راه بيـابان گـرفت
خسرو، ناچار است تا پايان ماجرا و ريشهكن شدن هستي اهريمني افراسياب، در پي او باشد.
اما شگفت اينجاست كه پهلوانان از ادامه راه ميهراسند:
شــدنـد انـدر آن پــهلوانـان دژم دهـان پر ز باد ابروان پر زخـم
كـه دريـاي با موج و چنـدين سـپاه سروكار با باد و شش ماهه راه
كـه دانـد كه بيـرون كه آيد ز آب؟ بد آمـد سپـه را ز افـراسيـاب
چـوخشـكي بود ما به جـنگاندريم به دريا، بهكـامنـهنگ اندريم
تا وقتي رستم، از خسرو پشتيباني نميكند، همچنان بيمناكند. اما گويا در راه گنگ دژ، نيازي به حضور سپاهيان بسيار نيست. پيش از اين، جنگ با افراسياب، جنگ با دشمن آشكار بود. پس از اين، نبرد با دشمني است كه به تاريكيها و ناشناختهها گريخته است. نبرد با چنين دشمني آييني ديگر دارد.
اي شـهان كشـتيم مـا خصم بـرون مـانـد خصمـي زو بتـر در انـدرون
كشـتناين،كـارعـقل وهوش نيست شـير باطن سـخره خـرگوشنيسـت
خسرو، رستم را در چين ميگذارد و گُستَهم را در بهشت گنگ و اَشكَش را در مِكران و گيو را در جايي ديگر و تنها، بيهمراهي عناصر پهلواني حماسه، از مناطق آشناي جغرافيا وارد مكانهاي دورتر و ناشناخته ميشود. سرزمينهايي را طي ميكند كه حتي در فضاي پر رمز و راز اسطوره نيز شگفتانگيز و اعجاب آورند. به دريايي عظيم ميرسد كه در آن موجودات عجيب درهم ميلولند و كابوسوار، در آبهاي تاريك اين دريا غوطه ميخورند. اينجا دنياي ديگري است بسيار متفاوت از جهان آشناي اسطورهها:
بـه آب انـدرون شـير ديدنـد و گـاو همـي داشـتـي گـاو با شيـر تـاو
هـمان مردم و مويشـان چـون كـمند همـه تن پر از پشـم چون گوسفند
گـروهي سـران چـون سـر گاوميش دو دسـت از پس مردم و پايپيش
يكـيسر چـوماهي وتن چـون نهنگ يكي سرچوگور و تنش چون پلنگ
يكي را سـر خـوك و تـن چـون بـره همه آب از اينهـا بـدي يكـسـره
سفر بر آبهاي وحشتخيز اين دريا، نيمي از سال به درازا ميكشد. در هفتمين ماه سفر، عنايت الهي آنان را به گنگ دژ رهنمون ميشود و در كمال شگفتي، افراسياب به محض آگاهي از حضور خسرو، گنگ دژ را رها ميكند و ميگريزد. نه در پي چارهجويي است و نه از دژ دفاع ميكند. براي خسرو، رسيدن به قلعه افراسياب در حكم گشودن آن است: "نه فتح اين دژ را سپاهي به كار است و نه دفاع آن را، انگار همان طي كردن راه و رسيدن به چنين طلسمي در حكم گشودن آن است."
اين سفر هفت ماهه بيشباهت به هفت وادي معرفت عرفان نيست:
گفت ما را هفت وادي در ره است چون گذشتي هفت وادي، درگه است
آن درياي وحشتخيز كه در آن حيوانات شگفتانگيز و ناشناخته مسكن دارند، ميتواند نمادي از طبيعتبشري باشد: عميق، تاريك و ناشناخته؛ و آن حيوانات عجيب ميتوانند جلوههايي از آز و نيازهاي بشريباشند. نجم رازي ميگويد: "آوردهاند كه چون روح به قالب آدم درآمد، خانهاي تنگ و تاريك ديد با چندينهزار حشرات و موذيات از حيّات و عقارب و انواع سباع از شير و يوزپلنگ و خرس و خوك و انواع بهايم خر و گاو و اسب و استر و شتر و جملگي حيوانات به يكديگر برميآمدند، هر يك به او حمله بردند و از هر جانب هر يكي زخمي ميزدند و به وجهي ايذايي ميكردند و نفس سگ صفت، غريب دشمني آغاز نهاد و چون گرگ در وي ميافتاد."
آيا توصيف نجم رازي از طبيعت آغازين بشري با آن درياي هولناك تاريك كه در شاهنامه وصف شده، اين هماني ندارد؟
اين آب تاريك و ظلماني، ميان انسان و حقيقت واقع شده است و اهريمن تنها در پناه اين حصار است كه امنيت دارد. اگر مردي بتواند از اين درياي ژرف بگذرد، دژ اهريمن را فتح كرده است. اين مسير به راه طريقت بيشباهت نيست. هدف در طريقت، رفتن است. اگر هفت وادي در راه است، باز هم راهي نيست كه نشاني نداشته باشد و اگر در پايان كار بفهمي كه همه راه را براي چيزي آمدهاي كه تو را مسلّم بوده است، شگفت نيست، زيرا هدف، خود راه است؛ راهي كه روح را ميپالايد و چشم دل را ميگشايد و اسرار و عجايب را پيشچشم سالك آشكار ميكند. و آن وقت ميفهمد كه اگر از همان آغاز، بصيرت ميداشت، حقيقت را مييافت و اگر حقيقت از او پوشيده بوده است، نه از جهت بعد آن بوده بلكه حقيقت آشكار از شدت قرب، پنهان بودهاست؛ اما، گر چه حقيقتي كه در پايان راه يافت ميشود، از همان آغاز در اختيار آدمي است، بايد اين مسير طيشود تا سالك، استعداد درك آن حقيقت را بيابد. گفتهاند: "شبلي پيش جنيد آمد و گفت: گوهر آشنايي بر تو نشان ميدهند، يا ببخش يا بفروش. جنيد گفت: اگر بفروشم تو را بهاي آن نبود و اگر ببخشم، آن آسان به دست آورده باشي، قدرش نداني. همچون من، قدم از فرق ساز و خود را در اين دريا انداز تا به صبر و انتظار، گوهرت به دست آيد." پس از فتح گنگ دژ، ظاهراً آرامش بر گيتي حكمفرما شده است. نشاني از افراسياب پيدا نيست و خسرو از اين بيخبري در رنج است. بنابراين به درگاه خداوند چنين مينالد:
بـه گيتـي ازو نـام و آواز نيـست زمـن راز باشـد ز تو راز نيست
اگـر زو تـو خشنـودي اي دادگر مـرا بـاز گـردان ز پيـكار سـر
بكـش در دل ايـن آتـشكيـن من به آييـن خويـش آر آييـن مـن
خسرو، بر فهم و قضاوت بشري، اعتماد ندارد. ميترسد كه كين خواهي او از سر نفسپرستي باشد، پس به خدا متوسل ميشود و از اين پرتگاه كه در طريق معرفت، قربانيان بسيار گرفته است به خداوند پناه ميبرد.
از سوي ديگر انديشه بازگشت افراسياب، او را آسوده نميگذارد. از افراسياب فقط نامي باقي است، ولي بيم آن ميرود كه ناگهان از ناكجا آباد به در آيد و رنجهاي ديرين همه بر باد شود. بنابراين خسرو نيايش كنان از خداوند ميخواهد كه راه راست را نشانش دهد و در انجام وظيفه خطيرش، او را ياري كند و شگفتا كه سرانجام نيز گره كار، نه به نيروي بازوي رزمآور خسرو، كه به بركت نيايشهاي او در آذرگشسب باز ميشود.
افراسياب در اين زمان، در غاري مخفي شده است و در يكي از ساعات دلتنگي، بر بيچارگي خود مويه ميكند. عابدي به نام "هوم" كه در آن كوه مسكن دارد، صدايش را ميشنود و در هنگام خواب بر او هجوم ميبرد. افراسياب با او ميآويزد هوم بر زمينش ميزند و دستش را با كمندي كه به جاي زنار بر كمر دارد ميبندد.
كجاست آن زور بازوي پهلواني و كجا شد آن هيبت افراسياب كه دل سنگ و آهن را آب ميكرد؟ چگونه است كه افراسياب را مردان مرد در عرصه نبرد از زين فرو نكشيدهاند و اينك، موبدي كوهنشين به اين آساني، دستش را به زنار ميبندد؟ آيا اين هم يكي از همان اشارههاي عرفاني نيست كه ميخواهد بگويد: اهريمن را به زور بازو نميتوان گرفت، بلكه پيروزي بر شيطان، تنها با توسل به خداوند، ممكن است؟
پس از مرگ افراسياب، باز هم آرامش خسرو پايدار نيست. چرا؟ چون خسرو اين بار از افراسياب ديگري ميترسد كه در خون او جاري است. مكانش نه در گنگ دژ و نه در بهشت گنگ كه در رگهاي خود اوست. خسرو ميترسد كه خاصيت تباهيزايي قدرت، اين شيطان خفته را بيدار كند و از او جمشيد يا افراسيابي ديگر بسازد. حتي كارنامه درخشان خسرو هم نميتواند او را از اين خطر صيانت كند و اين نيز يكي ديگر از اصول مكتب عرفان است كه: "طول مدت عبادت و تزهد موجب فلاح و وصول به حقيقت نيست و چه بسا كه باعث گمراهي و لغزش است و اين گمراهي و لغزش، مولود كبر و غرور است و كبر و غرور، بزرگترين مهلكه راه حقيقت و خطرناكترين ورطه طريقت است."
كيخسرو، اين بار از اهريمن درون به خداوند پناه ميبرد:
جهـاناز بد انديـش بيبيم گشـت فـراوان مـرا روز بـر سر گذشـت
ز يـزدان هـمـه آرزو يـافـتــم و گـر دل هـمه سـوي كين تـافتـم
روانــم نـيـابــد ز آز ايـمنــي بـد انديـشـد و كيـش اهـرمنـي
شـوم بدكنش همچو ضـحاك وجم كـه با تور و سـلم اندرآيـم به هم
وقتي كه ديگر آرزويي دنيوي براي دست يافتن نمانده است، كشور امن و امان است، طبيعت، سخاوتمند و بخشنده و زمين رام و بارآور است؛ لشكريان، مطيع و مردمان راضي و خشنودند آرزويي سوزان در دلش شعله ميكشد؛ آرزويي كه جسم را ميسوزاند و ميفرسايد و تحمل ازدحام خلق را بر او دشوار ميسازد.
كيخسرو، در تنهاييِ نيايشهايش كمكم به اين نتيجه رسيده است كه رستگاري ابدي در لباس پادشاهي ممكن نيست:
رسـيديـم و ديـديـم كـار جهـان بـد و نيك و هـم آشـكار و نهان
كشـاورز ديـديـم گـر تـاجـور سرانجـام بـر مرگ باشـد گـذر
اكنون، آرزو دارد كه نه تنها از قدرت، بلكه از هستي مادي خود بگذرد:
ازيـن شهـرياري مـرا سـود نيست گـر از من خداوند خشـنود نيسـت
زمن نيكوييگـر پذيـرفت وزشـت نشست مـرا جـاي ده در بهشـت
تا آنكه شبي، سروش، او را به برآورده شدن آرزويش مژده ميدهد:
اگــر زيـن جهـان تيـز بشـتافتـي كنـون آنچـه جسـتي همـي يافـتي
بـه همسـايگي داور پـاك جـاي بيـابي، بـدين تيـرگـي در مپاي
كيخسرو ميرود تا از طلسم دو رنگي انسان نجات يابد و از تيرگي خاك به سوي روشني و رستگاري ابديكوچ كند.
دروازههاي زندگي ابدي در كنار چشمهاي به روي كيخسرو باز ميشود. پهلواناني كه با او همراه شدهاند، در كنار چشمه به استراحت ميپردازند. خسرو ميداند كه اينجا پايان راه است:
چـو خورشيد تابان برآرد درفـش چـو زر آب گـردد زميـن بنـفش
مـرا روزگــار جـدايـي بــود مـگر با سـروش آشـنايـي بـود
و سفارش ميكند كه پس از من اينجا نمانيد و مرا جستوجو نكنيد كه ديگر جز به خواب مرا نخواهيد ديد. ولي آنان ميمانند و سحرگاهان همچنان در جستجوي او هستند. پس برفي كه خسرو هشدار داده بود فرو ميبارد و پهلوانان جوان را در زير آوار سرد خويش مدفون ميكند و سادگي و سكوت جاي هياهوي پهلواني را ميگيرد.
پس از آن همه گير و دار و آشوب و هيجان و آن همه صحنههاي رنگارنگ و پرهياهو، اين سفيدي و سكوت، از هر كلامي رساتر و گوياتر است. كيخسرو به يك باره از هستي ناپديد شده است و بيآنكه بميرد به مينو پيوسته است و يارانش، آنان كه شاهدان ماجرا بودهاند، زير برف ماندهاند. نه كسي هست كه ماجرا را بازگويد و نه نشاني باقي است.
اشارات عرفاني در هفتخوان رستم
ماجراي ديگري كه با هفت وادي عارفان بيشباهت نيست، هفتخوان رستم است:
كاووس كه نابيناست، به وسوسه شيطان به مازندران رفته و در آنجا به دست ديو سپيد، زنداني شده است. رستم در جست و جوي كاووس و همراهانش، از هفت مرحله خطر خيز ميگذرد و كاووس را نجات ميدهد.
پهلوان بزرگ در خوان پنجم، اولاد كه يكي از مردان دشمن است را به اسارت ميگيرد و به راهنمايي او سرانجام به جايگاه ديوان ميرسد. اما هيچ گاه به عنوان دوست به اولاد اعتماد نميكند. هر گاه ناچار است برود و اولاد را تنها بگذارد، او را به درخت ميبندد. اما او را با وعده و وعيد همراه خود دارد. سرانجام، رستم ديو سپيد را ميكشد و از خون او در چشم شاه و همراهانش ميچكاند تابينا شوند.
اگر مرغان دور پرواز منطق الطير، هفت وادي سهمناك بيپايان را زير پر گذاشتند تا به كوه قاف، سرمنزل سيمرغ، دست پيدا كنند و شاه خويش را بشناسند، رستم هفت مرحله هولناك را پشت سر ميگذارد تا شاه خويش را از اسارت ديو برهاند. اگر تأويل شيخ عطار از داستان بيژن و منيژه را پيشرو داشته باشيم، آيا نميتوان اين پادشاه را روح پاك و متعالي بشر پنداشت كه در زندان نفس اسير است و چشمش از تماشاي حقايق معرفت نابيناست و تنها وقتي آزاد ميشود و بصيرت خويش را باز مييابد كه نفس ديو خو كشته شود و آيا اولاد نميتواند نمادي از عقل باشد كه در راه رسيدن به حقيقت بايد از او بهره جست اما هرگز نبايد به او اعتماد كامل كرد؟
اشارات عرفاني در داستان اسكندر
اسكندر شاهنامه، پادشاهي سفاك و جهانگير است و البته با اسكندري كه نظامي وصف ميكند، بسيار تفاوت دارد. در اسكندرنامه با مردي روبرو ميشويم كه اگر پيامبر نباشد، لااقل حكيمي بزرگ است. اسكندر مردي است كه افسانه پردازي در باب او از زمان حياتش آغاز شده است. و ظاهراً خود نيز به برخي از باورهاي مبالغهآميز مردم در اين مورد دامن ميزده است.
در اينجا تبار اسكندر و شخصيتهاي گوناگوني كه با چهره او در آميخته، مورد نظر ما نيست. بلكه همان اسكندر شاهنامه را در نظر داريم. آن هم تنها از اين جهت كه برخي از قسمتهاي سرگذشت او ميتواند تأويل عرفاني داشته باشد. درست مثل هر داستان تمثيلي ديگري كه در ادب عرفاني، براي بيان مفاهيم اعتقادي به كار گرفته شده است.
اسكندر، در هند، سه غنيمت بيمانند به دست آورد كه ديگران هرگز به آن دست نيافتند: جامي هرگز تهي نميشد، پزشكي كه هر درد را درمان ميكرد و دختر راي هند كه در جمال و كمال همتا نداشت.
اما صاحب جامي كه هميشه از آب پر بود، نتوانست به آب حيات دست يابد. او دشواري هاي بسيار را تحمل كرد، جهاني را زير پا گذاشت و در ظلمات به چشمه آب حيوان رسيد ولي آن را نشناخت و جام اسكندر هرگز از آبي كه آن قدر مشتاق آن. بود پر نشد .پزشك بيمانند او نيز نتوانست راه را بر مرگ زودرس وي ببندد و همسر بيهمتاي هندي او فرزندي نياورد كه امپراطوري وسيع او را پس از مرگش اداره كند.
اسكندر، مردي كه صاحب نيمي از دنيا بود، با آن همه طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، ايام معدودي برجهان گذشت و خيلي زود درگذشت "چنانكه در بهار و تابستان ابر باشد كه بر پادشاهان روي زمين بگذشته است و بباريده و باز شده و از آن همه مال و ثروت كه در خزائن خويش اندوخته بود و از آن همه سرزمينهاي پهناور كه زير نگين داشت، جز دستي تهي و تابوتي تنگ چيزي به همراه نبرد.
آيا اين همه به اشارتي گويا نميخواهد بگويد كه روزي مقدّر است و ثروت حقيقي، جز قناعت و خرسندي نيست؟
گر بريزي بحر را در كوزهاي چند گنجد؟ قسمت يك روزهاي
با وقوف به اين عبرت اندوهبار است كه حكيم فرزانه طوس ميگويد:
سر تنگ تابوت كردند سخت / شـد آن سـايه گسـتر دلاور درخـت
نـماني همي در سـراي سـپنج / چه يازي به تخت و چه نازي به گنج
اسكندر، اين نيكبختي بزرگ را داشت كه همه اجزاي جهان سعي در هدايت او داشتند، به چند نمونه از اين مقوله اشاره ميكنيم.
اسكندر در بازگشت از سرزمين يأجوج و مأجوج، در كوهي به خانهاي عجيب رسيد: خانهاي از ياقوت زرد آراسته با قنديلهاي بلور و چشمه اي آب شور كه در ميان اين خانه ميجوشيد.
در كنار اين چشمه، مرده اي عجيب بر تخت افتاده بود. چون اسكندر به اين خانه وارد شد از چشمه آب شور خروشي شنيد:
خروش آمد از چشـمه آب شور / كه اي آزور مرد چندين مشور
بسي چيز ديدي كه آن كس ندي /د عنانت كنـون باز بـايد كشـيد
كنـون زندگـانيت كوتاه گشـت / سرتخت شاهيت بي شاه گشت
آب شور، تشنگي را فرو نمينشاند، بلكه ميافزايد و آزمند از مال دنيا سير نميشود، بلكه پيوسته به آن مشتاق تر ميگردد. تشنه آز را سيرابي متصور نيست مگر اينكه جام مرگش سيرابش كند.
پس از اين چشمه عجيب، اسكندر به سرزميني رسيد كه دو درخت سخنگو در آن روئيده بود. مردم به او گفتند رستنگاه اين دو درخت پايان دنياست و فراتر از اين مكان، ديگر مكان و جهاني نيست. اسكندر خروشي از درخت شنيد:
بترسـيد و پرسـيد از ين ترجمان / كـه اي مـرد بيـدار نيكي گـمان
چنين بـرگ گويا چه گـويد همي / كه دل را به خونـاب شـويد همي
چنين داد پاسخ كه اي نيك بخت / همي گويد اين برگ شاخ درخت
كـه چندين سـكندر چه پويد همي / كنـون راه رفتن بجـويد همي ...
اگر چه ظاهراً، اسكندر از اين پيغامهاي روشن و آشكار پند نگرفت و پس از آن نيز همچنان به شيوه پيشين، در پي فتح سرزمينهاي تازه بود، اما سخن گفتن عالم با انسان، يك تفكر عرفاني است. تفكري كه جهان را نه پديدهاي بيروح و بيشعور، بلكه مجموعهاي زنده ميبيند:
تنها گوش عارفان با اين شعر شگفت انگيز آشناست.
چـون بهـشت و آسـمان و آفتاب / چون عناصر باد و آتش، خاك و آب
نسـبـتي دارند بـا اين شـاعـران / پس جهان شاعر بود چون ديگران
اشارات عرفاني در داستان ايرج
ايرج، كوچكترين پسر فريدون است كه برادرانش از روي حسد، او را ميكشند. در تقسيم كشور، فريدون ايران را به ايرج داده است و دو برادر بزرگتر از اين بابت رنجيدهاند.
برادران بزرگ در اين داستان، قابيل وار، برادر كوچك را ميكشند و نخستين برادر كشي، كينهاي ديرپاي ميان ايران و توران را باعث ميشود، مجازاتي بزرگ براي مردمي كه خوبي و پاكي را پاس نداشتند.
ايرج، خوب و مهربان و ساده دل است. او محبت برادرانش را بر پادشاهي ايران ترجيح ميدهد و همين مطلب را به خود آنان نيز ميگويد.
من ايران نخواهم نه خاور نه چين/ نه شاهي، نه گسـترده روي زمين
بـزرگي كه فرجـام او بتري است/ بر آن برتـري بر ببـايد گريسـت
سـپهـر بلنـد ار كشـد زيـن تـو/ سـرانجام خشـت اسـت بـالين تو
اما خوبي و مهرباني ايرج، برادران ناپاكش را بيشتر خشمگين ميكند. ايرج آيينهاي است كه آنها چهره پليد خود را در صفاي روشن آن ميبينند و چون خودپسندي آنها جريحهدار ميشود، آيينه را ميشكنند.
جامعه بشري هميشه در آرزوي انسانهاي پاك و پيراسته و كامل است، ولي اگر چنين مردي پيدا شود، بسياري از همين انسانهاي مشتاق او را تحمل نميكنند، زيرا پاكي، پيراستگي و كمال او، نقص، آلودگي و ناپرهيزگاري آنان را آشكارتر و نفرتانگيزتر ميكند و اين ميداني است كه تقريباً هميشه شيطان، قدرت قاهر آن است و تاريخ بشري از نمونههايي اين چنين خاطرات فراوان دارد.
فال و خواب، معرفتي فراتر از حس
يكي ديگر از مواردي كه ميتوان براي آن توجيه عرفاني پيدا كرد خواب و فال است.
معرفت، شناختن است بي واسطه عقل و استدلال. ابزار چنين شناختي دل است. در كتب عرفاني مراتب معرفت و انواع آگاهي، تعريف و توصيف شده است. البته در بحث عرفان نميتوان بارقههاي اندك از آگاهي و شهود را كه بر دل بسياري از مردم ميتابد، ناديده گرفت.
يكي از ابتداييترين اين ادراكها خواب و ديگري فال است. براي آدمي، خواب هميشه دريچهاي به عالم غيب بوده است. "نيروي خواب و معنويتي كه در آن ساري است نزد بشر ابتدايي، مقدس است. آنچه را ميجويد از اين طريق به تحقق ميرساند و خواب را عامل نيرومندي در طرح آرزوها و انديشههاي خويش ميشناسد. خواب، بخش درخشان وجود است. ذهن و عين در آن يگانهاند و آگاهياش دروني است و قوانين منطق ارسطويي در آن روا نيست، بلكه اين عرصه همه شكلهاي مرموز و ايده آل است."
جاذبه مرموز خواب و رؤيا، هميشه آدمي را به خود كشيده و در زمانهاي طولاني، جماعتي از معبران و خوابگزاران را به نام و نوا رسانده است. مردم خواب را بازگو كننده سرنوشت محتوم ميدانستند. از آن ميترسيدند يا خوشحال ميشدند.
در شاهنامه، خواب ديدن، نوعي آگاهي يافتن بر حقيقت است. اين خوابها گاهي بر آينده دلالت ميكنند و گاه بر حال، گاه آشكارترند و گاه داراي تأويل.
نمونهاي از چنين ادراكاتي را ميتوان در داستان سياوش ملاحظه كرد. او پيش از آنكه به اختيار خويش به استقبال مرگ برود، در حالتي شبيه خواب، همه آينده خود و فرزند نيامده خود را ميبيند و بازگو ميكند. حتي بدكاران شاهنامه هم، به وسيله خواب به دريافتهايي خاص دست مييابند. مثل ضحاك كه ضمن خوابي از سقوط دولت خود به دست فريدون آگاه ميشود.
اشاراتي گنگتر از خواب هم در جهان هست كه به آساني قابل درك نيست. اشارتي مبهم در پيدا و پنهان جهان كه با زباني بسيار پوشيده از اسرار نهان خبر ميدهد. براي درك اين زبان، تنها دل است كه به كار ميآيد. اين ادراك همان است كه به آن فال ميگوييم. در فرايند چنين احساسي است كه انسان خود را با طبيعت، يكي احساس ميكند و در اين يگانگي، به اسرار ناپيداي آن دست پيدا ميكند يا گمان ميكند كه دست پيدا كرده است. زال در نخستين ملاقات با بهمن، به چنين حالتي دچار ميشود و بهمن با اولين نگاه به رستم، احساسي ناخوشايند پيدا ميكند. توقف اشتر پيش رو در سپاه اسفنديار براي او هشداري است نسبت به فرجام ناميمون اين سفر.
اشارات عرفاني در داستان اسكندر
اسكندر شاهنامه، پادشاهي سفاك و جهانگير است و البته با اسكندري كه نظامي وصف ميكند، بسيار تفاوت دارد. در اسكندرنامه با مردي روبرو ميشويم كه اگر پيامبر نباشد، لااقل حكيمي بزرگ است. اسكندر مردي است كه افسانه پردازي در باب او از زمان حياتش آغاز شده است. و ظاهراً خود نيز به برخي از باورهاي مبالغهآميز مردم در اين مورد دامن ميزده است.
در اينجا تبار اسكندر و شخصيتهاي گوناگوني كه با چهره او در آميخته، مورد نظر ما نيست. بلكه همان اسكندر شاهنامه را در نظر داريم. آن هم تنها از اين جهت كه برخي از قسمتهاي سرگذشت او ميتواند تأويل عرفاني داشته باشد. درست مثل هر داستان تمثيلي ديگري كه در ادب عرفاني، براي بيان مفاهيم اعتقادي به كار گرفته شده است.
اسكندر، در هند، سه غنيمت بيمانند به دست آورد كه ديگران هرگز به آن دست نيافتند: جامي هرگز تهي نميشد، پزشكي كه هر درد را درمان ميكرد و دختر راي هند كه در جمال و كمال همتا نداشت.
اما صاحب جامي كه هميشه از آب پر بود، نتوانست به آب حيات دست يابد. او دشواري هاي بسيار را تحمل كرد، جهاني را زير پا گذاشت و در ظلمات به چشمه آب حيوان رسيد ولي آن را نشناخت و جام اسكندر هرگز از آبي كه آن قدر مشتاق آن. بود پر نشد .پزشك بيمانند او نيز نتوانست راه را بر مرگ زودرس وي ببندد و همسر بيهمتاي هندي او فرزندي نياورد كه امپراطوري وسيع او را پس از مرگش اداره كند.
اسكندر، مردي كه صاحب نيمي از دنيا بود، با آن همه طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، ايام معدودي برجهان گذشت و خيلي زود درگذشت "چنانكه در بهار و تابستان ابر باشد كه بر پادشاهان روي زمين بگذشته است و بباريده و باز شده و از آن همه مال و ثروت كه در خزائن خويش اندوخته بود و از آن همه سرزمينهاي پهناور كه زير نگين داشت، جز دستي تهي و تابوتي تنگ چيزي به همراه نبرد.
آيا اين همه به اشارتي گويا نميخواهد بگويد كه روزي مقدّر است و ثروت حقيقي، جز قناعت و خرسندي نيست؟
گر بريزي بحر را در كوزهاي چند گنجد؟ قسمت يك روزهاي
با وقوف به اين عبرت اندوهبار است كه حكيم فرزانه طوس ميگويد:
سر تنگ تابوت كردند سخت / شـد آن سـايه گسـتر دلاور درخـت
نـماني همي در سـراي سـپنج / چه يازي به تخت و چه نازي به گنج
اسكندر، اين نيكبختي بزرگ را داشت كه همه اجزاي جهان سعي در هدايت او داشتند، به چند نمونه از اين مقوله اشاره ميكنيم.
اسكندر در بازگشت از سرزمين يأجوج و مأجوج، در كوهي به خانهاي عجيب رسيد: خانهاي از ياقوت زرد آراسته با قنديلهاي بلور و چشمه اي آب شور كه در ميان اين خانه ميجوشيد.
در كنار اين چشمه، مرده اي عجيب بر تخت افتاده بود. چون اسكندر به اين خانه وارد شد از چشمه آب شور خروشي شنيد:
خروش آمد از چشـمه آب شور / كه اي آزور مرد چندين مشور
بسي چيز ديدي كه آن كس ندي /د عنانت كنـون باز بـايد كشـيد
كنـون زندگـانيت كوتاه گشـت / سرتخت شاهيت بي شاه گشت
آب شور، تشنگي را فرو نمينشاند، بلكه ميافزايد و آزمند از مال دنيا سير نميشود، بلكه پيوسته به آن مشتاق تر ميگردد. تشنه آز را سيرابي متصور نيست مگر اينكه جام مرگش سيرابش كند.
پس از اين چشمه عجيب، اسكندر به سرزميني رسيد كه دو درخت سخنگو در آن روئيده بود. مردم به او گفتند رستنگاه اين دو درخت پايان دنياست و فراتر از اين مكان، ديگر مكان و جهاني نيست. اسكندر خروشي از درخت شنيد:
بترسـيد و پرسـيد از ين ترجمان / كـه اي مـرد بيـدار نيكي گـمان
چنين بـرگ گويا چه گـويد همي / كه دل را به خونـاب شـويد همي
چنين داد پاسخ كه اي نيك بخت / همي گويد اين برگ شاخ درخت
كـه چندين سـكندر چه پويد همي / كنـون راه رفتن بجـويد همي ...
اگر چه ظاهراً، اسكندر از اين پيغامهاي روشن و آشكار پند نگرفت و پس از آن نيز همچنان به شيوه پيشين، در پي فتح سرزمينهاي تازه بود، اما سخن گفتن عالم با انسان، يك تفكر عرفاني است. تفكري كه جهان را نه پديدهاي بيروح و بيشعور، بلكه مجموعهاي زنده ميبيند:
تنها گوش عارفان با اين شعر شگفت انگيز آشناست.
چـون بهـشت و آسـمان و آفتاب / چون عناصر باد و آتش، خاك و آب
نسـبـتي دارند بـا اين شـاعـران / پس جهان شاعر بود چون ديگران
دیدگاهها
بسيار مقاله ي دلنشين و زيبايي بود. واقعا لذت بردم. بخشهائيش را با براي دوستانم پيرينت گرفتم (البته با ذكر نام سايت)
پايدار باشيد
ممنون :-)