یکروز مردی بنزد تاجری رفت و طلب قرض کرد و گفت : مقداری سکه به من بدهید تا با آن کار کنم و تشکیل خانواده دهم اطمینان داشته باشید آنرا پس خواهم آورد.

تاجر به او گفت : " شخص با اعتباری را نزد من آور تا ضمانت تو را قبول کند و سکه ها را به تو دهم ".

آن مرد گفت: "من تاکنون با هیچ تاجر بااعتباری رفت و آمد نکرده ام لذا کسی را برای ضمانت خود ندارم"

تاجر به او گفت: "پس یک تار از موی صورت خود را بعنوان ضامن به من بدهید تا سکه ها را به تو دهم ".

آن مرد گفت: "ای تاجر اگر آینه و گلاب داری به دستم بدهید " .

تاجر یک آینه و کمی گلاب بدست او داد و او شانه ای را از جیب خود بیرون آورد و با گلاب ریشهایش را نمناک کرد و شانه به ریش کشید . سپس یک تار از موی صورت خود را که در لای شانه بود بیرون آورد و در دستمالی گذاشت و آنرا گره زد و به تاجر تعارف کرد. تاجر نیز به قول خود عمل کرد و چند سکه به او داد.

آن مرد بعد از چندی ثروت هنگفتی بهم زد و پول تاجر را بازگرداند و از او تشکر کرد. یک روز مهمانی مفصلی براه انداخت شخصی که در آن مهمانی کنار او نشسته بود به او گفت:

" به من بگو بدانم تو ابتدا آدم بی پولی بوده و اکنون می بینم مرد ثروتمندی هستی ، اینهمه پول را از کجا آورده ای ؟"

آن مرد داستانی را که بین او و تاجر گذشته بود برای آن شخص بازگو کرد.

فردای آنروز آن شخص بنزد تاجر رفت و طلب قرض نمود و تاجرازاو ضامن خواست و او گفت : " بخدا کسی را نمی شناسم من آدم فقیری هستم همسر و فرزندانم به نان شب محتاج هستند".

تاجر به او گفت: "پس یک تار از موی صورت خود را بعنوان ضامن به من بدهید تا سکه ها را به تو بدهم ".

آن شخص گفت: "فقط یک تار " ؟ و بدنبال این سخن دست به یک قسمت ریشهای صورتش برد و کلی از موهای صورتش را کند و به تاجر تعارف کرد. و تاجر پیش خود فکر کرد کسی که به خودش رحم نکند . چگونه به پول او رحم خواهد کرد و چون نمی خواست آن شخص تاجر دیگری را گول بزند از اینرو به او نگفت که چه اشتباهی را مرتکب شده است بلکه فقط به او گفت : " این ریش آن ریش نیست پس سکه ای هم در کار نیست.

یادآور زبانزد ریش سکه ی مرد است.

..........

بن مایه : آئینه ی آیین ها و افسانه های لرستان- ایرج محرر

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی