مردی آزمند همه عمر شب و روز کار می کرد و بر مال و خواسته خود می افزود تا جایی رسید که او را سیصد هزار سکه طلا فراهم آمد. یکصد هزار در زیر زمین پنهان کرده یکصد هزار دیگر به نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر راحت بخورد و راحت بخوابد. چون با این خیال بنشست و بر نازبالش دولت تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خویش دید و در حال به پای او افتاد و لابه کرد و گفت: صدهزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.

عزرائیل این سخن نشنود و چنگ به سوی گلوی او می برد که مرد فریاد کشید و گفت: سیصد هزار دینار بگیرد و مرا یک روز مهلت بده.

عزرائیل گفت: در این کار مهلت نیست. مرد آزمند گفت: پس اگر چنین است رخصت بده تا یک حرف بنویسم. عزرائیل گفت: زودتر بنویس.

مرد نوشت: ای مردم، من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلت خواستن داشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید. حتی یک ساعت از آن را به سیصد هزار سکه طلا نمی فروشند. پس قدر عمر و زندگی بدانید.

الهی نامه عطار نیشابوری - ساده نویسی : بهروز ثروتیان

 

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی