شیخی صاحب اسرار شبانگاهی از خانه بیرون آمد تا از جایی تره ای برچیند و بخورد و از گرسنگی برهد.در راه ترسایی را دید بر اسبی راهوار نشسته و زین افزار زرین بسته و غلامان از پیش و پس او روانه بودند. شیخ چون با او روبه رو آمد اندکی خجل شد و در دل گفت: من از دوستان خدایم و او از دشمنان خدا. ترسایی را در ناز و عز زندگی داده و مسلمانی را در فقر و عجز و این جای حیرت است!

در همان دم از درون خود ندایی شنید که ای شیخ، اگر همه چیز می خواهی، با او بدل کن. تو آن آگاهی خود با فقر اندوخته ای به او بده و آن نادانی او با همه دنیای او بستان.

الهی نامه عطار – ساده نویسی : بهروز ثروتیان

 

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی