شخصی که عادت به گل خواری داشت، برای خرید قند نزد عطاری رفت. عطار گفت: «سنگ ترازوی من از گل است. اگر اشکالی ندارد، قند را با آن بکشم.»
پیش عطاری یکی گل خوار رفت
تا خرد آبلوجِ قندِ خاصِ زَفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گل خوار با شنیدن این حرف، گل از گلش شکُفت و با خود گفت: «به به، از این بهتر نمی شود. درست مانند آن است که به مرد جوان و زن ندیده ای بگویند: فلان دختر را برای تو به زنی می گیریم، اما فقط یک عیب دارد و آن اینکه پدر این دختر حلوا فروش است. گل برای من مانند همان حلوا لذت بخش است.» آنگاه به عطار گفت:
مهم قند است، با هر چه می خواهی بکِش. » عطار یک کله گل توی ترازو گذاشت و برای شکستن کله قند به گوشه ای از دکان رفت. این کار کمی طول کشید و مشتری جلوی ترازو منتظر ماند. عطار رویش آن طرف بود و گل خوار به گمان اینکه عطار نمی بیند، با احتیاط، تکه تکه از گوشه های گل را می کند و می خورد. غافل از اینکه عطار از گوشه چشم این کار او را می دید و به روی خود نمی آورد. این بود که بیشتر معطل می کرد.
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد، هین ای روی زرد
گر بدزدی، وز گل من می بری
رو که هم از پهلوي خود می خوری
توهمی ترسی ز من، لیک از خری
من همی ترسم که تو کمتر خوری
عطار در دل به او می گفت: «ای آدم ابله، هرچه می خواهی بخور. نمی دانی که به خودت ضرر می رسانی. تو از من می ترسی که زودتر بیایم و مانع دزدی تو بشوم، ولی من از این می ترسم که تو، خر، کمتر بخوری. وقتی قند را با همین گل ها وزن کردم و به تو دادم، آن وقت می فهمی که آیا من احمقم که ترا با گل تنها گذاشتم یا تو که از پارسنگ می خوری. »

مثنوی معنوی – مولانا
نثر روان : دکتر مهدی سیاح زاده

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی