دلم می خواست ای رستم
بدر آیی از آن چاه پر از کینه
به هر نیرنگ و برخیزی به سان مردی مردت
دلم می خواست بازم خروش خشم دیرینت
فراگیرد به ترسی ازهمه پیکر
برون آیی از آن چاه پر از نیرنگ و برخیزی
که بد خواهان سر راه نکو مردان هزاران چاه کندند
و داد از مردم نا مردمی گیری که بر خون سیاوش
خنده ها کردند
چه می شد گر زآن چاه پر از تاریکی و وهم
کمند شصت خم را به یک نیرنگ دستانه به شاخی یا به سنگی بند می دادی
شغاد نابرادر را به دار مرگ می دیدی
ولی افسوس و صد افسوس
که جز آن واپسین دم های رخش و خنده ی اهریمنی در چاه
نه دیگر هیچ به گوشت ساز نیست
دلم می خواست ای رستم ..
ولی افسوس و صد افسوس
کمی این قصه را کوتاه کن مرد
چه می گویم از این افسانه های سرد و خاموش
امیدی نیست که پور مرد دستانزن از آن چاه پر از کینه برون آید
امیدی نیست
دلم لبریز اندوه و سرم سنگین و غم دارم
که اینک هم سر آمد خوان هشتم
لیک ! بی رستم
مر آن رستم به چاه نابرادر مرد
تو رستم باش تهمتن باش و
رستم باش
مجتبی ذوالفقاری (گروه نویسندگان مهرمیهن)
دیدگاهها
سپاس