ملانصرالدين هر روز در بازار گدايی می کرد و مردم با نيرنگی حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند، يکی از طلا و ديگری از نقره. اما ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می کرد اين داستان ...
ملا برای خودش جوجه ای را کباب می کرد که ناگهان در باز شد و چند تن از دوستانش به خانه ی او آمدند . یکی از دوستان ملا گفت : خداوندا قربان حکمتت بروم که رزق و روزی امروزی ما را رساندی . ملا نصرالدین ناراحت ...
روزی ملا نصرالدین بدون دعوت به مجلس جشنی رفت . یکی از مهمانها پرسید : ملا تو که دعوت نداشتی ، چرا آمدی ؟ ملانصرالدین جواب داد : شاید صاحبخانه وظیفه ی خود را نداند اما من نباید در انجام وظایفم کوتاهی کنم ...
روزی زن ملا نصرالدین یک کاسه آش جلوی ملا گذاشت و خودش هم نشست کنار دست او و شروع کرد به خوردن .قاشق اول را که در دهانش گذاشت طوری دهانش سوخت که اشک در چشمانش جمع شد ، اما صدایش را در نیاورد تا ملا نفهمد ...
یک روز گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد ، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد . مردم شهر سراغ ملا رفتند و از او خواستند تا کاری برایشان بکند . ملا نصرالدین با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : زود ...
این کتاب ارزشمند دربرگیرنده ی داستان های زیبای ملانصرالدین است که با نقاشی های بسیار زیبایی آراسته شده است.
ساختار : PDF اندازه : 3 مگابایت شمار رویه ها :24
... یافت. شباهت های فراوان، میان مبارک، سیاه، حاجی فیروز و قره گوز و عروسک سیاه چشم ترکیه می توان دید. به هر روی، حاجی فیروز و ملا نصرالدین در هر گوشه از این سیاره نامی دارد و مردمان او را به زبان خویش ...
روزی یکی از همسایگان نزد ملا نصرالدین آمدکه خر او را به امانت بگیرد . ملانصرالدین گفت: متاسفانه خرم خانه نیست . در همین هنگام خر ملا شروع به عر عر کرد . مرد همسایه گفت : اما صدای خرت که از خانه می آید ...
روزی ملا نصرالدین کیسه بزرگی بر دوش گرفته بود و سوار بر خر از بازار به خانه بر می گشت . یکی از دوستان به ملا رسید و گفت جناب ملا چرا کیسه را روی خر نمی گذاری و بیخودی خودت را خسته می کنی ؟ ملا نصرالدین ...
روزی ملا زردالویی چند در استین داشت و از راهی عبور می کرد جمعی را دید نشسته اند بانگ برایشان زد که اگر هریک از شما گفتید که در استین من چیست؟ زردالویی که از همه بزرگتر است به او میدهم یکی از آنها گفت هرکس ...