پند و اندرزهای اخلاقی در شاهنامه
بدانيد كاين تيز گردان سپهر
ننازد بداد و نيازد بمهر
يكى را چو خواهد برآرد بلند
هم آخر سپارد بخاك نژند
نماند بجز نام زو در جهان
همه رنج با او شود در نهان
بگيتى ممانيد جز نام نيك
هر انكس كه خواهد سر انجام نيك
ترا روزگار اورمزد آن بود
كه خشنودى پاك يزدان بود
بيزدان گراى و بيزدانگشاى
كه دارنده اويست و نيكى فزاى
ز هر بد بدادار گيهان پناه
كه او راست بر نيك و بد دستگاه
كند بر تو آسان همه كار سخت
ز راى دلافروز و پيروز بخت
نخستين ز كار من اندازه گير
گذشته بد و نيك من تازه گير
كه كردم بدادار گيهان پناه
مرا داد بر نيك و بد دستگاه
كنون هرچ خواهيم كردن ز داد
بكوشيم و ز داد باشيم شاد
******
شما دست يك سر بيزدان زنيد
بكوشيد و پيمان او مشكنيد
كه بخشنده اويست و دارنده اوى
بلند آسمان را نگارنده اوى
ستمديده را اوست فرياد رس
منازيد با نازش او بكس
نبايد نهادن دل اندر فريب
كه پيش فراز اندر آيد نشيب
كجا آنك بر سود تاجش بابر
كجا آنك بودى شكارش هژبر
نهالى همه خاك دارند و خشت
خنك آنك جز تخم نيكى نكشت
هر انكس كه داند كه دادار هست
نباشد مگر پاك و يزدان پرست
دگر آنك دانش مگيريد خوار
اگر زير دستست و گر شهريار
سديگر بدانى كه هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا كهن
چهارم چنان دان كه بيم گناه
فزون باشد از بند و زندان شاه
به پنجم سخن مردم زشت گوى
نگيرد بنزد كسان آب روى
خنك آنك آباد دارد جهان
بود آشكاراى او چون نهان
دگر آنك دارند آواز نرم
خرد دارد و شرم و گفتار گرم
بپيش كسان سيم از بهر لاف
ببيهوده بپراگند بر گزاف
ز مردم ندارد كسى زان سپاس
نبپسند آن مرد يزدان شناس
ميانه گزينى بمانى بجاى
خردمند خوانند و پاكيزه راى
كزين بگذرى پنج رايست پيش
كجا تازه گردد ترا دين و كيش
تن آسانى و شادى افزايدت
كه با شهد او زهر نگزايدت
يكى آنك از بخشش دادگر
بآز و بكوشش نيابى گذر
توانگر شود هرك خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت
دگر بشكنى گردن آز را
نگويى بپيش زنان راز را
سديگر ننازى بننگ و نبرد
كه ننگ و نبرد آورد رنج و درد
چهارم كه دل دور دارى ز غم
ز ناآمده دل ندارى دژم
نه پيچى بكارى كه كار تو نيست
نتازى بدان كو شكار تو نيست
*****
زمانى مياساى ز آموختن
اگر جان همى خواهى افروختن
چو فرزند باشد بفرهنگ دار
زمانه ز بازى برو تنگ دار
هر انكس كه باداد و روشن دليد
از آميزش يكدگر مگسليد
دل آرام داريد بر چار چيز
كزو خوبى و سودمنديست نيز
يكى بيم و آزرم و شرم خداى
كه باشد ترا ياور و رهنماى
دگر داد دادن تن خويش را
نگه داشتن دامن خويش را
سديگر كه پيدا كنى راستى
بدور افگنى كژّى و كاستى
چهارم كه از راى شاه جهان
نپيچى دلت آشكار و نهان
ورا چون تن خويش خواهى بمهر
بفرمان او تازه گردد سپهر
دلت بسته دارى به پيمان اوى
روان را نپيچى ز فرمان اوى
برو مهر دارى چو بر جان خويش
چو باداد بينى نگهبان خويش
غم پادشاهى جهانجوى راست
ز گيتى فزونى سگالد نه كاست
گر از كارداران و ز لشكرش
بداند كه رنجست بر كشورش
نيازد بداد او جهاندار نيست
برو تاج شاهى سزاوار نيست
سيه كرد منشور شاهنشهى
از ان پس نباشد ورا فرّهى
چنان دان كه بيدادگر شهريار
بود شير درّنده در مرغزار
همان زير دستى كه فرمان شاه
برنج و بكوشش ندارد نگاه
بود زندگانيش با درد و رنج
نگردد كهن در سراى سپنج
اگر مهترى يابد و بهترى
نيابد بزفتى و كنداورى
دیدگاهها