بازرگانی به سفر می رفت ،غلام سیاه خویش را در حجره به جای خویش گذاشت .رندان و قلاشان شهر از بلاهت و نادانی غلام آگاه بودند .کالای دکان را با قیمت های گزاف به نسیه ببردند .خواجه چون از سفر بازگشت ،چیزی از ...
بازرگان معروفي، غلامي داشت دانا و باوفا. غلام درستكار بود و وظايفش را به خوبي انجام ميداد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش ميخواست براي او كاري كند. روزي به غلام گفت: «ميخواهم براي آخرين بار تو را ...