اي گرامي كشور ايران، به قربان تو جان
اي كه از عشق تو دارم روح و تن شاد و جوان
مهر تو در خاطرم، دُر دانه داني سر به مُهر
ياد تو در سينهام، گسترده خواني دلستان
در هوايت بيگمان آسوده دارم هر نفس
بر صفايت بيسخن دلبسته باشم هر زمان
باغ و صحرايت نشانها دارد از طرْف بهشت
صحن بستانت اثرها دارد از باغ جنان
در بن خاكت بسي گنجينهها باشد دفين
در دل گنجت بسي دردانهها باشد نهان
رودهايت موج در موجند چون نيلي پرَند
كوههايت اوج در اوجند چون هفت آسمان
با سرود جويبارت، جان نوا بخشد به تن
با نواي آبشارت، تن توان يابد ز جان
در سماع دوستانت زُهرهسان رقصد درخت
از نسيم بوستانت بوي گل گيرد جهان
چاهسارت آبريز و كشتزارت غلّهخيز
داده از خوان كرمآباي ما را آب و نان
در شمال و در جنوبت هست دريا در كنار
در يمين و در يسارت1 هست صحرا بيكران
ابرهايت در شمال آرد چه جنگلها پديد
آفتابت در جنوب آرد چه حاصلها عيان
حاسد حُسن جنوبت روضة خلد برين
شاهد لطف شمالت، خطّه مازندران
از زمين رويد تناور شاخههايت سايهخيز
ز آسمان آيد بهشتي ميوههايت ارمغان
ايزدت كرد از دو نعمت در زمانه بهرهياب:
از جمال با كمال و از بهار بيخزان
آن جمال با كمالت، شعر زيباي دري
وين بهار بيخزانت، فرّ والاي كيان
حافظ و عطار و سعدي اين سه فرزند مِهين
زاده از بطن تواند اي نازنين مام مِهان
اين تو بودي كز تو فردوسي بدين حشمت بزاد
وز نياكان زنده كرد آيين و نام و عزّ و شان
اي وطن، اي خاك عنبربيز ايران عزيز
اي به پاست مانده چند از پوردستان داستان
جُست بهر دفع خصمت، شرزه شيرزابلي2
پرِّش از تير خدنگ و بُرِّش از تيغ سنان
اورمزدت داد بس شايسته فرزند گزين
همچو زرتشت پيمبر، آن اهورايي نشان
كوروش و دارا دو فرزند برومند تواند
هر يكي خورشيد عالمتاب عهد باستان
آن يكي از پارس تا بلغار، احسان كرده، هين
وين دگر از مصر تا پنجاب فرمان رانده، هان
بهر پاس چار ديوارت هزاران مرد و زن
كشته ديدي هر زمان در خاك و خون گشته تپان
كوچهها، پسكوچهها، بنبستها رنگين به خون
در پي دفع عدو از دستبرد خاندان
مرزبانان بزرگت، شُهرهمردان دلير
پهلوانان سترگت شرزهشيران ژيان
هر يكي تيغ آخته در پاس مرزت بيهراس
هر يكي جان باخته در راه عشقت رايگان
از بخارا بوده حدّت تا فراسوي يمن
از بنارِس بوده مرزت تا به اقصاي اَران
سلطه دادي تا براندازد فريدون، بيوراسب3
كاوه زادي تا برافرازد درفش كاويان
بر سكندر راه بستي ز آريوبرزن به جنگ
سخت آن سان كوگرفت انگشت حيرت بر دهان
حمله اقوام وحشي گرچه بسيارت بكوفت
همچو هاون برنياوردي از آن كوبش فغان
ساختيشان پيرو فرهنگ خود پيروز وار
تازي و تور و مغول، از ايل بگ تا ايلخان
جنب و جوش مردمت، پيوسته آبادي فروز
كرّ و فرّ ملتت، همواره آزاديستان
حاصل سعي و عملشان كارگه در كارگه
حامل بار گران شان، كاروان در كاروان
دستگاه فرش تو آوازه افكنده به عرش
كارگاه نقش تو از چين فرو بسته دكان
نقش نقاشان تو زينتگر كاخ هنر
خط خطاطان تو نامآور از كِلك و بَنان
نقش كاشيكار فردت، در معرّق دلنشين
كلك گچپرداز طاقت، بر مُقرنَس زرنشان
چنگ موسيقي شناست چنگزن بر تار تن
تار سيمآگين لباست زخمهزن بر پود جان
نغمة آوازهخوانت روحبخش و شور خيز
بشنو از ماهور و دشتي تا بيات اصفهان
بودهاند ايلات تو كُرد و لر و ترك و بلوچ
دستها در دست هم بهر توانت پشتبان
اي گرامي مام ميهن، اي كه از پستان مهر
شير دادي صدهزاران نرّهشير پهلوان
جمله در ميدان كوشش، قهرماني سختكوش
جمله در هنگام جنبش، پهلواني كاردان
بيژنت هنگامهجو در عرصة تورانزمين
رستمت لشكرشكن در پهنة هاماوران
بانوانت شيرزن چون سيمتن گُردآفريد
خسروانت تير زن چون آرشِ زرّين كمان
بزم عرفانت فروزان از چراغ مولوي
رزم مردانت ظفرمند از سپاه اردَوان
نفت و گازت بيكران چون معدن زرّ سپيد
و آن مس سرچشمهات زاياتر از هر بحر و كان
سدّ كارونت متين، چون متن اهواز استوار
سد لتيانت حصين، چون حصن تهران اُستوان
گرچه در روي زمين باشد زبان بسيار، ليك
از زبان پارسي كي بوده شيرينتر زبان؟
فيالمثل شهنامه را بنگر كه سيمرغ سخن
بهر هر بيتش بر اوج قاف بگرفت آشيان
تا فروزد بر فلك خورشيد و تابد ماهتاب،
تا زمين گردد به گرد خسروِ سيارگان،
در پناه كردگار، ايرانزمين پاينده باد
دشمنش نابود و بدخواهش ز غم ناشادمان
از صميم دل سرود اين چامه را نيكو، اديب
تا بماند همچو نام نيك ايران، جاودان
پينوشتها:
1. يمين و يسار: راست و چپ 2. شرزه شير زابلي: رستم
3- بيوراسب: لقب ضحّاك است؛ يعني دارنده هزار اسب.
حماسه ی ایران
استاد ادیب برومند: