اسکندری که در شاهنامه به ما رسیده که بسیار هم با افسانه در آمیخته است گویا از اسکندر نامه ای سر چشمه گرفته که معروف به اسکندر نامه یونانی است و آن را به شخصی به نام کالیستنسن نسبت می دهند.آن اسکندر نامه در سده ی سوم میلادی در مصر گرد آوری شده و مطالب آن ابتدا به شاهنامه ی ابومنصوری راه یافته و از آنجا دست مایه کار فردوسی در تالیف و تنظیم شاهنامه شده است.

شاهنامه متنی بر پایه داستان پروازی به شیوه ی حماسه سرایی است که داستان اسکندر را همانگونه که با افسانه در آمیخته بوده با اضافاتی به منظور عبرت گرفتن و شنیدن پند و اندرز آموزی از سرنوشت انسان روایت کرده است:

چنین است رسم سرای کهن      

سکندر شد و ماند ایدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت  

نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت

بر آورد بر مایه ده شارستان            

شد آن شارستان ها کنون خارستان

بجست آنچه هرگز نجسته ست کس  

سخن ماند از او اندر آفاق بس

سخن به که ویران نگردد سخن      

چو از برف و باران سرای کهن

درباره ی اسکندر همواره از زبانی به زبانی و از دوره ای تا دوره ای روایتی نو و تفسیری دیگر گونه ساخته شده و هر نسل به اقتضا خوانشی نو از او داشته به طوری که حکیم فردوسی در شاهنامه از وی به عنوان فرزند دارا(داریوش سوم)یاد کرده که در روم نزد  مادر و نیای خود فیلقوس پرورش یافته است البته این افسانه هیچ ارتباطی با المپیاس مادر اسکندر ندارد،بلکه اسکندر مادر خویش را به خدایان نسبت داده و خود را از نوادگان آنان برخوانده است.

در برخی تحلیل ها از اسکندر آمده که گویا ایرانیان باستان برای جبران سر خوردگی و باور اینکه کشور را ارزان به بیگانه نداده اند،اینگونه القا کرده اند که دارا شهریار ایران را از دختر قیصر فرزندی بود که او همان اسکندر است! چگونگی این داستان به تفضیل در شاهنامه آمده است. به این ترتیب هم از سوی ایرانیان و هم از جانب دیگران پیرامون اسکندر چندان افسانه ساخته و پرداخته اند که حتی کتب مقدس نیز از بیان آن بی بهره نمانده اند.تا جایی که قرآن به او لقب ذوالقرنین داده و یا به مرتبه ی پیامبری رسانده اند و یا فراتر از آن وی را فرزند خدا خواندن از آن جمله است لازم به توضیح است که علامت شاخ داشتن نزد مردم قدیم بین النهرین نشانه ی خدایی بوده است.

از جهتی دیگر خلاف برخی نظرها که گفته اند که شاهنامه از اسکندر به نیکی یاد کرده،این قلم بر این باور است که فردوسی بر پایه مختصات خردگرایی و پاکی نفس و سلامت اندیشه و زبان در انتقال مفاهیم و ارزش های نهفته در داستان ها سخن را ارج و حرمت نهاده به رغم تجاوزگری و غارت و کشت و کشتاری که اسکندر کرده صرفا به لحاظ هوشمندی و تدبیری که در جنگ و اداره ی امور از خود نشان داده از او یاد کرده است نه اینکه بخواهد چهره ای انسانی از اسکندر نشان بدهد آنگونه که از شخصیت هایی مانند پیران ویسه سپهسالار توران و اغریرث برادر افراسیاب که هر دو در جبهه ی بدی و دشمنان ایران بوده اند به نیکی یاد کرده است.و این چنین است که به درستی  فردوسی حکیم و سخنوری نیک منش و با آزرم خوانده می شود و به شایستگی مورد احترام و ستایش جهانیان است. از درایت و تدبیر اسکندر یکی آنکه با سی هزار جنگجوی پیاده و چهار هزار و پانصد سواره از تنگه ی داردانل گذشت و لشکر گشن و چند صد هزار نفری داریوش را شکست داد.دو دیگر که هر سرزمین را که تسخیر می کرد مقامات عالیه را به یونانیان می سپرد و مراتب پایین را دست نخورده همچنان باقی می گذاشت و به راه خود ادامه می داد.سه دیگر که در برخی پیش آمدها ارسطو فیلسوف نابغه و معلم خود را به رایزنی فرا می خواند.

شکستی که اسکندر به امپراتوری شکوه مند و گسترده ی هخامنشی وارد آورد از او اسطوره ای ساخت که گرچه ایرانیان او را گجستک(ملعون)می خواندند لیک توان و شجاعتش را نیز نا دیده نگرفته به آن اعتراف می کردند.از ویژگی های دیگر اسکندر بعد از فروپاشی دولت هخامنشی که بیگمان هدف اصلی او بود،چرخشی معنی دار در ادامه ی لشکر کشی هایش پدید آمد که به کلی مسیر داستان تغییر کرد.به گونه ای که انگار به جای کشور گشایی به جهان گردی می پرداخت تا عجایب دنیا را از نزدیک ببیند و به راز و رمز های ناشناخته ی آن آگاهی یابد. اسکندر وارد هر سرزمینی که می شد از مهتران و آگاهان آن دیار می پرسید :

بپرسید از ایشان که ایدر شگفت      

چه چیز است که اندازه باید گرفت؟

کلام آخر اینکه ضربه ای که لشکر کشی اسکنر مقدونی به کیان هخامنشی وارد کرد چنان عمیق و ویرانگر بود که تا هزار سال پس از آن کشور نتوانست از زیر بار سنگین آن بلند شود تا سرانجام با خواری و ذلت دستخوش هجوم قبایل بیابان گردی شد که حتی پیروزی برای خودشان نیز گیج کننده و غیر قابل باور بود.

مجید زرکی