بزرگمهر بختگان دانشمند خردمند و فرهیخته ی روزگار ساسانی بود . وی در زمان پادشاهی خسرو انوشیروان به دربار راه یافت و همواره مشاور شاه در کارهای کشوری بود.روزی انوشیروان به همراه زنی زیبا، راهی شکارگاه می‌شود و در آن جا به خواب می‌رود. در همین هنگام، مرغی سیاه با دیدن بازوبند شاه که آمیخته با جواهرات است  فرود آمده و آن را برمی‌دارد این در حالی است که بزرگمهر شاهد ماجرا است. شاه پس از بیداری، بزرگمهر را طراح توطئه می‌داند و به او بدگمان شده و او را به زندان می افکند .

انوشیروان ساسانی

اما بزرگمهر این دانشمند آزاده ی ایران زمین هرگز خم به ابرو نیاورده و در برابر خسروی بیدادگر سر خم نمی کند . بزرگمهر گناهی مرتکب نشده بود که بخواهد از شاه پوزش بخواهد بنابراین هرگز در برابر شاه تسلیم و سرافکنده نمی شود .

انوشیروان پس از آنکه بزرگمهر را به زندان می افکند روزی احوال و جایگاه او را جویا می شود تا بگمان خود اگر بزرگمهر پوزش بخواهد و در برابر قدرت نمایی شاه تسلیم شود او را از زندان رهایی بخشد ، اما دانای آزادمنش هرگز سر فرود نیاورده و  چنین پاسخ می دهد :

که حال من از حال شاه جهان

فراوان به است آشکار و نهان

پاسخ صریح بزرگمهر شاه خودکامه را خشمگین می کند  . کسری فرمان می دهد تنوری آهنین و تنگ بسازند که دور تا دور آن را میخ و پیکان پر کرده باشد . سپس بزرگمهر را در آن می افکنند و در تنور را با آهن می پوشانند !

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

ز پیکان و از میخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

بزرگمهر دانا اینبار در تنوری تنگ جای گرفته بود که حتی نمی توانست لحظه ای بخوابد !

نبد روزش آرام و شب جای خواب

تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

انوشیروان دگربار فرستاده ای نزد او می فرستد تا بداند آیا با این همه رنج و سختی سرانجام تسلیم خواهد شد  و سر فرود می آورد. بزرگمهر به فرستاده چنین پاسخ می دهد :

چنین داد پاسخ بمرد جوان

که روزم به از روز نوشین روان

نوشین روان از شنیدن این سخنان بسیار آشفته می گردد و یک مرد دانا بهمراه یک دژخیم ( جلاد) را بنزد بزرگمهر می فرستد و می گوید اگر با مرد دانا همداستان شدی و پوزش خواستی که هیچ وگرنه دژخیم سرت را از تنت برخواهد داشت :

وگرنه که دژخیم با تیغ تیز

نماید تو را گردش رستخیز !

پیام شاه از سوی مرد دانا به بزرگمهر می رسد و او در پاسخ به تهدید شاه در کمال آزادمنشی می گوید :

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببندیم هر دو بناکام رخت

نه این پای دارد بگیتی نه آن

سرآیدهمی نیک و بد بی‌گمان

ز سختی گذر کردن آسان بود 

دل تاجداران هراسان بود !

انوشیروان با شنیدن این سخنان از کرده ی خویش پشیمان می شود و بزرگمهر را از زندان تاریک آزاد می کند ولی غرورش اجازه نمی دهد او را به جایگاه پیشین بازگرداند . اما بر اثر سختیهای روزهای حبس حکیم دانا فرسوده شده و بینایی چشمش را از دست می دهد:

برین نیز بگذشت چندی سپهر

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگ تر گشت و باریک شد

دو چشمش ز اندیشه تاریک شد

بزرگمهر بر اثر سختی ها و شکنجه های بسیاری که از سوی انوشیروان بر وی وارد آمد، سرانجام یک ماه پس از مردن انوشیروان، درگذشت.

پس از شه به یک ماه بوزرجمهر

بپوشید در پرده ی خاک چهر

فردوسی بزرگ در این داستان به زیبایی داستان تلخ رویارویی دارندگان قدرت و صاحبان اندیشه و خرد را که بارها در تاریخ این خاک تکرار شده ترسیم می کند.

 روان بزرگمهر دانا ، شاد باد...
بکوشش مهدی زیدآبادی نژاد ( گروه نویسندگان مهرمیهن )