ناسيوناليسم ايـران، عبارت است از مكتب اصالت منافع و مصالح ملي. يعني مكتبِ برتري منافع و مصالح ملي بر منافع و مصالح فردي. در مكتب ناسيوناليسم ايـران، فرد با حفظ همهي ويـژگيهاي خود، مـانند شخصيت، مـوقع و مـوضع اجتماعي، حقوق انساني و ...، منافع و مصالح ملي را برتر از منافع و مصالح شخصي خود ميشناسد و حتا آماده است تا در صورتي كه با فدا كردن خود، بتواند منافع و مصالح ملي را از گزند حوادث دور نگاه دارد، دست به اين كار بزند.
البته از ياد نبريم كه پيدايي ناسيوناليسم، وابستگي بيچون و چرا و گسست ناپذير با وجود ملت يا « ناسيون» (Nation) دارد. از اين روست كه در فلسفهي « غرب»، ناسيوناليسم را حاصل قرن هژدهم، يعني دوران شكلگيري ملتها و يا ناسيونها در اروپا ميدانند.
برپايهي اسناد و مدارك دوران كهن اين سرزمين، شكلگيري « ملت ايران»، مربوط به دورهي كيومرث يا كمابيش 6000 سال پيش از ميلاد است. اين امر، به روشني در فروردين يشت، به چشم ميخورد:
فروشي كيومرث اشون را ميستاييم، نخستين كسي كه به گفتار و آموزش اهورمزدا را گوش فرا داد و از او، خانواده سرزمينهاي ايراني و نژاد ايراني پديد آمد.
ملت به عنوان يك مقولهي تاريخي قائم بالذات، از پيوند دو عنصر خون و خاك تشكيل ميگردد. خاك و خون در علم ملت گرايي، به عنوان دو نماد به كار گرفته ميشوند. هر يك از آن دو بخش، الزامهايي را پديد ميآورند. مجموعهي اين الزامها يا « بايد»ها، راه آيندهي يك ملت را تجسم بخشيده و رسالت تاريخي آن ملت را مشخص ميكند.
مراد از واژهي « خاك »، سرزميني است كه « ملت » در آن زندگي ميكند. اين سرزمين، فرآيند انباشت كوششهاي نسلهاي گذشتهي يك ملت است. از سوي ديگر، « خون»، اشاره به موجوديت انساني ملت است.
بدينسان، ملت عبارت است از زنجيرهي ناگسستني نسلهاي گذشته، حال و آينده كه در بستر يك سرزمين، زندگي كرده و ميكند.
به دنبال شكلگيري ملت ايران، از پيوند دو عامل خون و خاك در كمابيش 6000 سال پم كه به روشني در فروردين يشت نيز از پيوند آن دو عامل ( سرزمينهاي ايراني و نژاد ايراني ) نام برده شده است.
نخستين آثار آگاهانهي ناسيوناليسم ايران، يعني برتري دادن مصالح و منافع ملي بر مصالح و منافع فردي، كمابيش در 4000 سال بعد، يعني در حدود سالهاي 2000 پيش از ميلاد، ثبت اسناد و مدارك ايران كهن گرديده است. البته ميتوان پذيرفت كه پيدايي ناسيوناليسم ملت ايران، مربوط به سالهاي بسيار زودتري بوده است اما اسناد آن موجود نيست و يا به روشني مواردي نيست كه در زير بدان اشاره ميگردند.
دوران جنگهاي نخست توران عليه ايـران كه دوران پيدايي ناسيوناليسم ملت ايـران است، اسناد كهن ميهن ما اشارههاي بسيار روشن به اين مساله دارند:
نخستين نمونه :
سهراب، به پهلواني سپاه توران، به ايـران لشگر ميكشد. او در پي ويران كردن ايـران است. در نخستين نبردي كه ميان تورانيان با مرزداران ايـران در ميگيرد، « هژير» كه مرزباني بخشي از مرزهاي ايـران را به عهده دارد، به اسارت تورانيان در ميآيد. سهراب كه در پي يافتن پدر است، از او نشان رستم را ميجويد. او به هژير وعدهي گنج، جاه و مقام ميدهد و در برابر او را تهديد ميكند كه اگر سخن ناراست گويد، سرش را از دست خواهد داد:
اگـر پهلـوان را، نمـايـي بـه من
سـرافراز باشـي، بـه هـر انجمن
تـو را بـينيازي دهـم، در جهان
گشـاده كنـم، گنـجهاي مهـان
ورايـدون كـه اين راز، داري زمن
گشـاده به مـن، بـر بپوشي سخن
سرت را نخـواهد، هميتن به جاي
ميانجي كن اكنون، مرآن هردو راي
اما هژير در راستاي حفظ منافع و مصالح ملي، فدا شدن را به صدمه ديدن
« ايـران شهر» ترجيح ميدهد. وي كه زور بازوي سهراب را ديده، براي اين كه رستم پهلوان سپاه ايـران را از گزند او درامان دارد، وي را به سهراب نشان نميدهد:
به دل گفت، مـركـار ديـده هجير
كـه گرمـن، نشـانِ گـوِ شير گير
بگويـم بـه اين تـور، با زورِ دست
بدين يال و، اين خسرواني نشست
از ايـران نيايد، كسـي جنگجوي
كه روي اندر آرد، ابـا وي بـه روي
چو زايران، نباشد كسـي كينهخواه
بگيـرد، سر تخت كـاووس شـاه
چنين گفت موبد كه مردن به نـام
بـه از زنده، دشمن بـر او شادكام
اگر مـن شوم، كشته بردست اوي
نگردد سيه روز و، خون آب جوي...
بمـاناد بـه ايـران، تن من مباد
چنين دارم، از موبـد پـاك يـاد
كـه گر باشد اندر چمن، بيخِ سـرو
سـزد، گـر گيا را نبويـد تـذرو
بدينسان، « ايـراني » ( در اين جا، كارديده هژير )، با الهام از ناسيوناليسم ايـران، از ميان دو راهي كه سهراب ( يا شرايط زمان و مكان ) در پيش رويش قرار ميدهد، نه تنها از « گنجمهان » چشم ميپوشد بلكه آماده است تا « سـر» را هم در اين راه بدهد.
هژير، با روشني به اصل برتري منافع و مصالح ملي بر منافع و مصالح فردي، تاكيد ميكند و ميگويد: اگر من در راه ايـران كشته شوم، نه آسمان به زمين ميآيد و نه آب جويهاي، خون ميشوند. بايد « بيخ سرو » را پرستاري و پـاسداري كرد، حتا اگر در اين راه، ريشهي علف، بر جاي نماند.
نمونه ديگر :
سخن بر سر تثبيت مرزهاي ايـران شهر است كه حد آن به تير آرش بستگي دارد. آرش، ميداند كه پس از انداختن اين تير كه همهي توان خود را در آن نهاده است، خواهد مرد. اما براي حفظ مرزهاي ايـران، خود را فدا ميكند. تا مبادا ذرهاي از سرزمين ايـرانيان، نصيب تورانيان گردد. بيروني در آثار الباقيه عنالقرون الخاليه، مينويسد:
... آرش برهنه شد و بدن خويش به حاضران نمود و گفت: اي پـادشاه و اي مـردم ! به تنم بنگريد مرا زخم و بيماري نيست. اما يقين دارم كه پس از انداختن تير، پارهپاره شوم و فداي شما ]مي[گردم.
پس از آن، دست به چلهي كمان برد، به نيروي خدا داد، تير از شست رها كرد و خود جان داد.
نمونه ديگر:
كيكـاووس كه ميخواهد از پـادشاهي كنارهگيري كند، كيخسرو، فرزندِ فرزندش، يعني سياووش را برميگزيند. اما توس سپهدار، فريبرز فرزند كـاووس را شايستهي اين جايگاه ميداند. از اينرو، از پذيرش كيخسرو به عنوان پادشاه سرباز ميزند. گودرز از كيخسرو جانبداري ميكند و كار بالا ميگيرد. توس از نظر تباري، فرزندِ نوذر فرجامين پادشاه فريدونييان است. از سوي ديگر، او افتخار داشتن درفش كاويان را دارد و سوارانش، زرينه كفشاند. گودرز به توس پيام ميفرستد و او را به جنگ تهديد ميكند:
ببستند، گـردان ايـران كمــر
مگر توس نـوذر، كـه پيچيد سر
كـه او بـود باكوس و زرينه كفش
هم او داشتـي، كـاويـاني درفش
از آن كار، گودرز شـد تيـز مغـز
پيامـي بر او، بر فرستـاد نغـز...
اگـر سرپيچيي، زفـرمـان شـاه
مرا با توكين خيـزد و، رزمگاه...
چو بشنيد، پاسخ چنين داد تـوس
كه برما، نه خوبست كردن فسوس
بـه ايـران، پس از رستم پيل تـن
سـرافـرازِ لشگر، منم زانجمـن
نبيـر، منـوچهـر شـاه دليــر
كـه گيتي به تيغ آندر آرد به زير،
منـم، پور نوذر، جهـان شهـريار
زتخـم فريدون، منـم يـادگـار
نباشـم بر ايـن كـار هم داستـان
زخسرومزن، پيش من داستـان...
گودرز با شنيدن سخن توس مبني بر عدم پذيرش كيخسرو و جانبداري از فريبرز، براي تحميل نظر خود، راه « زور»، و جنگ را برميگزيند. توس نيز با آگاهي از آمادگي جنگي گودرز، فرمان مقابله به مثل را صادر ميكند.
بـرآشفت گودرز و، گفت از مهان
همـي تـوس، كم بايد اندر جهان
نماييـم او را، كه فرمـان و تخت
كـه را زيبد و، فرِ اورنگ و بخـت
نبير و پسر داشت، هفتاد و هشت
بزدكوس، از ايوان به ميدان گذشت
سـواران جنگـي، ده و دو هـزار
بـرفتند بر گستوان ور، ســوار
كس آمد، به تـوس سپهدار گفت
كـه گودرز، باكوس رفت از نهفت
وز آن پس بيامـد، سپهدار تـوس
ببستند بر كوههي پيـل، كـوس
ببستند گـردان، فـراوان ميـان
به پيش سپه، اختـر كـاويـان ...
اما توس با همهي تندخويي و گردن فرازي، براي اين كه بر پايهي آيين ناسيوناليسم اين سرزمين، به ايـران زيان نرسد، تن به مصالحه و آشتي و راهكار صلحآميز ميدهد. او منافع و مصالح شخصي، غرور و خودخواهي، شخصيت و خلاصه، همهچيز خود را در راه حفظ منافع و مصالح ملي، فدا ميكند. وي به حق ميداند كه جنگ ميان ايرانيان، به سود تورانيان خواهد بود و بدون ترديد جنگ داخلي ميان ايرانيان، باعث چيرگي تورانيان به ايـران خواهد شد.
غميشد دل توس و، انديشه كرد
كه امروز، گـر سازم اين جـا نبرد
بسـي كشته آيـد، زهر دو سپاه
از ايران نه بـرخيزد، اين كينهگاه
نباشـد جـز از كـام، افراسيـاب
سـرِبخت ِ توران، بر آيـد زخواب
بـه تـوران رسد، تخت شاهنشهي
سـرآيـد همه، روزگار بهـي ...
كه از ما، يكي گربدين دشت جنگ
نهـد بـركمان، چوب تير خدنگ
يكـي كينـه خيزد، كـه افراسياب
همه شب نبيند، جز اين را به خواب
بديشـان رسد، تخت شـاهنشهي
سرآيد بـه مـا، روزگــار مهـي
گردن نهادن به اصول ناسيوناليسم ايـران از سوي توس، باعث ميشود تا به جاي فريبرز، كيخسرو به پادشاهي ايـران برسد.
-------------
دکتر هوشنگ طالع