عشق در شاهنامه


بکام تو بادا سپهر بلند

ز چشم بدانت مبادا گزند

...

تویی در جهان مرمرا چشم راست

به جز تو دلم آرزویی نخواست

....

بدارم وفای تو تا زنده ام

روان را به مهر تو آکنده ام

...

ز من بد سخن نشنود گوش تو

نجویم جدایی ز آغوش تو

...

ز مهر تو دیریست تا خسته ام 

به بند هوای تو دل بسته ام

نگار تو اینک بهار منست

مر این پرنیان غمگسار منست

همین بود کام دل افروزیم

که روزی بود دیدنت روزیم

دهم جان گر از دل به من بنگری

کنم خاک تن تا تو پی بسپری

نه هر آهویی را بود مشک آب

نه از هر صدف در بخیزد خوشاب

چنان دارم این راز تو روز و شب

که با جان بود , کو برآید زلب

به گیتی ندارم پناه تو کس

همه دشمنندت , منم دوست بس !

....

تو دانی که من دوستدار توام؟

به هر نیک و بد ویژه یار توام