شعبي نقل ميکند که مردي روزي گنجشکي گرفت. آن گنجشک گفت: از من چه گير تو آيد؟ نه گوشتي دندان گير دارم و نه پر و بالي چشمگير اگر آزادم کني، سه پند سودمند به تو خواهم آموخت؛ اولي را وقتي که مشتت را باز کني، دومي را وقتي که پرم بدهي و به سر شاخه برسم و خيالم راحت شود که آزاد شده ام و سومي را وقتي که از آنجا هم بپرم و به سر کوه برسم. مرد مشتش را باز کرد و گفت: راز نخست را بگو. گنجشک گفت: هرچه از دست دادي، حسرت آن را نخور. مرد رهايش کرد تا به قولش عمل کرده باشد. گنجشک پريد و سر شاخه نشست و گفت: دوم آنکه اگر حرف بي پايه شنيدي، باور نکن. اين را گفت و پر کشيد و رفت سر کوه و از آنجا فرياد زد: بدبخت! از دستت جستم ولي ندانستي که چه چيزي را از دست مي دهی. توي شکمم، دو گوهر هست هريک به وزن بيست مثقال، اگر مرا ميکشتي، آن دو گوهر مال تو بود. مرد انگشت حيرت به دندان گرفت و آهي از سر حسرت از سينه برآورد و با دهاني بازمانده گفت: مرا که خوب فريب دادي؛ دست کم آن پند سوم را بگو که حالم گرفته شد. گنجشک گفت: تو دو پند قبلي را شنيدي و گوش نکردي با پند سوم ميخواهي چه کني؟ مگر به تو نگفتم که بر آنچه از دست داده اي، حسرت نخور و هرچه شنيدي باور نکن؟ چرا حسرت خوردي و باور کردي؟ آخر اي بي عقل! کل هيکل من دو مثقال ميشود که چهل مثقال گوهر در شکمم جا بگيرد؟ اين را گفت و پرواز کرد و رفت و مرد را با خجالت و پشيماني برجاي گذاشت.
کتاب حدیث آرزومندان - زهير توکلي