دوست بهلول برای بردن گندم به آسیاب الاغ بهلول را لازم داشت برای همین به در خانه بهلول رفت و خواست الاغش را قرض بگیرد، بهلول گفت الاغم در خانه نیست، اتفاقا همان موقع الاغ با صدای بلند شروع به عرعر کرد.آن مرد به بهلول گفت: الاغت در خانه است و تو میگویی نیست؟!بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی، تو پنجاه سال با من دوستی، حرف مرا باور نمیکنی ولی حرف الاغ را باور میکنی؟!
دیدگاهها