يك روز بهاري بود. انوشيروان با بزرگمهر در باغ قصر قدم ميزد. آنها درباره اوضاع مملكت حرف ميزدند. هوا خنك بود. پرندهها آواز ميخواندند. بوي گلها همه جا را پُر كرده بود.
شاه مثل هميشه مرواريد گرانبها و سفيدش را در دست داشت و با آن بازي ميكرد.
گاهي هم مثل بچّهها آن را جلو نور خورشيد ميگرفت و ذوق ميكرد. شاه اين مرواريد را خيلي دوست داشت و هيچوقت آن را از خودش دور نميكرد. اين مرواريد گرانبها را پادشاه هندوستان به او هديه داده بود.
آن دو قدمزنان رفتند تا به كنار استخر رسيدند. توي آب، چند تا قوي سفيد شنا ميكردند. شاه و بزرگمهر به قوها نگاه كردند و بياختيار خنديدند.
ناگهان يكي از قوها بالهايش را باز كرد و به هوا پريد. آب به سر و روي شاه و وزير ريخت.
شاه هول شد و مرواريدي كه در دستش بود، توي آب افتاد.
بزرگمهر براي يك لحظه ديد كه قويي مرواريد را بلعيد و بعد به ميان دوستان خود برگشت.
شاه با ناراحتي اين سو و آن سو را نگاه كرد و گفت: «ديدي چهطور شد؟! مرواريدم توي آب افتاد. بايد هر طوري شده، آن را پيدا كني.»
اين را گفت و با ناراحتي از آنجا دور شد. بزرگمهر به فكر فرو رفت و با خودش گفت: اگر بگويم مرواريد را يكي از قوها بلعيده، همه آنها را ميكُشند.
تازه، معلوم هم نيست كه بتوانند آن را پيدا كنند.
آن وقت كنار استخر رفت و به قوها نگاه كرد. ساعتها همان جا ايستاد و تكتك قوها را نگاه كرد. انگار خشكش زده بود. همه قوها مثل هم بودند. شنا ميكردند.
دنبال هم ميدويدند و غاغا ميكردند. فقط يكي از آنها مثل بقيّه نبود. گوشهاي بيحال نشسته بود. نه بازي ميكرد، نه شنا. انگار مريض بود. بزرگمهر زير لب گفت: فهميدم!
و با صداي بلند چند نفر از فرّاشان را صدا كرد. فرّاشان توي آب رفتند و قوي مريض را بيرون آوردند. مرواريد توي شكم قو بود. انوشيروان تعجّب كرد. از وزيرش پرسيد: «از كجا فهميدي كه مرواريد تو شكم اين قو است؟!»
بزرگمهر جواب داد: «قبله عالم به سلامت باد! فقط خوب نگاه كردم.»
انوشيروان سري تكان داد و مرواريد پاکيزه شده با گلاب را در دستش چرخاند. بزرگمهر فهميد كه مثل هميشه شاه از حرفهاي او چيزي نفهميده است.
مرزبان نامه - بازنويسي محمّدرضا شمس - روزنامه ی اطلاعات