مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

چهره‏اى معصوم و روشن در شاهنامه

غلامحسين يوسفى‏

در فراز و نشيب زندگى هر گاه شنيده‏ام، بى‏گناهى به اتهامى دچار بوده است يا در كتاب‏ها خوانده‏ام كسى براى آن كه در راه تقوى و فضيلت استوار بماند، جان خويش را نثار كرده است. اكثر به ياد داستان سياوش افتاده‏ام.

در شاهنامه‏ى فردوسى چهره‏ى سياوش به روشنى و پاكى ممتاز ست. شايد بتوان گفت هيچ يك از قهرمانان شاهنامه به اندازه‏ى او همدلى و همدردى مارا برنمى انگيزد. فرمانروايان درشاهنامه بسيارند، ولى از برخى از آنان مانند جمشيد، كاووس و گشتاسب گاه رفتارهايى بظهور ميرسد، كه دل ار از ايشان مى رماند. پهلوانان نيز گاهى چنين هستند، سهراب با همه‏ى ناكامى خالى از لغزشهاى غرور آميز نيست. اسفنديار در برخورد بارستم گاه تندرويهايى نادلپذير دارد. حتى درداستان سهراب، چاره گريهاى قهرمان بزرگ فردوسى رستم تاحدى ازاو مى كاهد و سرانجام به قول استاد طوس دل نازك از رستم مى آيد. به خشم اما درسرتاسر سرگذشت سياوش تا روزى كه نامردانه اورامى كشند، هاله‏اى از شرم وآهستگى عفاف و مردانگى سيماى اورا در برگرفته است و نظرهار ابه سوى خود ميكشد.

اكثر قهرمانان بزرگ شاهنامه، ثمره‏ى عشقى پر شكوه هستند. بعبارت ديگر پيوند پدر ومادر آنان نيز خود سرگذشتى دارد.

ازآن جمله است، داستان زال ورودابه كه مقدمه‏ى زادن رستم است و عشق تهمينه دختر پادشاه سمنگان به رستم كه سهراب و زندگى غم انگيز او را پديد مى آورد. كاووس ومادرسياوش نيز بنوعى خاص بهم مى رسند. امامادر اين شاهزاده‏ى نامورهم ازدوران دوشيزگى گرفتار شوربختى است. مختصرآن كه روزى گيو و گودرز وطوس درنخجيرگاه، دختر زيبايى را تنها و سرگردان مى يابند:

به ديدار او در زمانه نبود    

زخوبى براو بربهانه نبود

به بالا چو سرو و به ديدار ماه     

نشايست كردن بدو درنگاه‏

داستان دختر رقت انگيز ست، اگر چه نژاد ش از سوى پدر به فريدون مى كشد و از خويشاوندان گرسيوزست. از بدرفتارى پدرى شرابخواره كه قصد جان او داشته سربه بيابان نهاده است. دراه، اسبش ازكار مانده و خود، گرفتار راهزنان شده پس از ان كه هر چه داشته است ازاو گرفته اند دربيشه‏اى حيران گشته است. زيبايى دختردل گيو وطوس را تسخير ميكند، اما بدبختى ديگرى آغازمى شود كه دو پهلوان بر سر تصاحب دختر به هم پرخاش مى كنند و ناچار همداستان مى شوند كه اين ماه را سر ببايد بريد. عاقبت داورى به نزد كاووس شاه مى برند، كاووس خود به دختر دل ميبازد، ومى گويد:

شكارى چنين در خور مهترست، پهلوانان را چيز مى بخشد و دختر به همسرى پادشاه در مى آيد. گويى سرنوشت مادر اين شاهزاده‏ى بدفرجام را نيز چنين رقم زده اند كه روزگارى كوتاه درمشكوى شاه بسر برد و پسرى به‏دنيا آوردو از هستى زود چشم فرو بندد.

ديرى نميگذرد كه از بانوى شاه كودگى چون پرى به دنيا مى آيد و جهان ازان خرد وروى و موى ا و پرگفتگو مى شود. پادشاه اورا سياوش نام مى نهد. اما اختر گران از همان روز نخست ستاره‏ى بخت وى را خفته مى بينند، پس از چندى رستم، به‏درگاه شهريار مى‏آيد و باسرفرازى از پادشاه درخواست مى كند كه تربيت سياوش را برعهده‏ى او نهد:

چو دارندگان تورا مايه نيست   

مراورا به گيتى چومن دايه نيست‏

پس سياوش دست پرورده‏ى رستم است و دليرى وخوى و منش پهلوانان را از او آموخته است و درحقيقت شخصيت محبوب رستم را بنحوى در وى جلوه گر مى بينيم. بى سبب نيست كه سرانجام تهمتن به كين خواهى او توران را ويران مى كند.

هنرها بياموختش سر بسر     

بى رنج برداشت كامد به بر

سياوش چنان شد كه اندر جهان  

بمانند او كس نبود ازمهان‏

يكى ازجنبه هاى درخشنده‏ى شخصيت سياوش شايستگى او در كارهاى گوناگون است. بعد كه چوگان بازى و تير اندازى شاهزاده‏ى جوان را درحضور افراسياب مى بينيم و يا در شكارگاه افراسياب گوررا به شمشير به دو نيم مى كند و نيز كشتى وى با گروى زره ودمور تورانى نشان مى دهد كه كوشش رستم، درتربيت او به ثمر رسيده است. رغبت سياوش به آبادانى و بناكردن گنگ دژو سياوش گرد، نمودارى ديگر ازخوى پادشاهانه‏ى اوست. بدين سبب است كه وقتى از زابلستان به درگاه پادشاه روى مى نهد و به خدمت پدرميرسد، شايستگى و خردمندى او كاووس و بزرگان ايران رابه اعجاب مى‏افگند:

چنان ازشگفتى بر او بربماند    

بسى آفرينها بر او بر بخواند

بر آن برز و بالا و آن فر اوى        

بسى بودنى ديد و بس گفتگوى‏

بدان اندكى سال و چندين خرد    

كه گفتى روانش خرد پرورد

بسى آفرين از جهان آفرين      

بخواند وبمانيد رخ برزمين‏

همى گفت نيكوييهاى گيتى زتست   

نيايش زفرزند گيرم نخست‏

بزرگان ايران همه با نثار     

برفتند شادان برشهريار

زفر سياوش فرو ماندند       

بر او بربسى آفرين خواندند

كاووس، سياوش را هفت سال به هركار مى آزمايد و پسر ازآزمونها روسپيد بيرون مى آيد، انتظار مى رود، شاهزاده‏ى جوان و برومند از اين پس از نيكبختى و بهرورزى بهره بر گيرد كه مردى هنر دارد و سايه‏ى پدرى تاجور برسر اما نخستين اندوه بزرگ او مرگ مادرمهربان است كه جوان را سخت گران مى آيد. اگر درمرگ مادر، دلدارى و اندرز گودرز پس از چندى دل فرزند را اندكى آرامش مى بخشد اينك سياوش آزمايشى شگفت ودشوار درپيش دارد. واقعه‏اى كه همه‏ى هستى وى بدان باز بسته است و آن عشق سودابه است بدو.

سودابه دختر شاه هاماوران و همسر كاووس است و بعبارت ديگرنامادرى سياوش، وى زنى است، جوان و زيبا، اهل عشق ورزى و كامجويى بحدى كه هيچ چيز نمى تواند دربرابر خواهش دل سد و مانع او شود، ازدواج وى با كاووس نيزخالى ازحوادث نبوده است. پس از جنگ كاووس با شاه هاماوران دخترى زيبا و خواستنى است:

كه از سرو بالاش زيباترست   

زمشك سيه بر سرش افسرست‏

به بالا بلند و به گيسو كمند    

زبانش چو خنجر لبانش چوقند

بهشتى است آراسته پرنگار     

چو خورشيد تابان به خرم بهار

كاووس خواستاراوشد و دختر اورا از پدرش به زنى خواست جفت جويى سودابه از همان داستان نيز پيداست، چه وقتى شاه هاماوران در اين كار دودل بود و جدايى ازدختر دلبند را دشوار مى ديد و رأى سودابه را پرسيد:

بدو گفت سودابه گر چاره نيست     

ازاو بهتر امروز غمخواره نيست‏

كسى كو بود شهريارجهان       

بروبوم خواهد همى ازمهان‏

به پيوند با او چرايى دژم       

كسى نسپرد شادمانى به غم‏

بدانست سالار هاماوران     

كه سودابه راآن نيامد گران‏

سرانجام سودابه به همسرى كاووس درآمد. وقتى‏دختر را به سراپرده‏ى كيكاووس آوردند. داماد زيباپسند دلباخته شيفته تر شد.

زهودج برآمد يكى ماه نو   

چو آراسته شاه بر گاه نو

زمشك سيه كرده برگل نگار         

فروهشته برغاليه گوشوار

دوياقوت رخشان دو نرگس دژم     

ستون دو ابرو چوسيمين قلم‏

نگه كرد كاووس و خيره بماند    

به سودابه برنام يزدان بخواند

آثار اين دلدادگى، كاووس به سودابه تا پايان زندگانى سو دابه محسوس است، و هر جا شوهر مى خواهد، براو سخت بگيرد. دل از دست شده اش مانع اوست.

درسرتاسرسرگذشت سودابه فقط يك جا چهره‏ى او بصورت همسرى با وفا مى‏درخشد و آن همان ابتداى كارست كه شايد شوى دوستى وى ناشى ازپوشيدگى دوران دوشيزگى باشد، كه هنوز آثارش دراو باقى است. شرح آن مهرورزى و وفادارى ازاين قرار است كه يك هفته پس از زنا شويى كاووس سودابه شاه هاماوران داماد خود را به ميهمانى فراخواند و دردل قصد داشت، وى را گرفتار سازد سودابه كه چنين گمانى به پدر خود مى برد، كاووس را از رفتن بازداشت، ولى كاووس كه شاه هاماوران و لشكرش را به مردى به چيزى نمى شمرد، نشيند و رفت و ناجوانمردانه به دامش افگندند، شاه هاماوران پادشاه ايران گيو گودرز طوس وديگر دليران رااسير كرد و به دژى كوهستانى فرستاد. سپس گروهى را با عمارى آراسته به دنبال سودابه گسيل كرد كه به نزد پدر برگردد، پاسخ سودابه به ايشان يا دكردنى است:

چو سودابه پوشيدگان رابديد       

به تن جامه‏ى خسروى بردريد

به مشكين كمند اندرافگند چنگ      

به فندق گلان را به خون داد رنگ‏

بديشان چنين گفت كاين بندو درد    

ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نكرديد بند      

كه جامه زره بود و تختش سمند

جدايى نخواهم زكاووس گفت     

اگرچه ورا خاك باشد نهفت‏

چو كاووس رابندبايد كشيد    

مرابى گنه سرببايد بريد

شاه هاماوران كه از پاسخ آگاه شد، بر خلاف ميل دل خويش او را نيز به نزد كاووس به زندان فرستاد، سودابه‏ى ستمديده دردژپرستنده و غمگسارپادشاه ايران بود، تا سرانجام رستم به جنگ آمد وسپاه هاماوران را بشكست و كاووس و سودابه ازبند رهايى يافتند.

اين تنها موردى است، كه مقام سودابه بصورت زنى وفاداربه همسرخود والاست. بعدها آنچه ازاو سرمى زند، بيش ازان كه شايسته‏ى بانويى بلند مرتبه باشد، درخورزنى است كه اختيار خود رابه تن و دل خواهشگر خويش سپرده است، دور نيست كه‏اى وفادارى و پايدارى سودابه، هرگز تازخاطر كاووس نرفته باشد. بخصوص كه زيبايى و دلربايى او در دل شوهرجمال دوست، ميل و هوس برمى انگيخت و سودابه ى تندرست و شاداب و جوان‏بارور مى شد. واز پادشاه كودكانى خرد داشت. شاهزاده ى هماوران ديگردرخانه‏ى كاووس ريشه كرده بود وانديشه‏ى اين‏فرزندان نيز كاووس رابه مراعات جانب سودابه وامى داشت.

اينك برخورد سودابه با سياوش ديدنى است، روزى كه پسر و پدرباهم نشسته اند، سودابه ناگهان ازدروارد مى شود، زن كامجوى درنخستين ديدار كه شاهزاده‏ى برنا وبرومند را مى بيند، بدان جوان زيبا و پرطراوت دل مى بازد:

چو سودابه روى سياوش بديد      

پرانديشه گشت و دلش بردميد

چنان شد كه گفتى طراز نخ است     

و ياپيش آتش نهاده يخ است‏

از اين پس مشكل مهم زندگى سياوش آغاز مى شود، اما شاهزاده‏ى جوان، هنوز با دشوارى كار آشنا نشده است، سودابه نخست كسى را پنهانى مى فرستد و سياوش رابه شبستان شاه فرا مى خواند، پاسخ سياوش بدين گونه‏مردانه است:

بدو گفت مرد شبستان نيم مجويم       

كه بابند ودستان نيم‏

سودابه از پاى نمى نشيند، روزديگراز كاووس درخواست مى كند كه سياوش را به شبستان فرستد و مى گويد همه روى پوشيدگان، آرزوى ديدن اورا داريم و منتظريم كه نمازش بريم و نثار آوريم اصرارمهر آميز سودابه كه نامادرى است و ازاو چنين انتظارنمى رود، كارگر مى افتد. سودابه كارخودرا با هنر مندى از عهده برآمده است، كاووس او را نسبت به سياوش مهربان تر ازمادر مى بيند.

بدو گفت شاه اين سخن در خورست       

براو مرتورا مهرصد مادرست‏

سخنان سودابه در دل پادشاه چنان اثر مى كند كه وقتى سياوش را مى خواهد و مى فرمايد به مشكوى او به ديدن خواهران و پيوستگان برود. آن جاهم سودابه را مهربان مادر ميخواند، سياوش، درانديشه فرو مى رود، اندك اندك با دشواريهاى محيط زندگى خود آشنا مى گردد، تأ مل و انديشه هاى وى ونيز پاسخش به شاه نمودار خردمندى و دوربينى اوست. كم كم گرد بد گمانى بردلش مى نشيند، اما مى كوشد تا آن را از ضمير خود بشويد، از سر انديشه و بيدار دلى چنين مى پندارد كه شايد پدر قصد دارد اورا بيازمايد از سودابه نيز به شك است و از برخورد با او دربيم سرانجام به پدر پاسخى مى دهد كه حاكى از منش پهلوانى و مردانگى اوست:

مرا راه بنما سوى بخردان    

بزرگان و كارآزموده ردا ن‏

دگرنيزه و گرز وتيروكمان      

بپيجيدن اندرصف بدگمان‏

دگر تخت شاهى وآيين بار    

دگر بزم رود و مى و ميگسار

چه آموزم اندرشبستان شاه  

به دانش زنان كى نمايند راه‏

گرايدون كه فرمان شاه اين بود   

ازان پس مرا رفتن آيين بود

كاووس ازجواب پسراظهارخشنودى مى كند، ولى از رأى خود بر نمى گردد و پيداست اثرسخن سودابه دردل او تا چه حد است، بخصوص كه به چيزى بدگمان نيست و مانعى دراين كار نمى بيند. اما حاصل سخن سياوش، نيز اين است كه به فرمان پدر به شبستان مى رود نه به خواست خود.

ديگر روز بامداد به دستور كاووس، سياوش همراه مردى خردمند و روحانى به نام هيربد به شبستان روى مى نهد، شاهزاده، نخست آسوده خاطرست. ولى همين كه هيربد پرده بر مى گيرد و به شبستان وارد مى شوند، هراسى پنهان به جان سياوش چنگ درمى افگند. سودابه براى جلب دل شاهزاده‏ى جوان از هيچ چيز فرو گذار نكرده است. پرده گيان همه به پيشواز سياوش مى آيند، سراى را مشكباركرده اند و درم و دينار و گوه، ر پيش پاى او نثار مى كنند. ديباى چينى گسترده اند و مى و رود و رامشگر حاضرست و چنان بزمى برپاست كه عاشقى با دستگاهى پرشكوه درانتظار معشوق فراهم مى تواند كرد و اين همه نمودار استادى سودابه است، دركاردلربايى وى، چون ستاره‏ى فروزان اين بزم خويشتن را آراسته و براى ديدار شاهزاده بى قرار ست.

سياوش چو اندر شبستان رسيد     

يكى تخت زرين رخشنده ديد

بر اوبرز پيروزه كرده نگار       

به ديبا بياراسته شاهوار

برآن تخت سودابه‏ى ماهروى       

بسان بهشتى پر از رنگ و بوى‏

نشسته چو تابان سهيل يمن      

سرجعد زلفش شكن بر شكن‏

يك تاج برسرنهاده بلند           

فرو هشته تا پاى مشكين كمند

سودابه شاهزاده راكه مى بيند، بشتاب ازتخت فرود مى آيد و به استقبال او مى رود، زمانى دراز وى را دربر مى گيرد. اما بوسه هاى اشتياق آميز او برروى‏سياوش مادرانه نيست، بعبارت ديگر اين بوسه ها ازخون و گوشت سودابه مايه مى گيرد، نه از جان او اين نكته را سياوش نيز زود درمى يابد:

همى چشم و رويش ببوسيد دير      

نيامد زديدار آن شاه سير

سياوش بدانست كان مهر چيست       

چنان دوستى نز ره ايزدى است‏

به نزديك خواهر خراميد زود    

كه آن جايگه كار ناساز بود

سياوش كه ازانجا باز مى گردد، همه‏ى شبستان پرگفتگو مى شود و هركس بنوعى اززيبايى و برومندى او سخن مى گويد كه« تو گفتى به مردم نماند همى» سودابه كه اين ستايشها رادرحق معشوق مى شنودناگزير شيفته تر مى گردد.

سياوش درپيش پدر فر و شكوه شبستان راخردمندانه مى ستايد، و كاووس رااز ين راه خوشحال ميكند، پادشاه نكته بين از سودابه نيز مى پرسد، سياوش رادر فرهنگ و رأى و بالا و ديدار و گفتار چگونه يافتى. آيا در خور اين همه آوازه هست بديهى است سودابه نيزسياوش را آفرين مى گويد و براى ديدارى ديگرفرصت مى جويد، و به شاه پيشنهاد مى كند كه ميل دارى يكى ازدختران خويش را به شاهزاده به زنى بدهد. لحن فريبكار سودابه اين بارنيز شبيه مادرى است دلسوز، كه به آينده‏ى پسر دلبند خويش مى انديشد، بدين سبب كاووس نظر اورا مى پذيرد و سياوش را مى خواند و به او سفارش مى كند كه بايد زنى براى خود برگزيند. سياوش آزرمگين ازبيم آن كه مبادا كار به دست سودابه بيفتد مى گويد كه، هر كس را پادشاه برگزيند مى پذيرد ونگرانى خودرا از دخالت سودابه پنهان نمى كند. كاووس كه از آنچه درپشت پرده است، آگاه نيست مى كوشد خاطر سياوش رامطمئن كند كه دل سودابه بااو به مهرست و نيز مى گويد، همسرت راتو خود بايد برگزينى سياوش ازنزد شاه برمى گردداما:

نهانى زسودابه‏ى چاره گر       

همى بود پيچان و خسته جگر

بدانست كان نيز گفتار اوست    

همى زوبدريد برتنش پوست‏

سودابه بار ديگر شبستان و روى و موى خويش را مى آرايد و هير بد را پى سياوش مى فرستد، شاهزاده‏ى جوان چاره مى جويد كه نرود. ولى ازروى اضطرار پيچان و لرزان پاى درراه مى نهد، درشبستان سودابه دختران خوبروى را يكايك بدو نشان مى دهد، سياوش چيزى نمى گويد و كسى را انتخاب نمى كند. دختران كه مى روند، سودابه زيبايى سياوش رااز صميم دل مى ستايد و ميگويد:

هرآن كس كه ازدور بيند تورا     

شود بيهش و برگزيند تورا

سپس ازاو مى‏پرسد كرا پسنديدى سياوش پاسخى نمى دهد و ناگزير ساكت مى ماند. زيرا از مكر و حيله‏ى پادشاه هاماوران و كارهايى كه از اين پيش با كاووس كرده بود، آگاه است و از پيوند با خانواده‏ى او روى گردان سودابه كه شاهزاده را خاموش مى بيند، خود به سخن در مى آيد به سياوش ميگويد، اگر بامن به سوگند پيمان كنى كه ازگفتارم سر نپيچى، دخترم را به تو مى دهم وپس از مرگ كاووس، پادشاهى تورا خواهد بود. اما اين ها بهانه است و غرض اصلى آن كه سودابه برخوردارى ازتن وجان خويش را بى آزرم به سياوش وعده مى دهد:

من اينك به پيش تو استاده‏ام      

تن و جان شيرين تورا داده‏ام‏

زمن هرچه خواهى همه كام تو       

برآرم نپيچم سراز دام تو

سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد      

همانا كه از شرم ناورد يا

رخان سياوش چو خون شد زشرم      

بياراست مژگان به خوناب گرم‏

چنين گفت با دل كه ازكار ديو     

مرا دور دارد گيهان خديو

اين جا يكى از لغزشگاههايى است كه سياوش بمدد ايمان استوار خود از ان بسلامت مى گذرد تعاملها و احوال درونى وى دريافتنى است. باخود ميگويد محال است با پدر خيانت كنم و چنين راه اهريمنى بر گزينم اما خرد، اورا هشدار مى دهد كه اگر با اين زن شوخ چشم بدرشتى سخن گويم، پدر را برمن بدگما ن خواهد كرد، همان بهتر كه با او از در نرمى درآيم، به سودابه پاسخ مى دهد: دخترت مرا بس است و تا او به حد رشد رسد، دل من به كسى ديگر نخواهدگراييد، اينك اين سخن رابا پادشاه بگوى و رأى او رابپرس.

و ديگر كه پرسيدى از چهر من       

بياميخت باجان تو مهر من‏

مرا آفريننده ازفر خويش         

چنين‏آفريداى نگارين زپيش‏

تو اين رازمگشاى و باكس مگوى      

مرا جز نهفتن همان نيست روى‏

سر بانوانى و هم مهترى       

من ايدون گمانم كه تو مادرى‏

سياوش از شبستان بيرون مى آيد و سودابه به كاووس مژده مى دهد، كه شاهزاده خواستار دختر اوست و كسى ديگر را نپسنديده است. پدر ناآگاه شادمان مى شود اما سودابه درانديشه است و با خودميگويد: از بدو نيك هر چاره‏اى خواهم كرد، تادل سياوش را ببند آورم. اگرچه جان بر سر اين كار بنهم امتناع شاهزاده شيفتگى او را افزونتر كرده است. ازاين رو بارديگر سياوش را به نزدخود ميخواند مى كوشد با وعده‏ى گنج و دختراورا به راه آورد و با بى قرارى و شوريدگى، كسى كه تنش از تب‏عشق درگداز ست، آغوش كامجوى خود را به روى او مى گشايد:

بهانه چه دارى كه از مهر من     

بپيچى زبابا و از چهر من‏

كه تا من تورا ديده‏ام مرده‏ام    

خروشان و جوشا ن‏و و آزرده‏ام‏

يكى شاد كن درنهانى‏مرا      

ببخشاى روز جوانى مرا

كمال پاكدامنى سياوش وخوى مردانگى وى، درپاسخش به سودابه متجلى است كه با همه‏ى تهديدهاى اومى گويد:« آن روز مباد كه من به پيروى ازدل، دين به باد دهم و از مردى و دانش بگلسم و با پدربى وفايى كنم. آنگاه به خشم برخاست و برفت اما سودابه از كار نماند، وى از پيش انديشيده بود كه اگرسياوش خوددارى كرد چه كند. دست زد و جامه‏ى خويش را دريد و روى خود را خراشيد و سخت فغان برداشت. چندان كه هياهو به گوش كاووس رسيد و به شبستان روى نهاد، سودابه را روى خراشيده و سراى را پرگفتگو و در تب و تاب ديد.

خروشيد سودابه در پيش اوى       

همى ريخت آب و همى كند موى‏

چنين گفت كامد سياوش به تخت     

بر آراست چنگ و برآويخت سخت‏

كه از تست جان و تنم پرزمهر        

چه پرهيزى ازمن تواى خوبچهر

بينداخت افسرز مشكين سرم       

چنين چاك شد جامه اندر برم‏

اينك گرفتارى و حيرت كاووس آغاز شده بود:« يك طرف همسر گرامى وزيباى او سوى ديگر فرزند دلبندش و از هردو جانب آبروى خود وى درخطر بود. اگر سودابه راست مى گفت، سياوش كشتنى مى نمود. اما كشتن سياوش و بد آوازه شدن نيز آسان نبود. بعلاوه كاووس نمى خواست دراين پيش آمد بزر گ بى تأمل كارى كند.

از اين پس روح پاك و معصوم و جوانمردى سياوش بيشتر مى‏درخشيد اما در مقابل نيرنگهاى سودابه نيز پديدار مى شود، سودابه را درادبيات غربى بافدر، زن تزه، كه به ناپسرى خود هيپوليت، عشق مى ورزيد. مقايسه كرده اند، اما فدر پس ازناكامى درعشق هيپوليت، كينه توزى نمى كند و به روايتى از اساطير براى از ياد بردن اين اندوه بزرگ، به سوراخ كردن برگهاى مورد، باسنجاق زلف خويش مى پردازد. حتى اتهام خيانت هيپوليت را نيز او به زبان نمى آورد، و دايه اش با تزه در ميان مى نهد و حال آن كه سودابه زنى است مكار، و گرفتار هوس از ين رو اكنون كه كام نيافته، عشق او به كينه بدل شده است و از هيچ كارى بر ضد سياوش روى گردان نيست.

كاووس در خلوت‏سياوش و سودابه را نزد خود فرا مى خواند، از كردار خويش و فرستادن سياوش به شبستان پشيمان است و خود راملامت مى كند و لى كارى است گذشته. از سياوش، حقيقت را جويا مى شود، شاهزاده‏ى پاكدامن و بزرگوار- كه تاكنون به پاس آبروى پدر و نامادرى راز دارى مى كرد- ناگزيربا صراحت و صداقت تمام ماجرا را باز مى گويد. آيا سياوش مى توانست باز هم خاموشى پيشه كند بى گمان نه. زيرا اكنون پاى شرف و آبروى او در ميان است، بعلاوه تاكى زنى بد نهاد را مى توان به بدانديشى آزاد گذاشت. سودابه همان بهتان و سخنان غيرت انگيز را تكرار مى كند و برآن مى افزايد كه از پشت كاووس فرزندى درشكم دارد كه نزديك بود از ميان برود.

كاووس چه مى تواند كرد، بروبازو و سراپاى سودابه را مى بويد رايحه‏ى مشك و گلاب مى تراود اما از اين بوى اثرى درتمام وجود سياوش نيست، پس چگونه ممكن است، شاهزاده بدو دست سوده باشد. از سرخشم، سودابه را از خود مى راند مى خواهد اورا به شمشير بكشد. اما از كين خواهى پادشاه هاماوران انديشه مى كند يادغمگساريهاى سودابه هنگام گرفتارى و فرزندان خرد وى و نيز دلش كه هنوز پر از مهر او بودسبب مى شود كه از خون زن درگذرد. ناچار سياوش را به پنهان داشتن اين راز رسوايى انگيز سفارش مى كند.

اماسودابه از پاى ننشست، به يارى زنى حيله گركه آبستن بود، چاره‏اى انديشيد به دستور سودابه، آن زن نيم شبى دارويى خورد و دو بچه افگند. سودابه بچه هاى نارسيده را درطشت زرين نهاد و نيمشب فريا دبرآورد كه كودكان او سقط شده اند، بانگ وى كاووس را از خواب جهاند و چون شبگير به نزد سو دابه آمد، وى اشك از مژگان گشود كه اين از بدكرداريهاى پسر تست و توانست باز پدر را به سياوش بدگمان كند. به دستور پادشاه، اختر شناسان يك هفته درطالع كودك انديشيدند و سرانجام گفتند، طفلان از پشت كاووس نيستند، چون اين سخن را به سودابه گفتند، وى نيرنگى تازه انديشيد، كه منجمان از بيم سياوش حقيقت را نهفته اند. سرانجام به نيروى مددكار اشك متوسل شد وبه شوهر گفت: اگر اين داورى سرسرى گرفته شود، در آن گيتى از داور جهان، دادخواهد خواست. دل كاووس با سودابه نرم شد. اما شك و ترديد از جان او دست برنمى داشت. ازموبدان چاره جويى كرد گفتند تنها يك راه مانده است. اگر چه بسيار دشوار ست و آن گذشتن متهمان از آتش است كه بيگناه را زيان نخواهد رساند.

سودابه از رفتن در آتش امتناع مى كند، ولى بار ديگر سياوش قامت مردانه‏ى خودرا بر مى افرازد و دربرابر پرسش پدر دليرانه گام پيش مى نهد:

به پاسخ چنين گفت با شهريار          

كه دوزخ مرازين سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بود بسپرم        

ازاين ننگ خوارى است گرنگذرم‏

صحنه‏اى كه فردوسى ازدو كوه هيزم نفت آلود و شعله‏ى آتش آن تصوير كرده تماشايى است، سياوش بر اسبى سياه جامه‏اى سراسرسپيد پوشيده و براى بدرود به نزد پدر آمده است. كاووس در برابر پسر شرمگين است و شاهزاده به بى گناهى خود و رحمت يزدان متكى است وبدو نويد مى دهد كه از آتش خواهد گذشت. فردوسى همه‏ى فتنه ها رااز زن بد كنش مى بيند. دلها همه به مهر سياوش مى تپد. اما تنها سودابه‏ى بد نهادست كه هنوز مرگ سياوش را آرزو مى كند، سرانجام سياوش مردانه درآتش مى رود و پس از چندى با لبانى پرخنده و رويى گلگون بى آن كه لكه‏ى بردامنش باشد. تندرست از آتش بيرون مى آيد. شورى درشهرپديد مى گردد. كاووس پاكى پسر را مى ستايد و ميخواهد سودابه را از ميان بردارد. ولى زن بد كار، آخرين تير تركش حيله گرى را به كار مى‏برد كه سياوش به جادوى زال ازگزند آتش ايمن است. كاووس مى فرمايد: زن را به دار زنند ولى بزگوارى وجوانمردى سياوش بار ديگر تجلى مى كند و از پدر مى خواهد، سودابه‏را ببخشايد بخصوص كه مى داند، آتش اين خشم فرو خواهد نشست. سودابه را به شبستان باز مى گرداند و اندك اندك كاووس با او برسر مهر مى آيد. اما زن بد كنش دربرابر بزرگواريهاى سياوش باز ميكوشد. پدر را بر ضد پسر برانگيزد. در اين زمان خبر مى رسدكه افراسياب با سپاهى انبوه به ايران روى نهاده است. كاووس چندان دلتنگ مى شود كه مى خواهد خود به جنگ برود، سياوش كه ديگر از فريبهاى سودابه و افسون پذيرى، پدر به تنگ آمده است. خودداوطلب اين كارخطير مى شود كه به جنگ افراسياب برود تاهم از دسيسه هاى درگاه كاووس آسوده شود و هم نام جويد.

راست است كه از اين پس با جنبه‏اى ديگراز منش پهلوانى سياوش درجامه‏ى سپهسالارى دلير روبرو مى شويم. ولى از سوى ديگر نمى توان فراموش كرد، كه شاهزاده‏ى نجيب و درستكار ازگزند حيله گريهاى پست نامادرى و تلون مزاج پدر به ميدان مرگبار و خون رنگ جنگ پناه مى برد كاووس نيز بى هيچ درنگى با اين كار موافقت مى نمايد، و پسر را بارستم روانه‏ى نبرد مى كند دركار جنگ نيز شاهزاده‏ى پاك سرشت با سرنوشتى شوم، روبروست پس از پيروزى سياوش در بلخ و گزارش آن به پادشاه و پيروى از همه‏ى دستورهاى كاووس تركان سخت ترسيده اند. و افراسياب نيز به خواب ديده است كه خاندان او به دست ايرانيان تباه مى شود. از اين رو تورانيان به آشتى مى گرايند و شرايط ايرانيان را مى پذيرند. بدين ترتيب هم سپاه ايران پيروز مى شود و هم جنگ وخونريزى پايان مى پذيرد. اما كاووس پس ازآگاهى از اين اخبار با رستم كه خود نامه‏ى سياوش را برده است، درشتى ميكند كه شما فريب خوده ايد و از سر تن آسانى وبراى برخوردارى از خواسته ها و هداياصلح را پذيرفته ايد و به سخنان رستم وقعى نمى نهد.

پاسخ كاووس به سياوش سخنى است‏تلخ، پيامى به كردار تير خدنگ، حاصل سخن آن كه چون اين نامه به دست تو رسد، صد تن پيوستگان افراسياب را كه گروگانند، با بندگران به پيشگاه فرست و با ا فراسياب به جنگ پرداز و اگر از پيمان شكنى بيم دارى، سپاه را به طوس كه اينك مى آيد بسپار و خود بازگرد، مشكل بزرگ ديگرى براى سياوش آغاز مى شود، بخصوص كه رستم نيز از كاووس آزرده و به سيستان رفته است. همه‏ى راهها بن بست است و سياوش بار ديگردر دست سرنوشت، گرفتار بكاربستن فرمان كاووس موجب پيمان شكستن مى شود وباز گشتن به درگاه و سپاه را به طوس سپردن، نمودار ناشاسستگى خواهد بود و باز سودابه است‏و فريبكاريها و كينه توزيها.

سرانجام سياوش راهى ديگربرمى گزيند، تنهاراهى كه مانده است و اوراازان دوننگ مصون مى دارد. به بهرام و زنگنه مى گويد راست است كه فرمان كاووس رابايد پذيرفت. ولى از فرمان يزدان نيز نمى توان سرتافت. شاهزاده‏ى جوان از راه و رسم پهلوانى پاى بيرون نمى نهد. صد تن پيوستگان افراسياب را كه به نزد او گروگان بودند با خواسته و هداياى پادشاه توران به پيش وى باز مى فرستد واز او راهى مى خواهدكه از توران بگذرد ودر گوشه‏اى از جهان اقامت جويد. رفتار كاووس با پسرچندان دوراز شفقت است كه حتى افراسياب دلش به درد مى آيد و سرانجام به پيشنهاد پيران، سياوش را به مهربانى درتوران مى پذيرد و نزد خود نگاه مى دارد و بارها سوگند ياد مى كند كه اورا چون فرزند خويش گرامى خواهد داشت.

ممكن است براى ما اين انديشه دست دهد كه چرا سياوش ايران را پشت سر نهاد و به مرز و بوم دشمن رهسپار شد. ولى اگر در نظر بگيريم كه هرراه ديگر كه سياوش بر مى گزيد اورا به پيمان شكنى و ناجوانمردى و بى آبرويى مشهود مى كرد، بدين نتيجه مى رسيم كه كارى ديگرنمى توانست كرد. همچنان كه رستم دربرخورد خود با اسفنديارننگ دست بستگى را نتوانست بپذيرد و ناگزير كاراو با اسفندياربه جنگ كشيد. بعلاوه سياوش درنظر نداشت، در توران بماند وناچار شد و ازاين پس نيز يك لحظه ازياد ايران فارغ نيست. حتى در آخرين نامه‏ى خود به پدر با آن كه ازاو گله ها دارد و يك يك را بر مى شمارد. باز جوانمردانه، شاد كامى شاه ايران را آرزو مى كند، ازمرز ايران كه بيرون مى رود چشمانش اشكبار ست، درتوران نيز همواره به ياد ايران و خاطرات زابلستان وروزگر مصاحبت بارستم است و درسياوش گرد نقش كاووس ورستم را برايوان مى نگارد.

شگفت آن كه دوران شادمانى بسياركوتاه سياوش در زندگى بجز روزگار كودكى، همان همان ايامى است كه در غربت توران مى گذرد و از شفقت پيران برخوردارست و همسرانى چون جريره دختر او و فرنگيس دخترافراسياب برمى گزيند و با مهربانيهايى كه از افراسياب مى بيند به وى اعتماد مى كند با اين همه او از سرنوشت نگران است. اگرچه روزى فرزانگى همه جاحرمت ميزبانان خودرا رعايت مى كند، و حتى درميدان‏گوى بازى، درحضور افراسياب به ايرانيان سفارش مى كند به پيروزى دربازى اصرار نورزند، تا ناخرسندى تورانيان را برنينگيزند و يا به حرمت برادرى گرسيوزبا پادشاه، ابدا راضى نمى شود كه با او كشتى بگيرد.

شاهزاده‏ى ايرانى كه اگر در ايران از كيد سودابه ايمن نبود دراين جا نيز گرفتار مردى كينه جوى، چون گرسيوز برادر افراسياب مى شود گويى او از همان روز كه در حضور افراسياب نتوانست كمان سياوش را به زه آورد خود را فرودست ديد و عقده‏اى در دلش پديد آمد. توجه روز افزون افراسياب به سياوش و گمان آن كه ممكن است جاى ديگران را در دل شاه توران بگيرد، گرسيوز را بيشتر بر انگيخت كه سياوش را ازميان بردارد بخصوص كه افراسياب به سياوش كشورى بخشيده بود و گنگ دژ سياوش گرد كه داماد شاه ساخته بود- اينكه به خرم و آبادى آوازه‏اى فراوان داشت.

رفتن گرسيوز به سياوش گرد و ديدن دستگاه فرنگيس و همسرش باهمه‏ى بزرگداشت سياوش نسبت به گرسيوز بيشتر مغز و دل وى را بجوش آورد. بويژه كه دراين سفربه اصرار گرسيوز، سياوش در ميدان چوگان ونيز بازى وتيراندازى، دربرابر تركان هنر نماييها كرد و يك تنه گروى زره و دمور پهلوانان تورانى را مغلوب كرد و آن هردورا بى منت، سلاح به سرپنجه‏ى توانا از زين برگرفت.

ازاين پس گرسيوز با مكر و دستانى« دمنه دار» كوشيد كه سياوش را از چشم افراسياب بيندازد. برادر را از شاهزاده‏ى ايرانى بيم داد كه وى به فكر پادشاهى است، افراسياب كه از سياوش خطائى نديده بود، درنگ مى كرد و در انديشه بود كه شاهزاده را بخواند و به نزد پدر باز فرستد سرانجام وسوسه هاى پياپى گرسيوز مؤثر افتاد و افراسياب همورا به نزد سياوش روانه كرد كه چندى با فرنگيس به درگاه آيد.

« گرسيوز دام ساز»، با خوشحالى به راه افتاد. ولى پيشا پيش به سياوش پيام داد كه به جان و سر توران شاه وكاووس شاه او را پذيره نشود زيرابه فرهنگ و بخت و فرو نژاد او از گرسيوز برترست. شاهزاده‏ى پاك نهاددر انديشه شد، با آن كه در دل مى گفت در اين كار، رازى نهان است، هنوز گرسيوز را نيكخواه مى پنداشت. باهمه‏ى اينها گرسيوز را از ايوان تاكوى پياده استقبال كرد. گرسيوز وقتى پيام افراسياب را داد وديد سياوش شادمانه آهنگ رفتن به نزد شاه توران را دارد، دانست كه اگر وى به پيش افراسياب رسد، خيالات او نقش برآب خواهد شد. از اين روحيله‏اى ديگر انديشيد و اشك از ديده فروباريد. سياوش دلير وجوانمرد به همدردى سخن گفت:« كه اندوهت از چيست» اگربراى شادمانى تو بايد جنگ درپيوست‏دريغ ندارم. و اگرافراسياب ازتو مهر بگسسته است، خود به نزد او مى روم و چاره جويى خواهم كرد.

گرسيوز سياوش را بيم دادكه از براى تو در غصه‏ام، چو ن افراسياب قصد كشتند را دارد، هرچه سياوش گفت:« كه من چنين چيزى در رفتار پادشاه نمى بينم» و بى سپاه با تو به درگاه خواهم آمد و دل روشن خود را به افراسياب خواهم نمود. گرسيوز با اصرار وى را از آمدن بازداشت و به گرد آوردن سپاه بر انگيخت. سپس گفت من خود خواهم كوشيد كه دل افراسياب را باتو برسرمهر آورم و حاصل كار را پيام خواهم داد. بدين ترتيب سياوش فريب خورد و به افراسياب نامه‏اى نوشت كه بواسطه‏ى نالندگى فرنگيس، اكنون ازآمدن به درگاه معذور ست.

دنيا به كام گرسيوز شده بود.« زبان پردروغ و روان پرگناه» بشتاب برگشت، و به افراسياب گفت كه سياوش اورا خوارداشته و از فرمان پذيرى روى گردانده است، بعلاوه سپاهى فراوان گرده آورده است. اگرديربجنبى جنگ خواهد كرد و دوكشور را بمردى به چنگ خواهد آورد. اين بار افراسيا ب ناچار به جنگ روى نهاد، ولى سياوش پاكدل هنوز به اين اميد بود كه« گرسيوز نيكخواه» از نزديك شاه توران مژده‏ى آشتى خواهد آورد و ناگزير با ياران خود راه ايران را در پيش گرفت. سرانجام افراسياب با سپاهى آماده‏ى كارزاردررسيد و با سياوش روبرو شد. شاهزاده، ايرانيان رااز جنگ باز مى داشت كه مابا تورانيان به آشتى پيمان كرده ايم و عهد شكنى روا نيست و به افراسياب گفت:« چرا كشت خواهى مرا بى گناه» گرسيوز به پاسخ برخاست كه اگر بى گناهى چرا بازره نزدشاه آمدى آنگاه سياوش دريافت كه از گرسيوز فريب خورده است، با اين همه وقتى افراسياب فرمان حمله و جنگ داد سياوش بواسطه‏ى پيمانى كه كرده بود به تيغ و خنجردست نيازيد و كسى را ازياران به جنگ كردن فرمان نداد.

ايرانيان شكسته شدند وسياوش مجروح و بخوارى اسيرشد. اما در دل سر افراز بود. اگر به شمشير دست نبرد، بدان سبب بودكه نمى خواست از آيين مردى و درست عهدى دست بكشد هرچند پيلسم برادر كهتر پيران، افراسياب را از كشتن سياوش و خونخواهى ايرانيان برحذر داشت. گرسيوز برادررا مى ترساند كه مارخسته را در آستين نبايد پرورد. افراسياب به زارى دختر خود فرنگيس هم در اين باب اعتنائى نكرد. سرانجام به اشاره‏ى گرسيوز گروى زره درهمان جاييكه روزى سياوش و گرسيوز تيرانداخته بودند، شاهزاده‏ى دلير ونيكو منش ايرانى را ناجوانمردانه سربريد و ازخون او گياهى از زمين روييد كه« خون سياوشانش» نامند اين است پايا ن كار سياوش كه فردوسى را نيز به حيرت افگنده است:

چپ و راست هرسو بتابم همى    

سروپاى گيتى نيابم همى‏

يكى بد كند نيك پيش آيدش      

جهان بنده و بخت خويش آيدش‏

يكى جز به نيكى زمين نسپرد     

همى از نژندى فرو پژمرد

سياوش درهمه‏ى مراحل اين سرگذشت غم انگيز شاهزاده‏اى است دلير و سخت پابند اصول مردانگى و پهلوانى. درست پيمان و با شرف و دور از هر گونه لغزش وگناه، درعين دليرى فرزانه ودل آگاه حقيقت و رعايت نام و ننگ درنظر او چندان مهم است كه دردم آتش رفتن و جان باختن و تن به كشتن سپردن در پيشش چيزى نيست. چندان كه پيران نيز يك از سه صفت عمده‏ى سياوش را راستى درگفتار و كردار مى شمرد.

راست است كه رفتار و سخنان او بندرت بيشتر غم انگيزست، تا حماسى ازان جمله است بى تابى او در مرگ مادر و هنگامى كه در نزد بهرام و زنگه آرزوى مرگ مى كند، يا وقتى كه از كشته شدن خود درغريبى سخن مى راند و با فرنگيس درددل مى نمايد، طرز گرفتار شدن او به دست افراسياب پالهنگ برگردن نهادن و پياده كشاندنش و نيز صحنه‏ى كشته شدن و سربريدنش سخت در دانگيز است. اما وقتى درآخرين روزها اسب خود شبرنگ بهزاد را به ركاب دادن به كيخسرو سفارش مى كند تا گيتى را بكوبد و به نعل خود زمين را ازدشمن بروبد و ديگر مركبان را پى مى كند كه به دست دشمن نيفتد و نيز آخرين نيايش او به درگاه يزدان همه از روح مردى دليرمى تراود. سرانجام نيز سياوش است كه به خواب پيران مى آيد واورا از روزى نوآيين و جشنى نو و شب زادن شاه كيخسروآگاه مى كند. فريب خوردن سياوش از گرسيوز نيز باهمه‏ى فرزانگى و دوربينى واحتياطهاى شاهزاده از لحظاتى حكايت مى كندكه خرد بيدار او خفته است. اما درمصيبتى چنين هولناك و مشكلاتى بدين بزرگى كه نه تنها با نام و آبروى مردى والاتبار بلكه با حيثيت مردم كشورى بستگى دارد، گاه دست انديشه بسته است و پاى تدبير شكسته.

دركشتن سياوش مردم افراسياب را بدين ناجوانمردى كه از او سرزده است نفرين مى كنند. او نيز پس از چندى ازكرده پشيمان مى شود و درهمان حال هرچه بيشتر مى كوشد كيخسرو فرزند فرنگيس و سياوش، بى فرهنگ و ناشايست بارآيد ولى نه از پشيمانى او سودى حاصل مى شود و نه از چاره گريهايش. رسيدن خبر كشته شدن سياوش به ايران كاووس را نيز سوگوار و پراندوه مى كند و از او بيشتر رستم و زال را. حق با رستم است كه اين بدبختى را از كژرأيى كاووس مى بيند.

عاقبت سودابه‏ى فتنه انگيز بخوارى به دست رستم كشته مى شود و از ايران زمين خروشى بزرگ به خونخواهى بر مى خيزد و خون سياوش انگيزه‏ى جنگ بزرگ ايران و توران مى شود بار ديگر رستم قهرمان بزرگ شاهنامه است كه به سوگند خود وفا مى كند و تورانيان را بواسطه‏ى رفتار ناشايستشان با شاهزاده‏ى ايرانى سخت كيفر مى دهد.

بزرگى سياوش در مردانه زيستن اوست. يك طرف ناپاكى و كامرانى است، يك سوى پاكمردى و بهتان ودر آتش رفتن. جانبى پيمان شكستن و از دشوارى رستن ر امى بيند و سوى ديگر وفابه عهد و مردمى، بر روى هم پيمانان عهد شكن تيغ نكشيدن، از سر پيمان نگذشتن و در اين راه سردادن. بديهى است تنها بزرگمردانى چون سياوش ساخته است كه راه انسانيت و شرف را هر قدر درشتناك باشد برگزينند و به بلند نامى زنده بمانند.

دیدگاه‌ها  

+1 # دوستدار سياوش 1391-09-29 22:33
درود بي كران بر سياوش و شماباد
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML