شعر و شعر تعليمى از نظر فردوسى و عصر شاهنامه نويسى
- توضیحات
- دسته: پژوهشها
- بازدید: 3635
محمد جعفر جعفرى
پيش از بيان نقطه نظر فردوسى درباره شعر بايد از نظر لغوى به يك مطلب توجه كنيم كه او شعر را كه لغتى عربى است به زبان فارسى« پيوسته» مىنامد، و نثر را« پراكنده». وى درباره نظم كليله و دمنه به شعر فارسى بوسيله رودكى چنين مىگويد:
كليله به تازى شد از پهلوى
بدين سان كه اكنون همى بشنوى
گرانمايه بوالفضل دستور اوى
كه اندر سخن بود گنجور اوى
بفرمود تا پارسى و درى
بگفتند و كوتاه شد داورى
همى خواستى آشكار و نهان
كز او يادگارى بود در جهان
گذارنده را پيش بنشاندند
همه نامه بر رودكى خواندند
به پيوست گويا پراكنده را
بسفت اين چنين در آكنده را
در جائى ديگر گفته است:
نگه كردم اين نظم و سست آمدم
بسى بيت ناتندرست آمدم
چو طبعى ندارى چو آب روان
مبر دست زى نامه خسروان
يكى نامه ديدم پر از داستان
سخنهاى آن پرمنش راستان
فسانه كهن بود و منثور بود
طبايع ز پيوند( شعر) او دور بود
نبردى به پيوند( شعر) او كس گمان
پر انديشه گشت اين دل شادمان
گرفتم بگوينده( دقيقى) بر آفرين
كه پيوند را راه داد اندر اين
اگر چه نپيوست جز اندكى
ز بزم و ز رزم از هزاران يكى
در اين ابيات هم همه جا شعر را پيوند، و شعر گفتن را پيوستن، گفته است. بارى در پايان شاهنامه درباره چند و چون اثر خويش نظر داده و مىگويد:
بدو ماندم اين نامه را يادگار
به شش بيور ابياتش آمد هزار
زمانم سر آورد گفت و شنيد
چو روز جوانى به پيرى رسيد
چو اين نامور نامه آمد به بن
ز من روى كشور شود پر سخن
هر آنكس كه دارد هش و رأى و دين
پس از مرگ بر من كند آفرين
نميرم از اين پس كه من زنده ام
كه تخم سخن را پراكنده ام
و در جاى ديگر گويد:
بناهاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و باران نيابد گزند
چنين روح صاف كه چنين پيش بينى آينده را در رابطه با اثرش كند مؤيد به تأييدات الهى است, ما را نمىرسد كه در برابر تأييدات الهى سخن بگوئيم. فردوسى و شعر تعليمى شعر تعليمى چيست؟ از نام آن پيدا است كه هدف شاعر در شعر تعليمى اين است كه چيزى را به شنونده و خواننده شعرش ياد بدهد چنانكه فردوسى تاريخ ايران كهن را به نسلهاى بعد، تعليم داد، و سعدى مسائل اخلاقى را و مولوى آداب تصوف و عرفان را( در مثنوى) و نظامى بخشهائى از تاريخ ايران را كه فردوسى متعرض آنها نشده و يا به اختصار سروده بود، تعليم داد. شعر تعليمى را در برابر شعر هنرى مىگذارند. شاعر در شعر هنرى مانند مجسمه سازى است كه ابتكار تراشيدن پيكره مجسمهاى را صورت خارجى مىدهد، نهايت آنكه مجسمه ساز از سنگ و گچ و فلزات و چوب، هنر خود را عرضه مىدارد، ولى شاعر شعر هنرى از الفاظ، مجسمه شعرش را مىسازد. شاعر در شعر هنرى قصد تعليم ندارد، نمىخواهد چيزى را به كسى ياد بدهد بلكه صرفا قصد ايجاد يك اثر هنرى را دارد كه مايهاش از تخيل، زيبائى، احساس است. در اشعار توصيفى، نمونههاى خوب از شعر هنرى ديده ميشود مانند اين اشعار از نظامى در توصيف تابستان و فصل ميوه كه واقعا در حد هنر است و سرودن مثل آن، سخت است:
چو ميوه رسيده شود شاخ را
كديور فرامش كند كاخ را
ز بس ميوه باغ آراسته
زمين محتشم گردد از خواسته
ز شادى لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تيز دندان شود
شود چهره نار افروخته
چو تاجى در او لعلها دوخته
رخ سرخ سيب اندر آيد به غنج
به گردن كشى سر برآرد ترنج
عروسان رز را ز مى گشته مست
همه سيب و نارنج بينى بدست
ز بس نار كاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده كوى و كاخ
به دزدى هم از شاخ انجيردار
در آويخته مرغ انجير خوار
ز بى روغنى خاك بادام دوست
ز سر كنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شكر شكن
زده بوسه بر فندق بىدهن
درختان مگر سور مىساختند
كه عناب و فندق بر انداختند
ز سر مستى انگور مشكين كلاه
بر انگشت پيچيده زلف سياه
كدو بر كشيده طربرود را
گلوگير گشته به امرود را
سبدهاى انگور سازنده مى
ز روى سبد كش بر آورده خوى
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شيرش شده سوى خم
لب خم بر آورده جوش و نفير
هم از بوى شيره هم از بوى شير
همه فصل تابستان و باغات پر ميوه را ديدهاند, نظامى نمىخواهد دانستهها را ياد بدهد تا اين شعر، تعليمى باشد, بلكه هنر توصيف را نشان ميدهد كه در سطح بسيار بالا است. حالا براى اينكه شعر هنرى را خوب مجسم كنيم غزل ذيل را از ديوان خودم ضبط مىكنم و ارزشيابى آن را در قياس با شعر شاعران گذشته بذوق سليم شما واگذار مىنمايم:
خط و خال و رو، مژه چشم و لب
سر و زلف و مو، خم و تاب و تب،
همه خندهرو، همه شادمان،
همه زنده دل، همه جاودان
چم و ناز و تو، سر و پا بدن،
رم و پشت و دو، خم و تا و تن،
همه خوش نما، همه خوش ادا،
همه خوش صدا، همه شادمان
نى و حال و دف، مى و بانگ و كف،
گل و بزم و مل، شب و جمع و ما،
همه رو برو، همه دل بدل،
همه بذلهگو، همه خوشدلان
شب و ناى و نى، لب و جام و مى،
دم و جان و دل، من و شعر و وى،
همه زمزمه، همه همهمه،
همه هم نفس كه بخوان بخوان
لب و زلف و مو، خط و خال و خو،
سر و ساق و تن، برو چشم و رو،
تو چه آيتى؟ چه قيامتى؟
كه به قامتى، شده راست خوان
تو و ما من، سرو جان و تن
دم و لب دهن، تن و تن سخن،
همه آفرين، همه مرحبا،
همه تهنيت، سخن و بيان
حال كه اين غزل را شنيديد، در همين مايه شعر هنرى، بر همين وزن، غزل ذيل را كه بياد مردى بس بزرگ سرودهام مىآورم:
لب و زلف و مو، خط و خال و خو، سر و ساق و تن، بر و چشم و رو
تو چه آيتى چه قيامتى كه به قامتى شده بر ملا
جذبات شوقك اشرقت، خلوات قلبى اقمرت
بسوآل ألست بربكم، بجواب قدس بلى بلى
خلوات قلبك نورت بجمال عرش مشيتى
فرأيت نور محبتى ورأيت سر من ابتلى
فعرفتك، و جذبتنى، فعشقتك، و قتلتنى
ففديتنى بوصالك انكشف الجمال قد انجلى
بلغ الكمال بوصله رجع الجيب باصله
بكرامة لقد ارتضى، و عناية فقد اعتلا
محق الظلوم بجهله، ذهب الجفاء باهله
شهق الملك بسمائك شهد الحسين بكربلا
وقتى كه مىگويم شعر توصيفى نمونهاى از شعر هنرى است فكر نكنيد كه هر توصيفى چنين است، گاه شاعر مىخواهد شعر توصيفى بگويد ولى شكست مىخورد، مانند مجسمه سازى كه مجسمهاى را ناتمام رها مىكند چون مطابق دلخواه از كار در نيامده است. ميكل آنژ چنين مجسمه ناتمام از خود بيادگار نهاده است. نظامى در وصف زمستان شعر توصيفى دارد كه خوب از كار در نيامده و مانند همان پيكره ناتمام ميكل آنژ است. شعر مولوى درباره راز و نيازشان با خدا و وصف الحال مردم ساده دل در رابطه با خداشناسى، بىمانند است هر وقت كه مىخوانى لذت مىبرى, اين شعر هنرى است. يا توصيف زمان پيرى كه بسيار استادانه گفته است و نمونه عالى شعر هنرى است و چون زياد نيست نقل مىكنم:
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خويش و ديگران نامنتفع
ابروان چون پار دم زير آمده
چشم رانم آمده تارى شده
از تشنج، رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز كار
پشت دو تا گشته دل سست و طپان
تن ضعيف و دست و پا چون ريسمان
بر سر ره، زاد كم، مركوب سست
غم قوى و دل تنك تن نادرست
خانه ويران كار بىسامان شده
دل پر افغان همچو نى انبان شده
عمر ضايع، سعى باطل، راه دور
نفس كاهل، دل سيه، جان ناصبور
موى بر سر همچو برف از بيم مرگ
جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ
روز بيگه لاشه لنگ و ره دراز
كارگه ويران، عمل رفته ز ساز
بيخهاى خوى بد محكم شده
قوت بركندن آن كم شده
تنها توصيف نيست كه مجسم كننده شعر هنرى است, چيزهاى ديگر هم هست.
مثلا طنز در اشعار، شعر را هنرى مىكند نه تعليمى مانند اين دو بيت منسوب به صفى على شاه:
دين خلقى تا دهد شيطان بباد
در ميان آورد علم اجتهاد
اجتهادى كاولين بار آن حسود
خود بترك سجده آدم نمود
و جواب او در دو بيت ذيل كه يك طنز او با دو طنز پاسخ داده شده است:
عارفان كاين خرق عادت مىكنند
خرق عادت در عبادت مىكنند!
عارفان را گر نبود اين اجتهاد
سجده ايزد نبردندى زياد!
و اين دو بيت بر اساس شعر شبسترى سروده شده، و شعر او اين است:
عبادت مىكنى بگذر ز عادت
نگردد جمع با عادت، عبادت
گاه يك تشبيه استادانه شعر را هنرى مىگرداند مانند دو بيت ذيل از سعدى:
گر تتر بكشد اين مخنث را
تترى را دگر نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى بر پشت
اين بحث سر دراز دارد. بگذريم كه اين خود مقدمهاى بود. در برخى از شاعران جنبه شعر تعليمى نيرومندتر است مانند رودكى و فردوسى در ادبيات سنتى ما. در برخى ديگر، شعر هنرى قوىتر است مانند عراقى و حافظ. فردوسى نيز شعر هنرى دارد مانند داستان طلحند پادشاه هند كه در صحنه جنگ روى پيل خود نشسته بود و جنگ را تماشا مىكرد و همان جا قالب تهى كرد و« شه مات» را بعدا در شطرنج براى بيان مرگ او و تسلى مادرش ساختند. بهرحال افسانه را فردوسى عجيب استادانه سروده است. اين هم ردى است از فردوسى بر نظر ادوارد براون كه گفته است: اشعار فردوسى فقط ارزش لغوى دارد! بهتر است خاور شناس كه ذوق درك زبان فارسى و رموز آن را ندارد تا اين اندازه وارد فرهنگ ما نشود، و حد خود را نگاه دارد.
40- محتواى شعر تعليمى گوناگون است: يكى تاريخ قومى را تعليم مىدهد مانند فردوسى, يكى درس اخلاق مىدهد مانند سعدى, يكى موعظه دينى مىكند مانند سنائى, يكى آداب تصوف ياد مىدهد مانند مولوى در مثنوى, يكى لغات عربى را بفارسى ترجمه مىكند مانند ابونصر فراهى در نصاب صبيان, يكى مرثيه و مصيبت مىگويد مانند محتشم كاشانى و جودى, يكى تعبير خواب و احكام نجوم را ياد مىدهد مانند سنائى. در اين ميان آنكه تاريخ و فرهنگ قوم ايرانى را مدون مىكند مقام اول را دارد.
ياد آور ميشوم كه شعر فارسى عروضى را رودكى كمال بخشيد و فردوسى آن را به اوج رسانيد. ادبيات سنتى ما بر شانه شعر تعليمى قرار گرفت. شعر هنرى ميوهاى بود كه از درخت شعر تعليمى فرو افتاد. اگر فردوسى و رودكى نبودند، عراقى و حافظ هم نبودند. بايد افزود كه ميدان شعر تعليمى گستردهتر است. ولى شعر هنرى زيباتر است. عصر شاهنامه نويسى در زمان ما تاريخ نويسى را به راه ديگرى افتاده و در هر شاخهاى از تمدن و فرهنگ، تاريخ مىنويسند و بعكس زمان گذشته، از تاريخ شاهان و خلفاء و دول، كمتر ياد مىكنند, و بيشتر به خلق و مردم مىپردازند. اما در قديم چنين نبود. تاريخ دور محور اسامى پادشاهان، مدت سلطنت هر يك و رويدادهاى مهم زمان آنها دور مىزد. من اين طور فكر مىكنم كه علت اين امر همانا اهميت گاه شمارى بود كه در زندگى مردم از نظر نگهدارى حساب سال و ماه بويژه در كشور فلاحتى ايران بسيار مهم بود: در ازمنه قديم كه تاريخ بصورت ميلادى و هجرى و غيره نبود يعنى مبداء ثابت و بادوام نداشت، آغاز سلطنت هر پادشاه، مبداء تاريخ بود. وقتى كه پادشاه بعدى بر تخت مىنشست، سال جلوس او آغاز تاريخ جديد مىشد. اگر بعد از يزدگرد سوم ساسانى( 632- 652 ميلادى) پادشاهى از نسل ساسانيان مىآمد، تاريخ يزدگردى وجود پيدا نمىكرد، و تا سال 1304 ه. ش دوام پيدا نمىنمود.
حالا خيلى آدمها هستند كه به مورخان قديم ناسزا مىگويند كه چرا تاريخ پادشاهان را نوشتند و تاريخ خلق را ننوشتند, و خبر ندارند كه ريشه كار مورخان قديم در كجا بود. رسم قديم كه چند هزار سال ادامه يافت پايهاش همان بود كه گفتم. در زمان ساسانيان در دفاتر رسمى دولتى، جدول سلاطين گذشته و مدت سلطنت آنها ثبت بود. آگاتياس مورخ يونانى در قرن ششم ميلادى مىنويسد كه در زمان خسرو انوشيروان ديفتراهاى( دفترهاى) رسمى وقايع، وجود داشت كه با دقت نگاهدارى مىشد. منشاء كتاب خداى نامه( به پهلوى، خواتاى نامك) يا نامه خداوندان( شاهان) همين رسم قديمى بود. بعدا كلمه خداى نامه تبديل به شاهنامه( در فارسى سوم) و« سير الملوك» در زبان تازى گرديد.
پس شاهنامه نويسى در زمان ساسانيان جزو وظايف دولتى بود, و روح اين كار همان گاه شمارى است كه دولت، عهدهدار آن بوده است. باقى رويدادها را به تبع، ضبط مىكردند و شاخ و برگ هم فراوان مىبستند. كتاب خداى نامه را نخست، انوشيروان دستور داد بنويسند. در زمان يزدگرد آن را كامل كردند. خداى نامه همانا تاريخ ايران است از آغاز خلقت تا اواخر عهد ساسانيان كه فرق بين اساطير و غير اساطير نگذاشته است. حتى اسكندر نامه دروغين و مجعول را هم ضبط كردند. از پادشاهان ساسانى هم تا زمان يزدگرد اول( 392- 420 ميلادى) اطلاعات زياد نداشتند. بهمين جهت خداى نامه از اين رو هم كتابى ناقص بوده است. ولى از آن پادشاه به بعد، اطلاعات تاريخى ارزنده را بقلم آوردند. اين خود ثابت مىكند كه خداى نامه از اواخر عهد ساسانى نوشته شده است وگرنه دليلى نداشت كه از پادشاهان اوليه ساسانى، بىاطلاع و يا كم اطلاع باشد. وضع اشكانيان كه جلوتر از ساسانيان بودند روشن است يعنى واقعا نويسندگان اوليه خداى نامه در زمان ساسانيان مطلب قابل ملاحظهاى از آنان نميدانستند نه اينكه مىدانستند و بخاطر خصومت با اشكانيان، تاريخ آنها را ننوشتند. فردوسى درباره اشكانيان ميگويد:
چو كوتاه شد شاخ و هم بيخشان
نگويد جهانديده تاريخشان
از ايشان بجز نام نشنيده ام
نه در نامه خسروان ديده ام
مقصود از نامه خسروان همانا شاهنامه نثر ابو منصور محمد حاكم طوس است كه از پراكندههاى خداى نامك پهلوى فراهم شده بود. به اين ترتيب، خداى نامك از هخامنشيان هم بىاطلاع است و فردوسى هم سخنى از هخامنشيان نگفته است مگر از دارا به مناسبت تاريخ اسكندر. نسخههاى خداينامه عهد ساسانى يكسان نبود: اختلافات بسيار به آنها راه يافته بود. نويسندگان تاريخ ايران باستان بر اساس خداينامههاى مختلف، بارها از اختلافات نسخههاى خداينامه گله كردهاند, هر كس كوشيد تا يك نسخه مهذب و بىاشكال براى خود تهيه كند.
پس از ظهور اسلام بويژه استقرار عباسيان در جوار مداين( يعنى بغداد) علاقه تازيان به آموختن فرهنگ ايران رو بفزونى نهاد, بويژه از زمان مأمون كه از طرف مادر ايرانى بود. اولين مترجم خداى نامه از زبان پهلوى به عربى، عبدالله بن مقفع( مقتول 142 ه. ق) است. نام ترجمه او را سيرالملوك نهادند كه فعلا وجود خارجى ندارد، چنانكه خداينامك پهلوى هم وجود ندارد. غير از ابن مقفع، كسان ديگرى هم خداينامه پهلوى را ترجمه كردند كه غالبا ايرانى بودند، بطورى كه حمزه اصفهانى كه در قرن دهم ميلادى زندگى مىكرد هفت ترجمه از خداينامه در اختيار داشت مانند ترجمه 1- محمد بن جهم برمكى 2- ترجمه زادويه پسر شاهويه 3- ترجمه محمد بن بهرام 4- ترجمه هاشم بن قاسم 5- ترجمه بهرام بن مردانشاه 6- ترجمه موبد شهر شاپور در فارس. از اين نامها مىتوان فهميد كه اين مترجمان ايرانى بودند. پس از اسلام، دو نهضت همانند در دو خط موازى، بفارسى و تازى درباره خداينامه آغاز شد و تأليفاتى به زبان فارسى و عربى در عراق و ايران بر جاى گذاشت. ابن مقفع پيشگام اين نهضتها بود. از زمان ابن مقفع تا زمان فردوسى( 323 يا 324 ه. ق 935 يا 936 ميلادى) اين نهضتها ادامه يافت. اين دوره را« عصر شاهنامه نويسى» خواندهاند. فردوسى در پايانه اين عصر قرار گرفت، و اثر جاويدان او همه، شاهنامهها را محو كرد، و خود بتنهائى در اوج تاريخ قرار گرفت. متأسفانه نسخه شاهنامه نثر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسى( مقتول 351 ه. ق) كه فردوسى آن را بشعر بر گردانده است نيز در دست نيست، و روزگار، آن را هم محو كرده است. اگر در دست بود معلوم مىشد كه فردوسى تا چه اندازه از آن تبعيت كرده، و تا چه اندازه به منابع ديگر توجه كرده است. بايد دانست كه نخستين كسى كه شاهنامه بشعر ساخته است مسعودى مروزى است كه اجمالا پيش از سال 355 ه. ق ساخته شده است. اما تاريخ دقيق نظم آن، مجهول است، چند بيتى از آن مانده كه هرگز به پايه شعر دقيقى و فردوسى نمىرسد. سرودن شعر عروضى به زبان فارسى را شاعران ايران، به شاعران عرب مديون هستند. قبل از اسلام، شعر عروضى تازى، به كمال خود رسيده بود، و حال آنكه در زبان پهلوى و فارسى درى( فارسى سوم) هنوز شعر عروضى پديد نيامده بود. ابان لاحقى( وفات 200 ه. ق) شاعر عرب, داستانهاى ايرانى و هندى را بشعر در مىآورد. داستان سرايان ايرانى از كار او سرمشق گرفتهاند. شاعرى عرب به نام ابان لا حقى، كليله و دمنه را براى برمكيان بشعر عربى در آورد, و رودكى در سرودن كليله و دمنه بشعر فارسى، دنبالهرو او است, ما ميدانيم كه رودكى و فردوسى، پيشوايان ادبيات كلاسيك فارسى هستند. بنابراين بايد شاهنامه فردوسى را هم متأثر از شعر عروضى عرب و نفوذ اسلام در بين ايرانيان، دانست.
دیدگاهها