داستان پیرزنی که هوای شوهر داشت

پیرزنی کهنسال هوای شوهر کردن بسرش زده بود و پی در پی از فرزندان خود می خواست تا برای وی شوهری خوش خوی و خوش روی بیابند و او را به عقد آن مرد در آورند و برای او عروسی هم بگیرند و بزنند و بکوبند !

فرزندان او که کهنسالی و پیری او را می دیدند و می دانستند که سالیان درازی از زندگی او نمانده است و هم شرم آن داشتند که برای مادرشان از مردی خواستگاری کنند ، همواره از او می گریختند و سخنانش را گوش نمی کردند و پیرزن هر چه می گفت آنها از یک گوش می گرفتند و از گوش دیگر بیرون می کردند .

روزگاری به همینگونه گذشت و پیرزن که می دید فرزندانش زیر بار نمی روند ، خشمگین شده و سر به فریاد برآورد و با داد و بیداد در کوی و برزن کاری کرد که نزدیک مانده بود آبروی خود و فرزندانش را بکلی بر باد دهد . فرزندانش از ترس رفتن آبرویشان دور هم نشستند تا بلکه چاره ای برای کار مادر پیرشان بیابند و سرانجام پس از سگالش بسیار ، بر آن شدند که پیرزن را بکاری ناشدنی وادارند تا بلکه از خر شیطان پیاده شود و پایین بیاید .

بنابراین پیش مادرشان رفتند و به او گفتند که اگر یک کار را انجام دهی و تنها همین یک شرط ما را بپذیری در چند روز آینده تو را به آرزویت خواهیم رساند . پیرزن که از خوشحالی خویشتن را گم کرده و خرد و دانش خود را از یاد برده بود بی هیچ اندیشه و آینده نگری شرط آنان را پذیرفت و روی به آنها کرده و گفت :هر شرطی باشد ، خواهم پذیرفت .پس شرط را بر وی بازگفتند .

شرط این بود که پیرزن تنها یک روز به بازی کردن با کودکان بپردازد و خود را همبازی آنها سازد و همراه آنها بدود و بالا بپرد . پیرزن با نگاهی ساده انگارانه و با این پندار که "به به" چه شرط ساده ای!  شروع کرد به بازی کردن با کودکان .

پیرزن هر دم با خود می گفت که این که کاری ندارد و من هر چه باشم از چهارتابچه عقب نمی افتم و کم نمی آورم .

تا اینکه ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه با کودکان نشست و برخاست و بازی کرد .

شب فرا رسید و فرزندانش به دیدار او شتافتند تا ببینند که مادر پیرشان توانسته است شرط آنها را بجای آورد یا خیر . اما پس از درون شدن به خانه، پیکر بی جان مادر پیرشان را در حالی که یک اسباب بازی در دست داشت دیدند و دریافتند که پیرزن از پس شرطشان بر نیامده و جان از تنش برون رفته است و برای همیشه از دست برآورده ساختن آرزوی بزرگ مادرشان آسوده گشتند .
.........
این داستان از زبان یک مادر کهنسال روستایی آورده شده است که تک و تنها در یک روستای کوهستانی در کوه های گدار سیرجان زندگی می کند و زبانش پر است از داستان های زیبا و نغز ایرانی .

امید که باشد و سخن برگشاید .

این داستان نشان از نیروی بی پایان و اندازه ی کودکان دارد و روشن می سازد که کودکان تا چه اندازه توان بازی کردن و جنب و جوش دارند . دانشمندان امروز بر این باورند که ماندگی (خستگی) ناپذیری یک کودک 2 ساله از یک جوان 25 ساله نیز بیشتر است !

نوشتن دیدگاه