من فقط دست گل به آب دادم

مردی در دهکده ای مسکن داشت که به بدقدمی و شومی شهرت داشت . روزی برادرزاده اش به خواستگاری دختری رفت، خانواده دختر با ازدواج آن دو موافقت کردند و فقط یک شرط گذاشتند که عموی بدقدم داماد در عروسی شرکت نکند. مرد بدقدم قبول کرد و روز عروسی از ده بیرون رفت ولی خیلی ناراحت بود و دوست داشت برای عروسی برادرزاده اش کاری انجام دهد.تصمیم گرفت دسته گلی زیبا بچیند و در نهری که از خانه ی عروس می گذشت بیندازد تا بدینوسیله به آنها تبریک بگوید.
وقتی دسته گل به حوض خانه ی عروس می رسد بچه ای متوجه آن شده و می خواهد آن را از آب بگیرد، که در آب افتاده و غرق می شود و  عروسی به عزا تبدیل می شود...
وقتی به عموی بدقدم و شوم اعتراض می کنند، او می گوید من فقط دسته گل به آب دادم...

داستان های امثال امینی /نقل از داستان های امثال اثر دکتر حسن ذوالفقاری

نوشتن دیدگاه