داستان شغال و روباه

شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد : ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد . شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد . در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای ؟ گفت : ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمیشود دو من میخواند . روباه گفت : بده ببینم چه قدر سنگین است ! وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت : به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند .
علامه ی قزوینی

نوشتن دیدگاه