داستان درخت آسوریک
- توضیحات
- دسته: داستان های کوتاه
- بازدید: 12060
در سرزمین سورستان درختی بلند رسته بود که بنش خشک بود. برگهایی سبز داشت و میوههایی شیرین میآورد. روزی آن درخت بلند با بز نبرد کرد که: ((من بر پایه داشتههای بسیاری که دارم از تو برترم، از جمله آن هنگامی که میوه نو بر میآورم، شاه از میوههای من میخورد، از چوب من کشتی میسازند، از برگهایم جاروب میسازند، از من طناب میسازند تا تو را ببندند، سایهام در تابستان سایبان شهریاران است، آشیان پرندگان هستم و اگر مردم مرا نیازارند تا روز رستاخیز جاوید و سبز برجا میمانم. بز در پاسخ به او گفت: هر چند که مرا مایه ننگ است که به سخنان بیهوده ات پاسخ دهم اما ناچار از سخن گفتنم. برگهای تو در درازی به موهای دیوان پلیدی میماند که در آغاز دوران جمشید بنده مردمان بودند. من آنم که بهتر از هر کسی میتوانم دین مزدیََسنان را بستایم زیرا در پرستش خدا از شیر من بهره میگیرند. کمربندی را که مروارید در آن مینشانند از من میسازند و نیز از پوستم مشک میسازند. سفرههای سور را با گوشت من میآرایند. پیش بند شهریاران را از من میسازند. پیمان نامهها را بر پوست من مینویسند. زه کمان را از من میسازند. برک (گونهای پارچه پشمین) و دوال را از من میسازند. من میتوانم کوه به کوه در کشورهای بزرگ سفر کنم و مردمانی از نژادهای دیگر را بینم. از شیر من پنیر و افروشه (حلوا) و ماست میسازند و دوغم را کشک میکنند. حتی بهای من در بازار بیش از بهای خرمای توست. هرچند که سخنانم در نزد تو مانند مرواریدی است که در پیش خوک و گراز انداخته باشند اما بدان که من در کوهستانهای خوشبو چرا میکنم و از گیاهان تازه میخورم و از چشمههای پاک مینوشم در حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبیده شدهای و توان رفتن نداری.بدین ترتیب بز پیروز و سر بلند از آنجا رفت و درخت خرما سرافکنده برجای ماند.
داستانهای ایرانی، احمد تمیمداری