زهره حاتمي   
معصومه اشك مي ريخت و پا به پاي مادر از انباري به اتاق و از اتاق به حياط مي رفت. دلش مي خواست بقچه مادر را باز كند، چادر از سرش بگيرد و به او بگويد كه مي تواند هميشه در اين خانه بماند به او بگويد «اين خانه مال توست. چشم من كور بايد عصاي پيري تو باشم.» دلش مي خواست به او بگويد : «تا وقتيكه نفس مي كشم كنيز دست به سينه تو هستم، ترا به خدا اينقدر غصه نخور . اينقدر فكر نكن.» به او بگويد...... معصومه در درگاهي نشسته بود و به آفتاب نگاه مي كرد كه انگار نمي خواست از لبه ديوار پايين بپرد. صداي كشيده شدن پاي مادرش به روي پله ها بريده بريده شنيده مي شد. از پله ها بالا ميرفت، پايين مي آمد، مي ايستاد، نفس نفس مي زد و باز به راه مي افتاد انگار چيزي گم گرده بود.
شايد هنوز شش ماه نگذشته بود. معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بياورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع مي كرد. از پله ها بالا و پايين مي رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ايستاده بود كاردش مي زدي خونش در نمي آمد. از همسايه ها شنيده بود كه پروانه، او را چند باز از خانه بيرون انداخته است. همسايه ها او را به خانه خود برده بودند. فكر
مي كرد مادرش هنوز از كار نيفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسايه ها رودربايستي داشت. هميشه ميگفت آدم آبرومند نبايد سفره دلش پيش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا مي رفت و پايين مي آمد و معصومه كنار در ايستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمي داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غيرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمي انداخت زير دست عفريته از خدا بي خبري مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر كرده!»
و هر چه از دهنش درآمده بود به برادر و زن برادر گفته بود. بعد چنان در خانه را محكم به هم زده بود كه صداش تن خودش را لرزانده بود. مدت ها بعد در حمام لكه هاي كبودي روي تن مادرش ديده بود پيرزن با من من گفته بود: «بي وقتي ام شده، ننه» معصومه سه ماه با زن برادر خود قهر كرده بود و قدم به خانه برادر نگذاشته بود. اما تو حمام زايمان جاري معصومه، چشمشان كه به چشم هم افتاد، اول سرسنگين سلام و عليكي كردند و تا بعدازظهر ديگر همه چيز فراموش شده بود.
حالا مادرش داشت دوباره به همان خانه مي رفت معصومه چاره اي جز اين نداشت. دلش را غم گرفته بود. مي دانست كه مادرش ديگر نمي تواند در آن خانه بماند. همان شبي كه او را به خانه آورده بود، شوهرش سگرمه هايش را در هم كرده بود. معصومه دلش شور مي زد مواظب همه چيز بود. غذايي كه شوهرش دوست داشت پخته بود. حوله را مثل هميشه دستش داد. چاي برايش ريخت و لباس هايش را به جارختي آويزان كرد. پتويي به زير پايش پهن كرد و رفت تا شام را حاضر كند. تمام اين كارها را با چنان چاپلوسي اي مي كرد كه مرد را بيشتر به لجبازي مي انداخت. خلق شوهرش تنگ تر بود و هيچ كدام از كارهاي معصومه هم اثر نداشت. مادرش گوشه اتاق نشسته بود و با انگشت، حلوا به دهن نوه هايش
مي گذاشت. شوهرش زير چشمي انگشت خيس او را مي پائيد. معصومه مي دانست كه وقتي شوهرش سر لج بيفتد، تا زهرش را نريزد آرام نمي نشيند. فكر كرد پنج بار «اَمّن يُجيب» بخواند تا دهن شوهرش بسته شود.
«خدايا به خير بگذرون. خدايا خودت كاري كن كه غيظش بخوابه و شري به پا نشه.»
شروع به خواندن دعا كرد. سه بار خواند بار چهارم را تازه شروع كرده بود كه ليوان آب از دست كوچك احمد ليز خورد. معصومه رشته هاي جاري آب را ديد كه به طرف بشقاب شوهرش سرازير شد. دست مرد بالا آمد و محكم پشت دست احمد زد. صداي احمد بلند شد. معصومه به مادرش نگاه كرد. احمد نور چشم او بود. معصومه مي ترسيد مادرش دخالت كند مادر بلند شد دست احمد را گرفت و به طرف سفره كشيد.
«بچه كه نبايد تا باباش دعواش كرد قهر كنه. پاشو بيا، پاشو بيا سر سفره غذاتو بخور وگرنه امشب از قصه خبري نيست.»‌
احمد با اخم پيش مادر بزرگ نشست. مادر بزرگ دوباره ليوان را پر از آب كرد و به دست او داد.
«سفت بگير نيفته. هركي از سفره قهر كنه، شيطون مي ره تو جلدش.»
شوهر ش ديگر حرفي نزد و شروع به خوردن غذا كرد. او آدم بد اخلاقي نبود اما دست بزن داشت وقتي عصباني مي شد، معصومه يا بچه ها را به باد كتك مي گرفت. بعد هم پشيمان مي شد و يك گوشه اي كز مي كرد و ساكت مي ماند. فردا هم با بغلي پر از پاكت هاي ميوه به خانه مي آمد. اما از وقتيكه پيرزن به خانه آنها آمده بود بدخلقي اش بيشتر شده بود. اصلاً ديگر علت كتك زدنش، عصبانيت، خستگي و يا شيطنت بچه ها نبود. بي هيچ بهانه اي بچه ها را به باد كتك مي گرفت. اگر معصومه جلو مي رفت او هم كتك مي خورد. انگار
مي خواست مادرش را خون به جگر كند. انگار مي خواست به مادرش بگويد :«از وقتي تو پا به اين خانه گذاشتي، همه چيز اين خونه به هم ريخته»
وقتي مي خواست ميانه را بگيرد كارشان به يكي به دو ختم مي شد. شب گذشته بين دعوا، شوهرش از جا پريد:
«آخه به اون چه كه به زندگي ما دخالت مي كنه؟ من خودم مي دونم بچه مو چه جوري تربيت كنم. اينقدر اين دو تا را لوس كرده كه ديگر نمي شه بشون حرف زد. ديگر نمي شه جلوشونو گرفت. من نمي خوام فردا احمد بشه لنگه پسر لندهورش. اگه اون مي تونست بچه تربيت كنه، پسر خودشو اون طور بار نمي آورد كه غلام حلقه به گوش زنش باشه»
معصومه با شوهرش به اتاق خود رفتند شوهرش داد و فرياد را ادامه داد. معصومه افتاده بود به گريه و گوشه لحاف را جلو دهن گرفته بود و هق هق مي كرد. شوهرش پشت سر هم سيگار مي كشيد و در اتاق راه مي رفت و به برادر و مادرش بد و بيراه مي گفت:
«مگه من خون كرده ام. پسر گردن كلفتش راس راس راه مي ره، من بايد جور ننه پيرشو بكشم.»
معصومه گفت:
«خب منم دخترشم. چند سال اون نگهش داشته يه مدت هم نوبت ماست.»
شوهرش داد زد.
«وقتي گرفتمت، نگفتي يه پير سگم رو قباله ته. ها نگفتي كه؟
اشك به پهناي صورت معصومه ريخت.
«پير سگ نيست، مادر منه. ترو بخدا يواش تر.»
«مادر اون تنه لش بيعار هم هست. وظيفه اونه نه من مردكه بي همه چيز مادرشو از خونه بيرون كرده وبال گردن ما انداخته.»
«برادرم تقصير ندارد. خودت مي دوني كه زن بي انصافش همه اين آتيشارو به پا كرده.»
«چه فرقي مي كنه. اينجا هم كه هست ماه به ماه نمياد سر بزنه ببينه ننه اش مرده يا مونده. اون وقت اين پيرزن نمك به حروم اونو بيشتر از تو مي خواد.»
«خب پسر بزرگشه. من شونزده سال بيشتر نداشتم كه از خونه اش اومدم بيرون. اون تمام عمر پيشش بوده.»
«حالا هاف هافشو آورده واسه من. اگر اينقدر عزيزشه خب بره پيشش كه پس فردا كه سرشو زمين مي زاره همون پسر عزيزش چك و چونه اشو ببنده. پيرزن نمك نشناس نون منو مي خوره از اون حمايت مي كنه
معصومه به پاي شوهرش افتاد.
اذان صبح وقتي معصومه براي نماز بلند شد مادرش را ديد كه سر روي زانو گذاشته و نشسته بود. انگار تمام شب نخوابيده بود. معصومه حس كرد مادرش حرف ها را شنيده. مي دانست بعد از ماجراي ديشب، مادرش ديگر سر سفره دامادش نمي نشيند و بي سرو صدا خواهد رفت. صبح بعد از رفتن شوهر، مادرش به كارهاي هر روزه خود مشغول شد. معصومه نگاهش مي كرد. انگار از ديشب تا به حال كمرش خميده تر و چين هاي صورتش بيشتر شده بود. نگاهش را از معصومه مي دزديد و سر راه او قرار نمي گرفت. معصومه خودش را در آشپزخانه مشغول كرده بود اما حواسش پيش مادر بود. مادرش از پله ها بالا مي رفت و پايين مي آمد. با پاي عليلش سر حوض مي رفت دست هايش را آب مي كشيد. دوباره از جا بلند مي شد و به طرف پله ها مي رفت. مي دانست كه بايد برود پا به پا مي كرد. انگار دلش مي خواست معصومه جلوش را بگيرد و به او بگويد كه هز طور شده او را نگه مي دارد. آخرش رفت گوشه حياط. زير آفتاب نشست و شروع كرد به باز كردن بافته هاي تارهاي موي سپيدش كرد. شانه چوبي اش در كاسه آب كنار دستش تكان مي خورد. آفتاب روي صورتش افتاده بود.
شوهر معصومه گفته بود سر راه به مغازه برادر او خواهد رفت. دلش مي خواست تا قبل از آمدن برادرش، مادر آماده شده باشد. اما مادرش انگار فكر رفتن نداشت. نه اسباب هايش را جمع مي كرد، نه بقچه اش را مي بست. از آشپزخانه به جثه استخواني و موهاي سفيد و حنابسته او نگاه مي كرد. مادر بعد از مرگ پدرشان از تمام زندگي خود زده بود تا او و برادرش را بزرگ كند. در سرش گذشت: «مادرم چه عوض شده. خيلي عوض شده.» طاقت نياورد در آشپزخانه بماند. به حياط رفت و روبرويش نشست.
«مادر»
پيرزن سر بلند كرد و همان طور كه موهايش را شانه مي زد به چشم هاي دخترش نگاه كرد. معصومه دلش آتش گرفت. نه، او آن مادر نبود.
«مادر مي خواستم بگم كه...»
اما صدايش شكست. مادر همان طور نگاهش مي كرد. بعد نگاهش را از صورت او گرفت و گفت:
«سپيده طفلكم، روزها خيلي تنهاس. بايد برم يه سري بهش بزنم»
معصومه سرش را به زير انداخت.
«فقط برا يه مدته. جوشش كه خوابيد خودم ميام....»
هق هق گريه اش بلند شد. مادر يك دسته از موها را كه باز كرده بود و شانه زده بود دوباره بافت و به دسته ديگر دست نزد. چارقدش را به سر كرد. از جا بلند شد و شروع كرد به جمع كردن اسباب و اثاثه خود. سعي مي كرد كه به معصومه نگاه نكند و ناراحتي اش را به رو نياورد. اسكناس ده توماني را كه معصومه به او داده بود، در گوشه چارقدش گره زد و گفت:
«پروانه زياد هم دختر بدي نيست. اگه شب ها ظرف ها را بشورم و نذارم برا صبح.....راستي ننه يادت نره، از اون شربت سينه بدي ببرم. شب ها يه خرده سرفه مي كنم. سرفه كه
مي كنم، پروانه.....»
معصومه گفت:
«شربتت كه تموم شده، هفته ديگه ميام مي برمت دكتر. شايد يه چيز بهتر بده واسه
سينه ات.»
«واي نه مادر، پارسال يه دواي تلخي داده بود مث دُمب مار. همه اش خلط از سينه ام
مي اومد. پروانه بيشتر بدش مي اومد. همين شربت خوبه. از همين برام بگير.»
«باشه مادر.»
صداي زنگ در بلند شد رضا بود. معصومه از جلو در كنار رفت تا برادر بيايد تو.
«سلام آقا داداش. خوش اومدي. بفرمائين تو.»
«دستم به دامنت خواهر. الان با پروانه دعوا داشتم. قهر كرد و رفت خونه مادرش. سپيده هم رو دستم مونده. گذاشتمش پيش همسايه ها. گفتم تو يه فكري بكني. اگه مادر چند هفته ديگه پيشتون بمونه تا پروانه رو راضي كنم.»
«آقا داداش به فاطمه زهرا اگر مي تونستم نگهش مي داشتم. اكبر آقا گفته اگه بياد ببينه مادر اينحاست طلاقنومه مو مي ده دستم. مي دوني كه چه آدم يه دنده ايه»
« مي گي من چه كنم؟ يه عمر من نگهش داشتم. تو و شوهرت شش ماه هم نتونستين نگهش دارين.»
«آقا داداش من كه اختياردار خودم نيستم. ببرش بلكه بعداً اكبر آقا از خر شيطون پايين بياد، بيام برش گردونم. غصه پروانه رو نخور. اون مادري كه اون داره يه روز هم نگهش نمي داره.»
برادرش روي پله نشست و ديگر چيزي نگفت.
«بيا بريم تو اتاق. چرا اينجا نشستي خوب نيست»
«نه همين جا خوبه. مي خوام برم هزار بدبختي دارم. كارمو ول كردم اومدم.»
معصومه رفت و با ظرف شيريني برگشت. احمد و مريم به طرف دايي آمدند. او صورتشان رابوسيد و از توي ظرف شيريني برداشت و به دهانشان گذاشت.
احمد گفت: «دايي اومدي مادر بزرگو ببري؟»
صداي مادرش از درگاه اتاق بلند شد:
«الهي قربون قدو بالات برم. خوب شد اومدي مادر. مي خواستم خودم بيام.»
«سلام مادر، حاضر شدي؟»
«سلام به روي ماهت يه چيزي بخور مادر. دهنت رو شيرين كن.»
معصومه گفت:
«حالا چه عجله اي داري. ترو خدا يه چيزي بخور، آقا داداش.»
برادرش يك شيريني برداشت و از جا بلند شد.
«پاشو بريم مادر.»
مادر بسختي از جا بلند شد. روي پاهاي عليلش تلو تلو خورد. معصومه زير بازويش را گرفت و بقچه اش را به دستش داد.
معصومه كنار در كوچه ايستاد و به آنها نگاه كرد كه در پيچ كوچه از پيش چشمانش گم شدند.
«ديدي آخرش قصه ماه پيشونيو تموم نكرد.»
مريم شيريني نيم خورده اش را كه كه به طرف دهن برده بود برگرداند، نگاهي به توي ظرف شيريني انداخت و گفت:
«آره كاش يه شب ديگه مي موند.»

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی