داستان راسو و زاغ

بر بالاي تپّه‌اي، يك درخت بود؛ درختي پر شاخ و برگ و بزرگ. بر روي اين درخت، زاغي لانه داشت. زاغ به خوبي و خوشي در آن‌جا زندگي مي‌كرد و غصّه و غمي نداشت.

يك روز راسويي به آن‌جا آمد. زاغ، راسو را ديد. خيلي ترسيد. با خودش گفت: اين از كجا پيدا شد؟

دوباره به راسو نگاه كرد و گفت: نكند براي هميشه اين‌جا بماند؟

راسو، خسته زير درخت نشسته بود. انگار از راه دوري آمده بود.

زاغ به فكر فرو رفت: حالا چه كار كنم؟ اگر اين راسوي بدبو اين‌جا بماند، من بيچاره مي‌شوم. زندگي‌ام سخت مي‌شود. بايد صبح تا شب مواظب خودم باشم كه به چنگش نيفتم.

بعد فكر كرد: بايد از اين‌جا بروم. بايد براي خودم درخت ديگري پيدا كنم.

به آسمان پريد؛ امّا خيلي زود از اين فكر پشيمان شد. با خودش گفت: نه. نبايد به اين راحتي لانه‌ام را از دست بدهم. تازه، از كجا معلوم كه آن‌جا راسو نداشته باشد؟

دوباره روي شاخه درخت نشست. باز با خود گفت: نه. نبايد بگذارم اين‌جا بماند. بايد هر جوري شده، ردش كنم برود.

زاغ روي شاخه ديگري پريد و به راسو نزديك‌تر شد. آن‌وقت با خود فكر كرد: بايد گولش بزنم. بايد كاري كنم كه فكر كند من دوستش هستم و خوبي او را مي‌خواهم.

دوباره پريد و نزديك راسو بر روي زمين نشست. راسو، چشم‌هايش را بسته بود. زاغ گفت:

ـ سلام دوست عزيز! خوش آمدي. صفا آوردي. چه عجب از اين طرف‌ها؟!

راسو، چشم‌هايش را باز كرد. زاغ را كه ديد، با خود گفت: براي صبحانه بد نيست. ته دلم را مي‌گيرد.

و يك قدم جلو رفت. زاغ يك قدم عقب رفت. راسو گفت: «از راه دوري مي‌آيم. دنبال يك لانه خوب براي خودم مي‌گردم. از خانه‌به‌دوشي و از اين طرف به آن طرف رفتن خسته شده‌ام.»

يك قدم ديگر به زاغ نزديك شد. زاغ گفت: «كار خوبي مي‌كني. كمي پايين‌تر از اين‌جا، يك سبزه‌زار پردرخت است كه جان مي‌دهد براي زندگي. بهتر است به آن‌جا بروي.»

راسو يك قدم ديگر به زاغ نزديك شد و گفت: «فكر كنم همين جا بمانم، بهتر باشد.»

زاغ گفت: «نه، نه. اين‌جا اصلاً جاي خوبي نيست. اين‌جا فقط همين يك درخت را دارد. اگر اين‌جا بماني، از تنهايي دق مي‌كني. نه جانوري هست كه شكارش كني، نه دوستي كه باهاش حرف بزني.»

راسو خنديد و گفت: «اي كلك، پس تو چرا خودت اين‌جا مانده‌اي؟»

زاغ گفت: «من مجبورم. بايد صبر كنم جوجه‌هايم از تخم بيرون بيايند. وقتي جوجه‌هايم از تخم بيرون آمدند، من هم از اين‌جا مي‌روم.»

راسو يك‌دفعه پريد و زاغ را به دندان گرفت؛ امّا تا آمد بگويد فكر كردي خيلي زرنگي، زاغ از ميان دهانش بيرون پريد و پر و بالي زد و به آسمان رفت. راسو با افسوس به زاغ نگاه كرد و با خود گفت: حيف شد! زاغ چاق و چلّه‌اي بود.

آن وقت زير درخت دراز كشيد و چشم‌هايش را بست.

زاغ كه از ترس نفسش بند آمده بود، توي لانه‌اش نشست و با خودش گفت: واقعاً كه زاغ ناداني هستم. با آن‌كه مي‌دانستم راسو دشمن من است، به او نزديك شدم و خودم را به چنگش انداختم.

و از آن به بعد تصميم گرفت كه ديگر هيچ وقت به دشمنش نزديك نشود.فرداي آن روز، راسو براي هميشه از آن‌جا رفت و زاغ دوباره تنها شد.

مرزبان نامه - بازنويسي محمّدرضا شمس

نوشتن دیدگاه