باب پنجم گلستان - در عشق و جوانی

حسن میمندی[۱] را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز[۲] که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.
وانکه را پادشه بیندازد                                 کسش از خیل خانه[۳] ننوازد
و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو             فرشته‌ایت نماید به چشم، کرّوبی[۴]

گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.
خواجه با بنده پرى رخسار                    چون درآمد به بازى و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند             وین کشد بار ناز چون بنده

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت[۵]کشیدی ترک تصابی[۶] نگفتی و گفتی
کوته نکنم ز دامنت دست                     ور خود بزنى به تیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست             هم در تو گریزم ار گریزم
باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:
هر کجا سلطان عشق آمد نماند             قوّت بازوی تقوی را محل
پاکدامن چون زید بیچاره اى             اوفتاده تا گریبان در وحل[۷]

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح[۸] نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک نه لقمه‌ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. باری به نصیحتش گفتند: ازین خیال محال تجنب[۹] کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.
بنالید و گفت
جنگ جویان به زور پنجه و کتف             دشمنان را کشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان برگرفتن.
تو که در بند خویشتن باشی             عشق باز دروغ زن باشی
گر نشاید به دوست ره بردن             شرط یارى است در طلب مردن
گر دست رسد که آستینش گیرم             ورنه بروم بر آستانش میرم
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت[۱۰] به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.
آن شنیدی که شاهدی به نهفت             با دل از دست رفته‌ای می‌گفت
تا تو را قدر خویشتن باشد                    پیش چشمت چه قدر من باشد
آورده‌اند که مر آن پادشه زاده که مملوح[۱۱] نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می‌نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخن های لطیف می‌گوید و نکته های بدیع ازو می‌شنوند و چنین معلوم همی‌شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.
پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او مرکب به جانب او راند چون دید که نزدیک او عزم دارد بگریست و گفت:
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش             مانا[۱۲] که دلش بسوخت بر کشته خویش
اگر خود هفت سبع[۱۳] از بر بخوانی          چو آشفتی ا ب ت ندانی
و گفت عجبست با وجوت که وجود من بماند             تو بگفتن اندر آیی و مرا سخن بماند
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست             عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم

یکی را از متعلمان کمال بهجتی[۱۴] بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى             که یاد خویشتنم در ضمیر[۱۵] مى آید
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم                         و گر مقابله بینم که تیر مى آید
باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم. گفت ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمیبینم.
ور هنری داری و هفتاد عیب             دوست نبیند بجز آن یک هنر

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد.
سرى طیف من یجلو بطلعته الدجى[۱۶]
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:
چون گرانی[۱۷] به پیش شمع آید      خیزش اندر میان جمع بکش

یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی
معشوقه که دیر دیر بینند             آخر کم از آن که سیر بینند
[۱۸] خالی نباشد [۱۹]
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی             مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند             باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری به لطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست، با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار، بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده بر گرفتن
روزی از دست گفتمش زنهار             چند از آن روز گفتم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست             دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم به نزد خود خواند             ور به قهرم براند او داند

در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا[۲۰] وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا[۲۱].
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه مى بایدت پیش گیر             سر ما ندارى سر خویش گیر
شنیدمش که همی‌رفت و می‌گفت
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد             رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر [۲۲]
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت[۲۳] بود        صاحب نظر از نظر براندی
تازه بهارا ورقت زرد شد                دیگ منه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار تست             ناز بر آن کن که خریدار تست
یعنی از روی نیکوان خط سبز             دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند[۲۴] زاریست           بس که بر میکنی و میروید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش             نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را             مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست

یکی را پرسیدند از مستعربان[۲۵] بغداد ما تَقولُ فی المُرْدِ گفت لا خَیرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُ هُمْ لطیفاً یَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ یعنی چندان که خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کند و سختی چون سخت و درشت چنان که به کاری نیاید تلطف کند و درشتی نماند.
امرد آنگه که خوب و شیرین است             تلخ گفتار و تند خوى بود
چون به ریش آمد و به لعنت شد             مردم آمیز و مهر جوی بود

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع[۲۶]. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟ گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.
شاید پس کار خویشتن بنشستن             لیکن نتوان زبان مردم بستن[۲۷]

طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت[۲۸] و منظر ملعون و شمایل ناموزون یا غراب البین یا لیت بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقین[۲۹]
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی             ولی چنین که تویی در جهان کجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون[۳۰] لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همی‌رفتمی
پارسا را بس این قدر زندان             که بود هم طویله رندان
بلی تا چه کردم که روزگارم به عقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره[۳۱] داری به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است
کس نیاید به پاى دیوارى             که بر آن صورتت نگار کنند
گر ترا در بهشت باشد جای             دیگران دوزخ اختیار کنند
زاهدی در سماع رندان بود             زان میان گفت شاهدی بلخی
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته             تو هیزم خشگ در میانی رسته

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی‌گفتند:
نگار من چو در آید به خنده نمکین             نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی             چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
نه ما را در میان عهد و وفا بود             جفا کردی و بد عهدی نمودی
هنوزت گر سر طلحست باز آی             کزان مقبولتر باشی که بودی

یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت[۳۲] به علت کابین[۳۳] در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت[۳۴] او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.
یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.
دیده بر تارک سنان دیدن             خوشتر از روی دشمنان دیدن

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزی[۳۵]که حرورش[۳۶] دهان بخوشانیدی و سمومش[۳۷] مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر[۳۸] نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای[۳۹] روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت[۴۰] او عاجز آید چنان که در شب تاری[۴۱] صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب[۴۲] کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته می‌بخوردم و عمر از سر گرفتم [۴۳]
خرم آن فرخنده طالع را که چشم             بر چنین روى اوفتد هر بامداد
مست می‌بیدار گردد نیم شب             مست ساقی روز محشر بامداد

سالی که محمد خوارزمشاه[۴۴] رحمة الله علیه با ختا[۴۵] برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر[۴۶] در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند
من آدمی‌به چنین شکل و خوی و قد و روش             ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری[۴۷] در دست داشت و همی‌خواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم
بلیت بنحوی یصول مغاضبا             علی کزید فی مقابله العمرو[۴۸]
علی جر ذیل یرفع راسه             و هل یستقیم الرفع من عامل الجر[۴۹]

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم[۵۰]. گفتم:
ای دل عشاق به دام تو صید             ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید[۵۱] گردیم؟
گفتم نتوانم به حکم این حکایت
بزرگى دیدم اندر کوهسارى             قناعت کرده از دنیا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نیایی             که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند             چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
سیب گویی وداع بستان کرد             روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد
[۵۲]

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه[۵۳] ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
گفتم مناسب حال منست این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت[۵۴] بود و صدق مودّت تا به جایی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر             به حسن صورت او در زمین[۵۵] نخواهد بود

ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم
کاش کان روز که در پاى تو شد خار اجل             دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر
تا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمم             این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آنکه قرارش نگرفتى و خواب             تا گل و نسرین نفشاندى نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت             خار بنان بر سر خاکش برست

یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده به فرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت [۵۶]
کاش آنانکه عیب من جستند             رویت اى دلستان ، بدیدندی
تا به جای ترنج در نظرت                    بی خبر دستها بریدندی
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی فذلکن الذى لمتننى فیه [۵۷]ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه. بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خدّام حرم او به جمال ازو در پیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند.
یا مَعشَر الخُلاّن قولوا لِلمعا             فی لستَ تَدری ما بِقلبِ الموجَع[۵۸]
گفتن از زنبور بی حاصل بود             با یکی در عمر خود ناخورده نیش
سوز من با دیگری نسبت مکن             او نمک بر دست و من بر عضو ریش

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف[۵۹] بود و پویان و مترصّد[۶۰] و جویان و بر حسب واقعه گویان
[۶۱] سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پای فکند
زاید الوصف رنجیده دشنام بیتحاشی[۶۲] داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بوددر بلاد عرب گویند ضربُ الحبیب زَبیبٌ[۶۳]همانا کز وقاحت[۶۴] او بوی سماحت[۶۵] همی‌آید.
این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفته‌اند
الاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی[۶۶] منیع است تا به گناهی شنیع[۶۷] ملوّث[۶۸] نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی
بسا نام نیکوی پنجاه سال             که یک نام زشتش کند پایمال
ملامت کن مرا چندان که خواهی             که نتوان شستن از زنگی سیاهی
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته‌اند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد. فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه[۶۹] را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنّم[۷۰] گفتی
یک دم که چشم فتنه بخفته است زینهار             بیدار باشد تا نرود عمر بر فسوس
[۷۱] بانگ صبح                                            یا از در سرای اتابک غریو کوس
قاضی درین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت
[۷۲] را
چه تفاوت کند که سگ لاید[۷۳]

ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی[۷۴] کرده‌اند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفته‌اند.
شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.
گفت الحمد لله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث که

لایُغلَقُ علی العباد حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُک اللّهُمَّ و اَتوبُ الیک.[۷۵]

گر گرفتارم کنی مستوجبم             ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
[۷۶] [۷۷] ترا با وجود چنین منکری[۷۸] که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت
اگر خلاص محالست ازین گنه که مراست             بدان کرم که تو داری امیدواری هست
[۷۹] گیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده‌ام دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او در گذشت و متعندان را که اشارت به کشتن او همی‌کردند گفت:
چنین خواندم که در دریای اعظم             به گردابی در افتادند باهم
همی‌گفت از میان موج و تشویر[۸۰]         مرا بگذار و دست یار من گیر
حدیث عشق از آن بطال[۸۱] منیوش[۸۲]    که در سختی کند یاری فراموش
که سعدی راه و رسم عشق بازی             چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی             حدیث عشق ازین دفتر نبشتی


توضیحات
1.    ^  نام قصبه ای در فارس
2.    ^  نام غلام سلطان محمود که عشق سلطان با وی معروف است.
3.    ^  اهل دربار
4.    ^  مقرّبان و بزرگان از فرشتگان.
5.    ^  زیان و شکنجه
6.    ^  عشق بازی
7.    ^  گل
8.    ^  نظرگاه
9.    ^  دوری
10.    ^  مهربانی
11.    ^  منظور
12.    ^  همانا
13.    ^  هفت ـ منظور قرآن کریم که در گذشته قاریان هفت قسمت می‌کردند و هر روز قسمتی را می‌خواندند.
14.    ^  زیبایی
15.    ^  دل
16.    ^  شب به خواب من آمد کسی که تاریکی به چهره و لقای او روشن میگردد.
17.    ^  شخصی که دیدن او بر دل ناگوار باشد.
18.    ^  ضدّیت و دشمنی
19.    ^  چون با گرده و دوستان و رفیقان برای دیدار من آئی اگر چه به صلح آمده باشی با من محارب و جنگ کننده هستی.
20.    ^  خوش اداء
21.    ^  مانند ماه دو هفته وقتی که ظاهر شود.
22.    ^  زمان پیوستگی و وصال را از دست دادم، آری مرد پیش از مصائب و سختیها قدر لذّت عیش نداند.
23.    ^  زیبا روی
24.    ^  نوعی از تره
25.    ^  آنکه عرب خالص و حقیقی نباشد.
26.    ^  خرما رسیده است و نگهبان باغ مانع نیست.
27.    ^  هر چند انسان از بدی نفس خود محفوظ و سالم بماند البته از بدگمانی مدعی محفوظ نمیماند.
28.    ^  مبغوض و دشمن گرفته
29.    ^  ای زاغ فراق کاشکی ما بین من و تو دوری مشرق و مغرب بودی.
30.    ^  متغیّر و رنگارنگ
31.    ^  بیهوده و یاوه گوی
32.    ^  بسیار پیر
33.    ^  مهر زن
34.    ^  با یکدیگر گفتگو کردن
35.    ^  شدّت گرما
36.    ^  گرما
37.    ^  باد گرم و زهراگین
38.    ^  وسط روز در ایّام گرما
39.    ^  دالان
40.    ^  زیبایی و نیکو منظری
41.    ^  تاریک
42.    ^  طیب آلود و خشبو کرده شده
43.    ^  مرا در قلب تشنگی است که نوشیدن و مکیدن آب صاف آن را آسوده و گوارا نمیگرداند هر چند دریاها را بیاشامم.
44.    ^  بزرگترین پادشاه سلسله خوارزمشاهی
45.    ^  ولایتی در ترکستان
46.    ^  نام ولایتی از ترکستان که در وسط بلاد ترک واقع است.
47.    ^  یکی از علماء بزرگ ادب بوده.
48.    ^  به شخصی نحوی دجار شدم که بر من غضبناک حمله میکرد مانند حمله زید در روبرو شدن با عمرو.
49.    ^  دامن کشان میخرامید و از کبر سر خویش را بلند نمیکرد و آیا از عامل جرّ رفع درست آید و سزاوار باشد.
50.    ^  با مردم به اندازه خرد ایشان سخن گو.
51.    ^  سودمند و بهره مند
52.    ^  هر گاه در روز وداع از غصّه نمیرم مرا در دوستی منصف و عادل مپندارید.
53.    ^  قبیلهای از عرب بنی عامر که اکثرشان راهزن بودند.
54.    ^  آمیزش
55.    ^  مخفّف زمین
56.    ^  ای بسا دوست که مرا در دوستی وی ملامت نمود آیا روزی وی را نخواهد دید تا عذر من آشکار شود و تصدیق نماید.
57.    ^  این است کسی که در وی مرا ملامت و نکوهش کردید(اشاره به قصّه حضرت یوسف و زلیخا)
58.    ^  آنچه از ذکر قرقگاه و منزل معشوق به گوش من رسید اگر کبوتران مرغزار و قرقگاه میشنیدند با من در فریاد و صیحه همراه میشدند ای گرده دوستان به سالم بگویید تو از قلب دردمند خبری نداری و چیزی ندانی.
59.    ^  غمگین
60.    ^  منتظر و در کمین
61.    ^  راست
62.    ^  بی پروا
63.    ^  زدن و فرو کوفتن حبیب مویز است.
64.    ^  بیشرمی
65.    ^  بخشش و گذشت
66.    ^  درجه
67.    ^  زشت
68.    ^  آلوده
69.    ^  کد خدا و داروغه
70.    ^  سرودن و آواز خوش خواندن
71.    ^  جمعه
72.    ^  شیر
73.    ^  لائیدن ـ فریاد کردن سگ
74.    ^  فرو رفتن ـ دقّت
75.    ^  در توبه بر بندگان بسته نشود مگر وقتی که آفتاب از مغرب طلوع کند بار خدایا از تو آمرزش میخواهیم و به سوی تو بار میگردم.
76.    ^  ایمان ایشان را سودمند نبود چون عذاب و خشم ما را دیدند.
77.    ^  قصر
78.    ^  کار زشت
79.    ^  پند
80.    ^  خجالت کشیدن
81.    ^  بیکاره
82.    ^  نیوشیدن ـ گوش کردن

گردآوری و ویرایش : مهرمیهن - نوشتار اصلی : ویکی نبشته

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه