جنگ دوازده رخ

دکتر منصور رستگار فسائی

داستان از آنجا آغاز می‌شود که به شاه ایران، کیخسرو، آگاهی می‌رسد که افراسیاب بار دیگر سپاه ساخته و به ایران تاخته است و گودرز با لشکری گران به کنار «زیبد» می‌رسد و بیژن درنگ در نبرد را روا نمی‌شمارد و به نزد نیای خود گودرز می‌آید و داوطلب نبرد می‌گردد، و از آن سو هومان برادر پیران، سپهسالار توران نیز خواهان نبرد با ایرانیان می‌شود و سرانجام بیژن و هومان به نبرد می‌پردازند و در نبرد بسیار سختی که در میان این دو در می‌گیرد، بیژن گیو، هومان را بر خاک می‌اندازد و می‌کشد و نستیهن، برادر هومان، بر لشکر ایران شبیخون می‌زند و جنگهایی دراز و خسته‌کننده در می‌گیرد که هیچ‌یک از دو لشکر ایران و توران در آن به پیروزی نمی‌رسند، و سران دو لشکر که از خون‌ریزی بسیار به تنگ آمده و راهی برای شکست بن‌بست جنگ پیدا نمی‌کنند، بر آن می‌شوند که به جای نبرد با سپاه، یازده تن از دلیران و سرداران خود را برگزینند و آنان را به نبرد تن به تن گسیل دارند و سرداران هر طرف که پیروز شدند پرچم پیروزی برافرازند و پیروزمندان نبرد باشند. بنابراین یازده سردار ایرانی و یازده سردار تورانی داوطلب نبرد می‌شوند و در میدانی دور از گروه و سپاه، بی‌آنکه کسی دیگر به یاری آنان بیاید، با هم پیکار می‌کنند. این یازده نفر عبارت‌اند از:

1. فریبرز کاوس که با گلباد ویسه پیکار می‌کند و او را می‌کشد و پرچم پیروزی برمی‌افرازد.

2. گیو گودرز گه با گروی‌زره می‌جنگد و او را می‌کشد.

3. گرازه که با سیامک تورانی نبرد می‌کند و او را نابود می‌سازد.

4. فروهل که به نبرد با زنگُله می‌پردازد و او را شکست می‌دهد و می‌کشد.

5. رهّام گودرز که با بارمان سردار بزرگ توران‌زمین پیکار می‌کند و او را نابود می‌کند.

6. بیژن گیو که با رویین پسر پیران سپهسالار نبرد می‌سازد و او را می‌کشد.

7. هجیر دلاور که با سپَهرَم تورانی به جنگ تن به تن می‌پردازد و وی را از پای در می‌آورد.

8. زنگه شاوَران که با اَخواشت تورانی می‌جنگد و جان وی را می‌ستاند.

9. گرگین میلاد که با اندریمان به جنگ در می‌آید و زندگی را از وی می‌ستاند.

10. بَرته دلاور ایرانی که کُهرَم تورانی را در نبرد از پا در می‌آورد.

11. و سرانجام گودرز پیر و سلحشور سپهسالار ایران که با پیران ویسه سالار بزرگ لشکر توران به نبردی سخت دست می‌یازد و سرانجام وی را می‌کشد.

و بدین سان، همه یازده رخ ایرانی در برابر یازده سالار تورانی به پیروزی می‌رسند. دوازدهمین رخ نیز کیخسرو و افراسیاب هستند که آنان نیز تا پایان این دوره از جنگها با هم به پیکار سرگرم‌اند و کیخسرو سرانجام با دلیری و هوشیاری بسیار، افراسیاب، نیای خود را دستگیر می‌سازد، و به کیفر گناهانش، او را از پای در می‌آورد.

پس از پیروزی یازده پهلوان ایرانی بر یازده دلاور تورانی، لهّاک و فرشیدورد، برادران پیران ویسه از میدان نبرد می‌گریزند و گستهم به دنبال آنان می‌شتابد تا آنان را دستگیر کند و سرانجام آن دو را می‌کشد و خود خسته و ناتوان در کنار چشمه‌ای از هوش می‌رود و بیژن به دنبال دوست دیرین خود می‌شتابد و او را خسته و ناتوان بر خاک افتاده می‌یابد و به یاری یکی از زنهارجویان تورانی، او را برمی‌گیرد و به سپاه ایران می‌آورد و کیخسرو با مُهره‌ای شفابخش، او را درمان می‌کند و می‌گوید:

اگر زنده گردد تن مُرده مَرد

جهاندار، گستهم را زنده کرد

گستهم در نبرد بزرگ افراسیاب و کیخسرو، بسیاری از دلاوران ایرانی را کشت و کیخسرو در این نبرد فرمان داد تا لشکر او در کنار رود جیحون آرام گیرند و گرداگرد سپاه را خندقی بزرگ کندند و آب در آن نهادند و افراسیاب به ایرانیان پیشنهاد آشتی داد، ولی کیخسرو نپذیرفت و خود داوطلب شد تا با شیده پسر افراسیاب بجنگد و در نبردی سخت و دشوار توانست شیده را بکشد:

یکی تیغ تیز از میان برکشید

سراسر دلِ نامور بر درید

بر او کرد جوشن همه چاک چاک

همی ریخت بر تارک از درد، خاک

کیخسرو چون بر شیده پیروز گشت لشکر ایران نیز به پیروزی رسید و بسیاری از سپاه توران کشته شدند و افراسیاب، شبانه، همه ساز و برگ و سراپرده‌های خود را رها کرد و از جیحون گذشت و به سغد گریخت و کیخسرو به دنبال وی رهسپار بهشت کنگ شد و در گلزریون با سپاه افراسیاب روبرو گشت و نبردی سخت در گرفت:

همانگه برآمد یکی باد سخت

که بشکست شاداب شاخ درخت

همی خاک برداشت از رزمگاه

بزد بر رخ شاهِ توران‌سپاه

افراسیاب شکست خورد و شبانه بار دیگر گریخت و کیخسرو او را تا بهشت کنگ دنبال کرد و دستور داد تا دژ را در حصار گرفتند و از زیر باره دژ خندقی کندند و از هر سو به دژ حمله بردند و آتش در آن افکندند و لشکر کیخسرو به درون دژ راه یافتند. رستم درفش افراسیاب را سرنگون ساخت و درفش بنفش شیرپیکر کیخسرو را برافراشت ولی بازهم، افراسیاب گریخت و کیخسرو در گنگ‌دژ به پادشاهی نشست و سرداران خود را به دستگیری افراسیاب فرمان داد، و پس از روزگاری دراز، کارآگاهان خبر آوردند که افراسیاب در چین و ختن، با فغفور چین یار شده است و با لشکری به نبرد با کیخسرو، روی نهاده است. چون لشکر افراسیاب با سپاه کیخسرو روبرو گشت، افراسیاب باز هم از کیخسرو آشتی خواست، امّا کیخسرو نپذیرفت و بار دیگر افراسیاب به کیخسرو پیشنهاد کرد که با وی به نبرد تن به تن بپردازد، امّا رستم شاه را از پذیرش این درخواست بازداشت و کیخسرو پیشنهاد کرد که افراسیاب با رستم یا گیو، به نبرد تن به تن بپردازد و چون سودی از این گفت و گوها به دست نیامد، دو سپاه بر یکدیگر تاختند و شکست در لشکر توران افتاد و افراسیاب ناکام ماند و با هزار تن از یاران خود، دیگر بار، روی به گریز نهاد و لشکر افراسیاب از کیخسرو زینهار خواستند و افراسیاب به گنگ‌دژ پناه برد، امّا در آنجا نیز نماند و کیخسرو هر جا که به دنبال افراسیاب شتافت، او را نیافت و از بیم آنکه مبادا افراسیاب به ایران بتازد، به ایران بازگشت. در همین هنگام، زاهدی که «هوم» نام داشت و در کوهی نزدیک «بردع»، سرایی بلند داشت و در آنجا خدای بزرگ را بندگی می‌کرد، از درون غاری که به وی نزدیک بود، صدای ناله‌ای شنید و به سوی آن صدا شتافت که از غاری به نام «هنگ افراسیاب» برمی‌آمد، هوم دانست که افراسیاب، در آنجا نهان شده است کمند برگرفت و آهسته به درون دژ رفت و:

بیامد به کردار شیر ژیان

ز پیشینه بگشاد گُردی میان

کمندی که بر جای زنّار داشت

کجا در پناه جهاندار داشت

به هنگ اندرون شد گرفت آن به دست

چو نزدیک شد بازوی او ببست

همی رفت و او را پس اندر کشان

همی تاخت با رنج چون بیهُشان

افراسیاب که در کمند هوم گرفتار شده بود به زاری و خواری از هوم خواست تا کمی بند او را سست کند و همین‌که هوم چنان کرد، افراسیاب از وی گریخت و در دریای «چیچست» پنهان گشت. گودرز و گیو و گروهی از آزادگان ایرانی که از آن سو می‌گذشتند، هوم را دیدند و داستان وی و افراسیاب را شنیدند و به کیخسرو خبر دادند و کیخسرو و کاوس به کناره رود چیچست آمدند و با چاره‌اندیشی هوم، گرسیوز را در خام گاو نهادند و او در زیر شکنجه و درد، فریاد و خروش برمی‌آورد و افراسیاب چون ناله برادر را شنید، از دریای چیچست بیرون آمد و هوم بی‌درنگ او را دستگیر کرد و به کیخسرو سپرد و کیخسرو وی را به کیفر بدیهایی که به ایرانیان کرده بود، بکشت:

به شمشیر هندی بزد گردنش

به خاک اندر افکَند نازک‌تنش

پس از کشتن افراسیاب، کیخسرو گرسیوز برادر وی را نیز می‌کشد و خود به آتشکده آذرگشسب می‌شتابد و چهل روز یزدان را سپاس می‌گذارد و مژده پیروزی خود را به جهانیان می‌رساند:

که روی زمین، از بد اژدها

به شمشیر کیخسرو آمد رها

آنگاه کیخسرو به پارس باز می‌گردد و در همین جا کاوس در می‌گذرد و کیخسرو تاجگذاری می‌کند و شصت سال بر جهان فرمان می‌راند، امّا در همین هنگام که همه کامهای او برآورده شده است، از تخت و تاج و شاهی دل‌زده می‌شود و می‌گوید که اینک که به همه آرزوهای خود رسیده‌ام، نگران آنم که روانم خودپرستی گیرد و چون جمشید گمراه شوم. پس گوشه‌گیری می‌جوید و کسی را به بارگاه خود راه نمی‌دهد و بزرگان این کار را نشان گمراهی و خودخواهی وی می‌دانند و او را سرزنش می‌کنند و زال از سوی بزرگان ایران شاه را می‌گوید که تو با دیوان همداستان شده‌ای و راه خرد و دانایی را رها کرده‌ای، امّا کیخسرو پاسخ می‌دهد که از لشکر و تاج و تخت سیر شده‌ام و اندیشه بر رها کردن جهان دارم. پس کیخسرو فرمان می‌دهد تا سپاه به هامون درآیند و با سپاه، از بی‌وفایی جهان سخن می‌گوید و به آنان گنج‌بخشی می‌کند و سرداران و سالاران سپاه را فرمانروایی می‌بخشد و لهراسب را به جانشینی خود بر می‌گزیند و بزرگان را در برمی‌گیرد و بدرود می‌کند و می‌بوسد و لهراسب را به دادگری سفارش می‌کند و روی به راه می‌نهد و پهلوانانی چون زال و رستم و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و فریبرز و طوس او را بدرقه می‌کنند تا به کوهی می‌رسند:

همه کوه پر ناله و پرخروش

همی سنگ خارا برآمد به جوش

همی گفت هر کس که شاها! چه بود

که روشن‌دلت شد پر از داغ و دود

کیخسرو در اینجا به همراهان خود دستور می‌دهد تا باز گردند، امّا تنها سه تن یعنی رستم و گودرز و زال فرمان او را می‌پذیرند و باز می‌گردند. دیگران یک شب و روز را با وی راه پیمودند تا به چشمه‌ای رسیدند. کیخسرو در آن چشمه سر و تن بشست و به خواندن زند و اوستا پرداخت و از همراهان خود خواست تا باز گردند، زیرا بزودی بادی سخت برخواهد خاست و برفی سنگین فرو خواهد بارید که همه را نابود می‌کند. پهلوانان سخن او را نشنیدند و به دنبال او سر به بیابان نهادند، امّا در میان برف و بوران او را گم کردند و بدان چشمه بازگشتند و برف و بورانی سخت در گرفت که همه آن دلیران را نیز نابود کرد:

یکایک به برف اندرون ماندند

ندانم بدانجای چون ماندند

زمانی تپیدند در زیر برف

یکی چاه شد کنده، هر جای ژرف

نماند ایچ کس را از ایشان توان

برآمد به فرجام، شیرین‌روان

 

داستان رزم یازده رخ[1]

آغاز داستان

جهان را به هر گونه که بگذرانیم خواهد گذشت و سرانجام، روزی زندگی ما خوب یا بد به پایان می‌رسد، امّا اگر آزمند باشیم، کار سخت‌تر خواهد شد؛ زیرا آزمند و کینه‌جوی و حسود را هیچ‌کس نمی‌ستاید و او پژمرده و ناتوان و پست، از این جهان زودگذر، رخت برخواهد بست.

مرد خردمند، آزاده و بی‌آزار است و آزادگان می‌خورند و می‌پوشند و می‌بخشند و از آز روی برمی‌گردانند و بی‌رنج زندگی می‌کنند.

شنیده‌ایم که افراسیاب، شاه ترکان، بسیار آزمند بود و همیشه آزمندی ناگزیر او را گرفتار درد و رنج می‌ساخت و از جنگی به جنگی دیگر می‌کشانید. چون افراسیاب از آخرین نبرد خود، با رستم شکست‌خورده و پریشان، جان به در برد، با ننگ و سرافکندگی خود را به سرزمین خویش رسانید و بزرگان درگاه خود را فراخواند و گفت:

«از روزی که تاج شاهی بر سر نهاده‌ام و بر همه پهنه گیتی فرمانروا گشته‌ام تاکنون ایرانیان هرگز نتوانسته بودند به کاخ و سرای من، راه یابند و با شبیخون، همچون بازی که کبوتری را گرفتار می‌کند، بر من چیره شوند، امّا اینک باید چاره‌ای اندیشید و کاری کرد تا آب رفته، دوباره به جوی باز آید»:

بر این کینه گر کار سازیم زود

وگرنه برآرند از این مرز، دود

همگان با این اندیشه، همراه شدند که برای کین‌جویی از ایرانیان، لشکر بسازند و از مرز ایران و توران که رود جیحون بود، بگذرند و به نبرد با ایرانیان بپردازند. برای این کار، افراسیاب، فرستادگان خویش را با نامه‌های مهرآمیز، به نزد فغفور چین و شاه ختن و فرمانروایان دیگر سرزمینها فرستاد و از آنان خواست تا با سپاه خویش به یاری وی بشتابند، و آنان بزودی با لشکریان فراوان بر او گرد آمدند و افراسیاب با صدها هزار رزم‌جوی کارآمد و دلیر، آماده نبرد شد. پس لشکری گران که پنجاه‌هزار دلاور سوار، در آن بود به فرزند دلیر خویش «شیده» سپرد و او را به رفتن به خوارزم و نگهبانی از آن سرزمین فرمان داد.

افراسیاب، پنجاه‌هزار دلاور جنگاور را نیز ، به پیران سپهسالار داد و از وی خواست تا به ایران‌شهر برود و تخت و تاج کیخسرو را نابود کند و به هیچ وجه با ایرانیان، آشتی نجوید و جز از کینه سخن نگوید؛ زیرا همچنان‌که آب و آتش با هم سازگار نیستند، ایرانیان و تورانیان نیز هرگز سر سازگاری با هم را ندارند.

چون کیخسرو شاه ایران، از آمدن سپاه افراسیابِ جفاپیشه بدگوهر، به ایران آگاه شد و دانست که پیران و شیده به ایران و خوارزم، رهسپار گشته‌اند، کارآگاهان به هر سو فرستاد تا از کار آن سپاه آگاهی یابند:

به کارآگهان گفت، کای بخردان!

من ایدون شنیدستم از موبدان

که چون ماه ترکان، برآید بلند

ز خورشید ایرانش، آید گزند

کیخسرو، آنگاه به رای‌زنی با بزرگان و فرزانگان درگاه خویش پرداخت و :

ابا پهلوانان، چنین گفت شاه

که ترکان، همی رزم جویند و گاه

چو دشمن سپه کرد و شد تیزچنگ

بباید، بسیجید ما را به جنگ

دلاوران ایران، آماده نبرد شدند و خروش شیپورهای گاودم و طبلهای رویینه، از هر سو برخاست. دلاوران بر اسبان پیل‌مانند برآمدند و از سپاه گران، زمین چون رود نیل، روان گشت و آسمان از گرد و خاک لشکریان، تیره و نیلگون شد و سپاه چون دریای جوشان، به رویارویی با افراسیاب شتافت.

کیخسرو، از یاران خویش، در روم و هندوستان و سرزمینهای تازیان نیز یاری خواست که با سیصدهزار سوار، برای کارزار با افراسیاب به یاری وی بشتابند و خود را چهل روزه به نبردگاه برسانند و هنوز دو هفته، نگذشته بود که «بجنبید در پادشاهی سپاه» و از هر سو، لشکریان گران به یاری ایرانیان آمدند:

ز لشکر همه کشور، آمد به جوش

ز گیتی برآمد، سراسر خروش

بزرگان هر کشوری، با سپاه

نهادند سر سوی درگاهِ شاه

کیخسرو به همه لشکریان، ساز و برگ و توشه راه، داد و درهم و دینار بخشید و چون کار سپاه، آراسته و لشکر ساخته و آماده گشت، شاه ایران، سی‌هزار شمشیرزن نامور و سوار به رستم جهان‌پهلوان سپرد و از وی خواست تا از راه زابل و غزنین به هندوستان بتازد و رای بزرگ آن سرزمین را که از یاران افراسیاب بود، نابود سازد و سرزمینهای او را بگشاید، و:

چو آن پادشاهی شود یکسره

به آبشخور آیند گرگ و بره

فرامرز را ده کلاه و نگین

کسی کو بخواهد ز لشکر، گزین

کیخسرو از رستم درخواست کرد تا بی‌درنگ، پس از گشایش هندوستان و کشمیر و کابل، فرامرز فرزند خود را در آنجا به پادشاهی بنشاند و خویش به ایران بازگردد.

شاه ایران، آنگاه لهراسب را با سپاهی دلاور به «اَلان‌دژ» و «غُزدژ» فرستاد تا از تورانیان که در آن سرزمینها بودند، دمار برآورد و «اشکش» پهلوان را با سی‌هزار نیزه‌گزار، به خوارزم گسیل داشت تا با شیده فرزند افراسیاب به پیکار برخیزد و گودرز را با سپاهی دیگر به همراه پهلوانان و سالاران بسیار، به توران‌زمین روانه کرد و او را سپهسالار ایران ساخت:

سپهدار گودرز کشوادگان

همه پهلوانان و آزادگان

نشستند بر زین، به فرمان شاه

سپهدار، گودرز، پیش سپاه

کیخسرو به گودرز سفارش کرد که در همه جا دادگر باش و هرگز سرای آباد کسی را ویران مساز و از کسانی که با تو به پیکار نمی‌پردازند بی‌گزند و زیان، بگذر، و بدان که در این جهان زودگذر و سپنجی، یزدان دادگر از هیچ بدی و ستمی، نمی‌گذرد؛ دادکن و بخشندگی داشته باش و هرگز تندخویی و آتش‌سری مکن و چون به توران رسی، فرستاده‌ای جهان دیده و کار آزموده، به نزد پیران گسیل دار و او را پند بده که از کین و دشمنی دست بردارد:

چنین گفت سالار لشکر، به شاه

که فرمان تو، برتر از شید[2] و ماه

بدان‌سان روم کِم[3] تو فرمان دهی

جهانداری و من به پیشت رهی[4]

از هر جا، لشکریان پیوسته، به یاری ایرانیان می‌آمدند و به لشکر گودرز می‌پیوستند. جهان از گرد سپاهیان، تیره و تار شده بود و شصت ژنده‌پیل مست و جنگی در پیشاپیش لشکر گودرز به جنبش درآمدند و بر پشت یکی از آنها، تخت زرّینی نهادند و کیخسرو به گودرز فرمان داد که بر آن تخت بنشیند و سپاه را فرماندهی کند و سرانجام، این لشکر به سوی توران، به راه افتاد.

رسیدن لشکر گودرز به زیبد

چون لشکر ایران، بی‌آزار و آرام آرام به شهر «زیبد» رسید، گودرز فرماندهان سپاه خویش را فراخواند و به هر یک دستور داد که کار خود را آغاز کنند: نخست گیو را فرمود که سپاهی برگیرد و به نزد پیران بتازد و با او از سر مهر، همچنان‌که شاه ایران سفارش کرده بود، سخن براند و با او بگوید:

«ای پیران! تو خود بهتر از همه می‌دانی که چه کارهایی در دوستی و دشمنی با ایرانیان کرده‌ای و چه سخنانی گفته‌ای، و می‌دانی که ایرانیان از هنگام پادشاهی فریدون تا به امروز، چه رنجهایی از تورانیان کشیده‌اند و چه ستمهایی، از ایشان دیده‌اند. اینک من، به فرمان کیخسرو، به نزد تو آمده‌ام تا با تو بگویم که شاه ایران، همه گناهان تو را بخشیده است و به خاطر مهربانیهایی که با سیاوش و کیخسرو و فرنگیس کرده‌ای، بدیهای تو را فراموش کرده است و نمی‌خواهد که تو در این نبرد، به دست ایرانیان، جان ببازی. بیا و برای افراسیاب، جانِ خویش را تباه مکن و از خاندان و فرزندان و خویشان خویش نیز بخواه که چنین کنند. اگر براستی شما بی‌گناه باشید، ما با هیچ‌یک از شما دشمنی و کینه‌ای نداریم و شما همچنان بمانید با مُهر و تخت و کلاه و ما با افراسیاب و یارانش به پیکار خواهیم پرداخت و در آن هنگام، نیازی به لشکرکشی بسیار و سپاه فراوان، نخواهیم داشت. بیا و پند مرا بشنو و آن را بپذیر و نخست، کسانی را که ما نام و نشان آنان را نوشته و در دیوان نهاده‌ایم و دست به خون سیاوش، برده‌اند و او را کشته‌اند، دست‌بسته، به نزد ما بفرست تا ایشان را به نزد شاه ایران روانه کنیم»:

که هر کو به خون کیان، دست آخت[5]

زمانه جز از خاک، جایش نساخت

دو دیگر، همه ساز و برگها و دینار و دیبا و شمشیر و اسبان و کالاهایی را که به ستم از ایرانیان گرفته‌ای و از راه بدی به دست آورده‌ای به نزد ما بفرست، و بدین سان جان خویش را از مرگ رها کن و راه رهایی خویش را بشناس و من همه آن خواسته‌ها را تنها به خاطر گناهان تو، بر سپاهیان و به مردم تهی‌دست بخش خواهم کرد و هرگز آن را برای شاه ایران یا خود و سردارانم نخواهم خواست.

سوم آنکه، فرزندان و برادر خود هومان را که از سرداران سپاه تو هستند به گروگان به نزد ما بفرست، تا براستی باور کنیم که تو آشتی می‌جویی و سخن، به راستی می‌گویی. اینک ای پیران! دو راه در پیش روی توست: یا خود و خاندان تو از افراسیاب دل برمی‌دارید و به نزد خسرو می‌شتابید و به او پناه می‌برید و به سربلندی می‌رسید و از مهر او برخوردار می‌شوید، یا اگر از افراسیاب می‌ترسی و نمی‌خواهی که به ایران بیایی، توران‌زمین را رها کن و به «چاچ» برو و در آنجا بر تخت پادشاهی بنشین و باز اگر می‌خواهی با افراسیاب بمانی، بمان، امّا با ما ایرانیان نبرد مکن و از سپهسالاری کناره گیر و بگذار ما به جای جنگیدن با تو، با کسانی به رزم بپردازیم که براستی بر ما ستم کرده‌اند، و سرانجام، اگر براستی می‌خواهی، با ما ایرانیان به نبرد بپردازی، برخیز و آماده جنگ باش تا بدانی که چه کسی گنهکار است و چه کسی بی‌گناه و ایزد کدام‌یک را یاری خواهد داد:

گر این گفته‌های مرا نشنوی

به فرجام کارت، پشیمان شوی

پشیمانی آنگه نداردت سود

که تیغ زمانه سرت را درود[6]

گیو، بی‌درنگ به بلخ و «ویسه‌گرد» شتافت و به نزد پیران رفت و همه این سخنان را در دو هفته با او در میان نهاد و از وی خواست تا به بی‌داد، جنگ به راه نیندازد و پیران، فرستاده‌ای به نزد افراسیاب گسیل کرد و داستان را با وی در میان نهاد و گفت که هر آنچه افراسیاب بگوید از دل و جان انجام خواهم داد:

مرا گوش و دل، سوی فرمان توست

به پیمان، روانم گروگان توست

افراسیاب، چون نامه پیران را خواند و پیغامهای او را شنید، سی‌هزار سوار به یاری او فرستاد و به او فرمان داد که شمشیر بر گیر و زمین را از ایرانیان پاک ساز و هیچ‌یک از دلاوران ایرانی را زنده مگذار، و بدان که از چهار سوی جهان، لشکریان به یاری ما فرستاده شده‌اند و من نیز خود با سپاهی به یاری تو خواهم آمد، و:

به رای هشیوار و مردان مرد

برآرم ز کیخسرو، این باره گرد

پیران، پشت‌گرم شد و نیرو و جانی تازه گرفت و دل نیک او، جفا پیشه شد و هنرها را فراموش کرد و بدی‌کردن آغاز نمود، و به گیو پیغام داد که برخیز و به سپاه خویش بازگرد و به گودرز بگو که آنچه را از من خواسته‌ای فرزانه‌وار نیست و من نه گروگان می‌دهم و نه ساز و برگ و کالاها را، و نه افراسیاب را رها می‌کنم و نه به ایران پناه می‌جویم:

مرا مرگ بهتر از آن زندگی

که سالار باشم، کنم بندگی

یکی داستان زد، بر این بر، پلنگ

که با شیر جنگاورش، خاست جنگ

به نام، ار بریزی مرا، گفت خون

به از زندگانی، به ننگ اندرون

گیو، چون این سخنان را شنید به لشکر ایران بازگشت و گودرز را از پیغام پیران آگاه کرد و گفت:

که او را همی آشتی، رای نیست

به دلâش اندرون، داد را جای نیست

کنون کینه را، کوس بر پیل بست

همی جنگ ما را کند، پیش‌دست

گودرز که چنین پاسخی را از پیران، چشم می‌داشت[7] لشکر ایران را از کوه

به دشت آورد و با صدها هزار لشکر پیران، روبرو گشت؛ خروشیدن نایهای جنگی از هر سو به آسمان برخاست و از «زیبد» تا «گنابد» در و دشت انباشته از سپاهیان ایران و توران بود. روز روشن از گرد سپاه همچون شب تار شده بود و زمین از خروش جنگاوران، به ستوه آمده بود و آهنین می‌نمود و گروه گروه، سپاهیان با درفشهای رنگارنگ، در جنبش بودند. چون شب فرا رسید، از آتشی که برافروخته بودند، زمین همچون روز روشن شده بود.

چون سپیده دمید، گودرز سپهسالار، بر اسبی آسوده، سوار شد و هر لشکری را در جایگاه شایسته خویش جایگزین ساخت، به گونه‌ای که کوه در راست سپاه ایران و رود جیحون در چپ آن قرار داشت. پیادگان پیشاپیش سوارگان دلاور صف کشیدند و نیزه‌داران و سپرداران و تیراندازان با تیردانها و جوشنهای خویش به میدان درآمدند و سواران شمشیر به دست آهنین‌چنگ که برخی بر اسب و گروهی بر پیلان نشسته بودند، درفش کاویانی ایران را به پیش بردند و درخشش درفش، همه جا را روشن کرد:

تو گفتی که اندر شب تیره‌چهر

ستاره همی بر فشاند سپهر

گودرز، فریبرز را به فرماندهی بخش راست سپاه ایران برگماشت و گرازه و زواره را به یاری او، فرستاد و رهّام را سالارِ بخشِ چپ سپاه ایران ساخت و به او فرمان داد که:

بیفروز لشکرگه از فرّ خویش

سپه را همی دار، در پرّ خویش

بدان آبگون خنجر نیوسوز

چو شیر ژیان با یلان، رزم، توز[8]

گودرز، آنگاه فرزند خویش گیو را فرا خواند و فرمود تا دو هزار لشکر برگیرد و پشت سپاه ایران را نگهداری کند و سیصد سوار به کناره‌های رود جیحون و سیصد سوار دیگر به کوه «هماون» فرستاد تا دیده‌بانی کنند و دیده‌ها را گزارش دهند، آنچنان که اگر موری از توران به ایران پای نهد، آن را ببینند و به گودرز خبر دهند:

شب و روز گردن برافراخته

از آن دیده‌گه، دیده‌بان ساخته

بجستی همی تا ز توران‌سپاه

پی مور دیدی، نهاده به راه

ز دیده خروشیدن آراستی

بگفتی و گودرز برخاستی

چو سالار، شایسته باشد به جنگ

نترسد سپاه از دلاورنهنگ

گودرز، درفش خود را نیز در قلب سپاه، برافراشت و دلاوران گرداگرد وی فراز آمدند و آرایش لشکر ایران آنچنان دلپذیر و نیکو شد که پیران، از دیدن آن، اندوهگین شد و به لشکر خود نگاه کرد و دید که نه صفی آراسته دارد و نه برای نبرد با چنان لشکر آراسته‌ای آمادگی سزاوار را. پس بانگ بر سرداران خود زد و نومیدانه هومان برادر خود را با سپاهی به فرماندهی قلب سپاه و اندریمان او خواست را به سالاری میمنه و میسره[9] آن برگماشت و زنگله و

گلباد را به نگهداری پشت لشکر فرستاد و فرزند خود رویین را نیز با ده‌هزار سپاه به طلایه‌داری و دیده‌بانی سپاه خود فرمان داد.

اگر چه، اینک همه کارها برای آغاز نبرد آماده بود، امّا هیچ‌یک از دو لشکر، تا سه روز، از جای خویش نجنبیدند و به نبرد نپرداختند؛ زیرا گودرز، می‌اندیشید که اگر جایگاه استوار خود را در کنار کوه و رود رها کند دشمن از پشت به وی خواهد تاخت و او را شکست خواهد داد. بنابراین، بهتر آن دید تا درنگ کند تا در ساعتی فرخنده و نیک که همه کارها برای پیروزی فراهم است، نبرد را آغاز کند و پیران نیز همین اندیشه را داشت که گودرز، از درنگ خسته شود و لشکر ایران را از جای استواری که میان رودخانه و کوه دارد، به دشت ببرد و آنگاه از پشت بر او کمین کند و کار وی و لشکرش را بسازد.

چون روز چهارم برآمد، بیژن دلاور که همیشه نواندیش و تازه‌جو بود و بر شیوه‌های کهن می‌شورید، خسته و نگران به پیش پدر خود گیو شتافت، جامه‌های خود را درید و خاک بر آسمان پراکند و گفت:

«ای پدر! چرا اینهمه در نبرد درنگ می‌کنی و پهلوانان را خسته و فرسوده می‌سازی؟ روز پنجم نبرد نزدیک می‌شود و ما هنوز نه شمشیری بر دشمن کشیده‌ایم و نه گردی از نبردگاه برانگیخته‌ایم. من می‌پندارم، نیای من گودرز، که پس از رستم نامدارترین پهلوان ایران است، پس از شکست در نبردهای «لاون» و «پشن»، از نبرد هراسان شده است و دیگر دل جنگیدن و پیکار ندارد و به همین جهت نبرد را از سر نمی‌گیرد و به جای آن، به آسمان و گردشِ ستارگان چشم دوخته است»:

سپهدار، کو ناشمرده سپاه

ستاره شمارد، همی گِردِ ماه

تو بشناس کاندر تنش نیست خون

شد از جنگِ جنگاوران، او زبون

 ............

[1]. بعضی نیز این نبرد را «دوازده رخ» خوانده‌اند؛ زیرا در این نبرد دوازده تن از دلاوران ایران بادوازده تن از پهلوانان تورانی نبرد کردند.

[2]. خورشید.

[3]. که مرا، که به من.

[4]. غلام، بنده، خدمتکار.گودرز به کیخسرو پاسخ داد، همان کاری را می‌کنم که توبه من فرمان می‌دهی. فرمان تو برای مناز فرمان خورشید و ماه بالاتر است و تو پادشاهی و من بنده و خدمتکار تو هستم.

[5]. هر کس که دست به کشتن شاهی، دراز کرد..

[6]. وقتی شمشیر روزگار سر تو را درو کرد و آن را از تو گرفت و تو کشته شدی، دیگر پشیمانیسودی ندارد.

[7]. منتظر بود، انتظار داشت.

[8]. جنگ کن، نبرد ساز.

نوشتن دیدگاه