کشته شدن مهبود بدست نوشین روان

انوشیروان وزیری خردمند بنام مهبود داشت.

که مهبود بد نام آن پاک مغز

روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند مهبود آشپزان شاه بودند و شاه بجز از دست این دو چیزی نمی خورد.یکی از بزرگان دربار بنام زروان به مهبود و دو فرزندش رشک(حسادت) میورزید.چنان بود تا یک روز مرد جهودی بهره ی پولش را از زروان طلب میکرد و در میان صحبتشان از جادو و افسون سخن گفتند.زروان راز دلش را به مرد جهود گفت و نقشه کشیدند که مهبود را از میان بردارند.روزی که دو فرزند مهبود خورشها را روی سر گذاشته، پیش شاه میبردند، زروان با خنده به آن دو گفت که این بوی خوش چیست.جوان پارچه ی  روی خورش را کنار زد و همینکه چشم آن جهود به خورش افتاد، آنرا با جادو مسموم کرد.زروان سریع به سر سفره شاه رفت و گفت :

خورشگر بیامیخت با شیر زهر

بد اندیش را باد زین زهر بهر

نوشین روان به دو جوان نگاه کرد و میدانست که مادرشان آشپز بوده.جوانان هم از روی پاکی و راستی از کاسه شیر نوشیدند و ناگهان روی زمین افتادند، تو گوئی که هلاک تیر شده اند.چون شاه این را دید برآشفت و فرمود تا مهبود و کسان او در جهان باقی نمانند و اموالشان تاراج شود.به این ترتیب زروان بکام خودش رسید و نزد او هم جهود پایگاهی ارجمند یافت.

مدتی گذشت تا روزی در شکارگاه شاه داغ مهبود را روی اسبی دید و او را یاد کرد.دبیران و زروان و وزیر شاه از جادو و افسون می گفتند که زروان سخن ازجادو و شیر و زهر به میان آورد.روزگار کهن بر نوشین روان تازه شد و از مهبود و دو پسرش یاد کرد.شاه به زروان نگاه کرد، ولی او خاموش بماند.

شهریار با دلی پر درد و غم بمنزل رسید و چون زروان به پرده سرای آمد، شاه درباره جادو و شهد و زهر سخن گفت و از مهبود و پسرانش پرسید:

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید

ز زروان گنهکاری آمد پدید.

کسری به او گفت که راست بگوید.او هم یکسره گناه را به گردن مرد جهود انداخت.کسی را دنبال جهود فرستادند و چون آمد، زنهار خواست و راز نیرنگ را آشکار ساخت.

جهاندار بشنید خیره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

فرمود تا آنها را به دارکشیدند، سنگ باران و تیرباران کرده و سرهایشان را جلوی شیر انداختند.

از خویشان مهبود چند نفری را پیدا کردند و هرچه اموال زروان و مرد جهود بود به آنان داده و از یزدان طلب بخشش کردند.

بدینگونه مهبود و خانواده ی پاک و بیگناهش با نیرنگ دیگران و به فرمان انوشیروان با خاک جفت گشتند.

........

نثر : سهراب چمن آرا

دیدگاه‌ها  

-1 # غلامرضا 1400-06-22 14:40
تصمیم عاجلانه گرفتن وبابیخردی آن هم ازانوشیروان عادل چه نکته اموزست
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه