پیکار انسان و گرگ درونش

گفت دانايي که گرگي خيره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاري است پيکاري سترگ

روز و شب مابين اين انسان و گرگ

زور بازو چاره ي اين گرگ نيست

صاحب انديشه داند چاره چيست

اي بسا انسان رنجور پريش

سخت پيچيده گلوي گرگ خويش

وي بسا زور آفرين مرد دلير

هست در چنگال گرگ خود اسير

هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مي شود انسان پاک

وانکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان مينمايد گرگ هست

وانکه با گرگش مدارا مي کند

خلق و خوي گرگ پيدا مي کند

در جواني جان گرگت را بگير

واي اگر اين گرگ گردد با تو پير

روز پيري گر تو باشي همچو شير

ناتواني در مصاف گرگ پير

مردمان گر يکدگر را مي درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اينکه انسان هست اينسان دردمند

گرگها فرمانروايي مي کنند

وان ستمکاران که با هم محرمند

گرگهاشان آشنايان همند

گرگها همراه و انسانها غريب

با که بايد گفت اين حال عجيب؟

........

فریدون مشیری

دیدگاه‌ها  

0 # یک رهگذر 1402-01-13 04:04
با سلام - براستی عجب شعری ست که امروزه با حال و هوای مرم ما آشناست !!...
وقتی که پا به سن می گذاری آنچه جوان در آیینه بیند تو در گل و خاک خواهی دید مردمان را بهتر خواهی شناخت
پیشنهاد می کنم آهنگ افغانی دل من شکوه نکن را در یوتیوب تماشا فرمایید .
تشکر و سپاس
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه