اقدس كاظمي (مژگان)
------
اي زمزمة صراحت عشق
تيمارگر جراحت عشق
اي دختر آفتاب معنا
اي معني عشق پاك زهرا
اي گوهر پاك عالم آرا
اي دختر شاه دين و دنيا
بر چشم فلك، تو نور عيني
غمپرور و خواهر حسيني
سرحلقه خيل اوليايي
فرزند عليّ مرتضيايي
در شرح غم و بيان تاريخ
توفندهترين زمان تاريخ
بر چهرة اين جهان، عياني
بانوي تمام بانواني
آن روز كه ذوالجناح، تنها
آمد به خزان باغ زهرا
خونين دل و بيسوار و آرام
برسوخته خاك دشت، زدگام
تا آنكه ببيند آشنا را
جويد شه دشت كربلا را
از سينه او چو شيهه برخاست
گفتند به كربلا چه غوغاست!
آن دشت كه دشت پر زخون بود
يكسر همه خاك، لالهگون بود
آرام چه نيك ميخراميد
تا كُشتة خود در آن ميان ديد
از شيهه آن غريب تنها
ناگه تو بيامدي در آنجا
وقتي كه طنين عشق برخاست
وادي بلا به عشق، آراست
از پردة ذوالجلال يكتا
سيماي مَهِ تو گشت، پيدا
از هيبت آن جمال ماهت
وز بُغض بلند گاهگاهت
بگشود نقاب چون شب تار
بگريخت تمام قوم خونخوار
نامحرميان چو كور گشتند
زان معركه جمله دور گشتند
شد پنجرههاي آسمان، باز
با عرش، زمين بشد همآواز
از عرش فرشتگان عالم
حيرتزده از شكوه آدم
پا بر زَبَر زمين نهادند
بال و پر خويش را گشودند
از آه تو بالهايشان سوخت
بر خرمن عشق، آتش افروخت
آن روز كه حوريان، پريشان
بودند ز ماتم يك انسان:
فرياد تو اي زنِ دلاور
بر كاخ يزيديان زد آذر
اينجاست شكوه خاص انسان
انگشت تحيّرم به دندان
از خطبة پر صلابت تو
برخاسته از شجاعت تو
آن شيون خواهرانة تو
فرياد دل شبانه تو
لرزاند ستون كاخيان را
كاخ ستم حراميان را
مَهلاي تو، از كنار گودال
بنشست درون قلب ابدال
بودي تو در آن ميان، پرستار
خود ياور هر غمين و بيمار
با خاطر و با دلي شكسته
با سينه داغدار و خسته
در بزم يزيديان نشستي
كاخ ستم ورا شكستي
افشاگر سرّ نينوايي
همدوش حسين سرجدايي
بس خار به پاي تو خليده
تا قامت سرو تو خميده
نبوَد چو مرا توان گفتن
ماندهست قلم هم از نوشتن
اما به خدا، ز روي ايمان
بنوشت چنين چكامه «مژگان»
سوگند به جان پاك زينب
بر چهره تابناك زينب
زينب بود آن صراحت عشق
تيمارگر جراحت عشق